غزلیات اوحدی ( مجموعه شعرهای عاشقانه شاعر بزرگ کهن )

غزلیات اوحدی را در تک متن به صورت گلچین آماده کرده‌ایم. رکن‌الدین اوحدی مراغه‌ای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) عارف و شاعر پارسی‌گوی ایرانی و معاصر ایلخان مغول سلطان ابوسعید است. او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وی نیز در همان شهر است. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او نیز مدتی در اصفهان اقامت داشت و به همین دلیل نامش اوحدی اصفهانی نیز ذکر شده است.

غزلیات اوحدی ( مجموعه شعرهای عاشقانه شاعر بزرگ کهن )

غزل‌های اوحدی

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

درین دیار ندانم که رسم چیست شما را

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا

شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:

بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا

جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران

سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

درد سری می‌دهیم باد صبا را

تا برساند به دوست قصهٔ ما را

برسر کویش گذر کند به تانی

با لب لعلش سخن کند به مدارا

پیرهن ما قبا کند به نسیمش

برکند از ما دگر به مژده قبا را

مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را

دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش

گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را

ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

از سخن من حدیث مهر و وفا را

پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری

دست مزن عاشقان بی سرو پارا

عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

دفع ندانست کرد تیغ قضا را

اوحدی، از من بدار دست ملامت

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا

نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را

هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

مطلب مشابه: مجموعه اشعار طلایی میرداماد {غزلیات، رباعیات، قصاید}

غزل‌های اوحدی

در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را

و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را

گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت

چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را

با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش

از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را

خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا

از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را

داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت

در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را

ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم

بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را

دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش

ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟

گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش

در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را

ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش

چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟

ای در جهان غریب، مسوز این غریب را

دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو

ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را

روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر

دیگر حضور قلب نباشد خطیب را

ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد

در حال همچو عود بسوزد صلیب را

ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم

زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را

از من مدار چشم خموشی، که وقت گل

مشکل کسی خموش کند عندلیب را

همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق

هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را

عکس نوشته غزلیات اوحدی

چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا

شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

توجفا کرده و من داشته معذور ترا

صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا

گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت

سر مویی نفروشند به صد حور ترا

ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی

چه غم از حال ستم‌دیدهٔ رنجور ترا؟

تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز

سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا

اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان

که دلارام ترا دارد و منظور ترا

من چه گویم جفا و جنگ ترا؟

جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟

ز دل و جان نشانه ساخته‌ام

ناوک چشم شوخ شنگ ترا

ای نوازش کم و بهانه فراخ

لب لعل و دهان تنگ ترا

صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟

که به جان می‌خریم جنگ ترا

دل بدزدی و زود بگریزی

ما بدانسته‌ایم ننگ ترا

رنگ خوبان ز لوح فکر بشست

اوحدی، تا بدید رنگ ترا

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرم‌ست و ترا نیست چرا؟

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و به ما نیست چرا؟

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روا نیست، چرا؟

شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول

اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

تا ما براندازیم نام و ننگ را

امشب ز رنگ می برافروز آتشی

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

با فقیه از عقل می‌گوید سخن

عقلی نبوده‌ست این فقیه دنگ را

بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم

دوری بگریاند کلوخ و سنگ را

ای همرهان، پیش دهان تنگ او

یاد آورید این عاشق دلتنگ را

وی ساربان، طاقت نداری پای ما

سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را

ناچار باشد هر فراقی را اثر

وانگه فراق یار شوخ شنگ را

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

عکس نوشته غزلیات اوحدی

مطلب مشابه: مجموعه اشعار حسین خوارزمی {شامل غزلیات، قصاید و قطعات}

غزلیات شاهکار اوحدی

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را

باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن

پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را

شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد

چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را

در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی

گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را

گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه

جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را

دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا

دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را

نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من

مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را

با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو

بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا

تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند

از بوی او دماغ معطر شود مرا

آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا

بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا

هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال

کز دست او فعان به فلک بر شود مرا

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی

لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!

این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست

از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا