شعرهای غنی کشمیری / مجموعه کامل‌ترین اشعار شاعر بزرگِ فارسی

شعرهای غنی کشمیری را در تک متن خوانده و لذت ببرید. محمدطاهر غنی آشای معروف به غنی کشمیری (۱۰۳۹؟ – ۱۰۷۹ قمری) شاعر پارسی‌گوی اهل جامو و کشمیر است. سروده‌های او مورد توجه  شاعران بزرگ شبه قارهٔ هند مانند علامه اقبال لاهوری، میر تقی میر، سعادت حسن منتو بوده و نقل قول شده است.

شعرهای غنی کشمیری / مجموعه کامل‌ترین اشعار شاعر بزرگِ فارسی

اشعار غنی کشمیری

حاجت از حد چو رود دست دهد استغنا

قد خم حلقه چو شد کار ندارد بعصا

گره بند قبایت نشد از دستم وا

بند انگشت شد آخر گره بند قبا

خون بجوش آمده از ذوق شهادت ما را

به که آبی بزند تیغ تو بر آتش ما

سرکش از جای نجنبد پی تعظیم کسی

شمع آسا رگ گردن بودش رشتهٔ پا

نفس من شده از سوختگی خاکستر

میتوان از دم من آینه را داد جلا

چون مه نو که نگردد ز شفق هرگز سرخ

ناخن همت من دست نگیرد ز حنا

چارهٔ کار به دست من و من بیچاره

بند انگشت بنا حق نتوان کردن وا

بسکه بی بادهٔ گلرنگ دلی پر دارد

کدوی سبز نماید به نظر شیشهٔ ما

گرد خود گرد غنی چند کنی طوف حرم

رهبری نیست در این راه به از قبله نما

گرم رو مانند شمعم بس که در راه فنا

دور نبود گر بسوزد در کف دستم عصا

خانهٔ ما زیر بار منت نقاش نیست

نیست نقشی پیش ما خوشتر ز نقش بوریا

بسکه شد زنجیر پایم رشتهٔ حب الوطن

در سفر دایم چو سوزن چشم دارم در قفا

گر رسد در گوش من آواز سنگ کودکان

می روم از خانه ی زنجیر بیرون چون صدا

خانه خالی کن ز اسباب تعلق چون حباب

تا نیابد راه در کاشانه ات سیل بلا

پای ما در راه عشق بسکه می آید به سنگ

می رسد در گوش من از کاسهٔ زانو صدا

از خود آرایی غنی در بند زینت نیستم

می پرد چون رنگ رو از دست من رنگ حنا

رفت مانند شیشهٔ ساعت

عمر من در نفس شماریها

روزی مار نیست غیر از خاک

خاک بر فرق مالداریها

هست چو ناخنم نگین بی نقش

ننگ دارم ز نامداریها

بی تکلف نفس شمرده زدن

نیست کم از نفس شماریها

گردد آئینه روشن از نفست

گر زنی دم ز خاکساریها

تاک شد زنجیر پایم تا کشیدم باده را

عاقبت از دست دادم دامن سجاده را

سایه می گوید بگوش نقش پا در هر قدم

هیچ کس دستی نگیرد بر زمین افتاده را

یار با آئینه می گوید ز روی التفات

ساده رویان دوست می دارند روی ساده را

هر که بود از می پرستان شد مرید من غنی

تا بر آب افکندم از دامان تر سجاده را

هلال نیست که ناخن زده ست بر دل چرخ

نوشته مصرع ابروی او به آب طلا

خلل پذیر شد از ضبط گریه نور گناه

ز آستین گله دارد چراغ دیدهٔ ما

عبادتی به جهان به ز خاکساری نیست

به از وضوی عزیزان بود تیمم ما

به بخت تیره گریزم ز سرد مهری چرخ

مباد سایه نشین کس به موسم سرما

معذورم ار ز خانه نباشد خبر مرا

آمد چو اشک پیش بطفلی سفر مرا

کس وقت نزع بر سرم از بی کسی نبود

شرمنده ام ز عمر که آمد بسر مرا

آزرده ام ز دیدن مردم عجب مدار

گر اوفتاد مردم چشم از نظر مرا

بتوسن تو رساند فلک شتاب مرا

نمیرسد به زمین پای چون رکاب مرا

به بحر پر خطر عشق چون گشایم چشم

که چون حباب نگاهی کند خراب مرا

چو من به بحر تجرد کس آشنا نبود

یکی است پیرهن و پوست چون حباب مرا

کرد سر با نامهٔ آن ماه قاصد راه را

ی کبوتر پر مکن از اشک حسرت چاه را

عشق بر یک فرش بنشاند گدا و شاه را

سیل یکسان می کند پست و بلند راه را

کاسهٔ خود پر مکن زنهار از خوان کسی

داغ از احسان خورشید است بر دل ماه را

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه رهی معیری (شعرهای زیبا و رمانتیک رهی معیری شاعر معاصر)

اشعار غنی کشمیری

صفای حسن بتان می تراود از دل ما

بآب آینه گویی سرشته شد گل ما

چنان بباد سر زلف او گرفتاریم

که غیر خانهٔ زنجیر نیست منزل ما

شدیم خاک ز بس در خیال عارض او

سزد اگر گل خورشید روید از گل ما

گل آمیزش منعم مدان جز داغ محرومی

نسازد آب دریا سبز هرگز خار ماهی را

هوا از گفتگوی سرد ناصح چون خنک گردد

توان از آتش می سوختن این رنگ کاهی را

غنی از دولت دنیا نگردد عیب کس زایل

که زر نتواند از روی محک بردن سیاهی را

نجات از قید و محنت نیست ارباب تلون را

بلی بیخار هرگز کس نبیند پای گلبن را

نیفتد کارسازان را به کس در کار خود حاجت

بخاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را

اضطرابی طرفه در راه فنا داریم ما

چون سپند از شوق آتش زیر پا داریم ما

روزی ما می شود آخر نصیب دیگران

طالع برگشته همچون آسیا داریم ما

غزلیات غنی کشمیری

هشیار درین نشه دمی نیست دل ما

گویا که می ولای میست آب و گل ما

زخمم اثر مرهم کافور ندارد

نقش پر طاووس بود داغ دل ما

نقصان ما بود گل حسن کمال ما

از برگ خود چو شمع بسوزد نهال ما

ما را ز آفتاب قیامت غنی چه باک

دوزخ تراست از عرق انفعال ما

خبر می آورد گاهی ز کوی دوست مجنون را

سگ لیلی از این ره خوشتر از آهوست مجنون را

مگر زد خندهٔ دندان نما بر روی سگ لیلی

که از شادی نگنجد استخوان در پوست مجنون را

غیر زلفت که پریشان شده در ماتم ما

نیست آشفته دلی خاک نشین در غم ما

نفس ما شده از سوختگی خاکستر

سزد آیینه اگر صاف شود از دم ما

میکند ویران تمول خانهٔ معمور را

انگبین سیلاب باشد خانهٔ زنبور را

چون بر آرد دست چرخ از آستین انقلاب

کاسهٔ دریوزه سازد چینی فغفور را

کوی جانان که هست جان آنجا

کعبه شد سنگ آستان آنجا

گلشن حسن را تماشا کن

که دمد سبزه در خزان آنجا

جهان تمام مسخر ز جام شد جم را

بگیر جام که خواهی گرفت عالم را

غنی چرا صلهٔ شعر از کسی گیرد

همین بس است که شعرش گرفت عالم را

نیست حاجت که بگیرند به زر آینه را

می دهد رنگ رخم زر به سپر آیینه را

ساخت در پردهٔ زنگار نهان چهرهٔ خویش

کرد تر شرم رخ یار مگر آینه را

ز شوخی بس که در پرواز بینم هر نفس گل را

چو بلبل میتوان کردن ز گلبن در قفس گل را

ز شوق گوشهٔ دستار او از بس که بی تاب است

پرد مانند شبنم هر نفس چشم هوس گل را

فارغ بود از آفت گیتی دل روشن

از برق زیانی نرسد خرمن مه را

چشم تو به من خواست که پیغام فرستد

گرداند زره چون مژه از ناز نگه را

گر کند تار نفس را رشتهٔ سوزن مسیح

کی تواند دوخت زخم سینه چاکان ترا

بیدلان را گاه گاهی میتوان دادن ولی

ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا

خوش آن سالک که گیرد پیش راه دلستانی را

قلم باشد به جای شمع بزم اهل معانی را

بنامحرم نشاید گفت اسرار نهانی را

بپیچم چون قلم در نامه پیغام زبانی را

چرا خم گشته میگردند پیران جهاندیده

مگر در خاک می جویند ایام جوانی را

خاک پای همه کس هر که شد از روی نیاز

می کند همچو زمین زیر و زبر گردون را

معنی از طبع غنی سر نتواند پیچد

بسته دادند باو روز ازل مضمون را

تا تو رفتی کس دگر ننشست در پهلوی ما

رنگ با این اختلاف آخر پرید از روی ما

ضعف طالع بین که آخر همچو عکس آیینه

چهره شد با ما اگر رنگی پرید از روی ما

به منزل می رساند کشتی می کاروانی را

برد یک دم ازین عالم به آن عالم جهانی را

غزلیات غنی کشمیری

از ناز چو پوشی رخ آیینه نما را

چون قبله نما چشم پزد آیینه ها را

جنونی کو که از قید خرد بیرون کشم پا را

کنم زنجیر پای خویشتن دامان صحرا را

به بزم می پرستان محتسب خوش عزتی دارد

که چون آید به مجلس شیشه خالی می کند جا را

اگر شهرت هوس داری اسیر دام عزلت شو

که در پرواز دارد گوشه گیری نام عنقا را

به بزم می پرستان سرکشی بر طاق نه زاهد

که میریزند مستان بی محابا خون مینا را

شکست از هر در و دیوار می بارد مگر گردون

به رنگ چهرهٔ ما ریخت رنگ خانهٔ ما را

ندارد ره به گردون روح تا باشد نفس در تن

رسایی نیست در پرواز مرغ رشته در پا را

غنی روز سیاه پیر کنعان را تماشا کن

که روشن کرد نور دیده اش چشم زلیخا را

عکس نوشته اشعار غنی کشمیری

میار ای بخت بهر غرق ما در شور دریا را

پر ماهی مگردان بادبان کشتی ما را

لباس ما سبکاران تعلق بر نمی تابد

بود همچون حباب از بخیه خالی پیرهن ما را

بود از شعلهٔ آواز غلغل بزم می روشن

سرت گردم مکن خاموش ساقی شمع مینا را

دم جان بخش او تا رنگ حیرت ریخت در عالم

ز مهر آیینه در پیش نفس دیدم مسیحا را

اگر لب از سخنگویی فرو بندیم جا دارد

که نبود از نزاکت تاب بستن معنی ما را

نمی باشد مخالف قول و فعل دوستان با هم

غنی تا چند پرسی دستگاه ملک دنیا را

غنی ساغر به کف جمشید پیش می فروش آمد

که شاید در بهای باده گیرد ملک دنیا را

تهی کن ایدل از پروردهٔ خود زود پهلو را

که آخر نافه تا کشتن بود همراه آهو را

نگردد شعر من مشهور تا جان در تنم باشد

که بعد از مرگ آهو نافه بیرون میدهد بو را

ز آسیب صبا آسوده تا صبح ابد باشد

کند شمع از پر پروانه گر تعویذ بازو را

به نرمی جان ز دست سخت گیران میتوان بردن

به زیر تیغ هرگز کس نگیرد خامهٔ مو را

کند در پیش آن پای نگارین سجده ها زلفش

بلی کاری به از آتش پرستی نیست هندو را

فلک در گردش است از بهر خواب بخت ناسازم

بود در جنبش گهواره راحت طفل بدخو را

غنی از سستی طالع شکست افتد ببازارم

پی سودا به کف گیرم اگر سنگ ترازو را

تواند صورتی دادن شبیه آن پریرو را

مصور گر کند از بال عنقا خامهٔ مو را

هزاران معنی باریک باشد بیت ابرو را

به غیر از مو شکافان کس نفهمد معنی او را

به نغمه دل چو نی بستند کم ظرفان و زین غافل

که این می آخر از تندی کند سوراخ پهلو را

مگر نقلی ز روی نسخهٔ حسن تو بردارد

که مه امشب کشید از هاله جدول صفحه ی رو را

غنی تا چند باشد سینه چاک از دست عریانی

به تار پیرهن دوزید چاک سینهٔ او را

دمی که یار گذارد قدم بخانهٔ ما

سزد که کعبه شود سنگ آستانهٔ ما

سزد که دعوی همسایگی به مور کنیم

که صحن خانهٔ خلق است بام خانهٔ ما

درین بهار که با سبزه دام همرنگ است

چو تخم مرغ نگردید سبز دانهٔ ما

دل از خیال گره های زلف یار پر است

گهر ز مهرهٔ مار است در خزانهٔ ما

ز شومی قدم ما شود غنی ویران

بود ز آهن اگر چون کلید خانهٔ ما

ز روی ماه سیاهی به نور ماه نرفت

نیامده است به کاری کمال خویش مرا

ز غنچه تکیه چو شبنم به زیر سر ننهم

که به ز بالش پر هست بال خویش مرا

بسان شمع که افتد ز پنبه خود بگداز

ل گردن خود گشت بال خویش مرا

به گلشن دگری چشم من نمی افتد

گل مراد شکفت از سفال خویش مرا

در معرکه صد زخم رسد گر بتن ما

زان به که بود داغ سپر بر بدن ما

تا سرکهٔ پیشانی دونان نچشیدیم

دندان طمع کند نشد در دهن ما

عمریست که جز شکوهٔ ما کار ندارد

دوزید لب گور به تار کفن ما

بردند پس از مردن ما معنی ما را

صد شکر که مانده است بیاران سخن ما

از بس که ضعیفیم به یاد کمر او

جز مور دگر کس نسزد گور کن ما

گفتگو یکرنگ نبود عاقل و هشیار را

در نفس باشد تفاوت خفته و بیدار را

طفل اشکم گر ببازی رو به صحرا آورد

کاغذ بادی شمارد ابر دریابار را

دل باستدلال بستم ماندم از مقصود دور

نردبان کردم تصور راه ناهموار را

حال ما از نامهٔ بال کبوتر روشن است

ما چه بنویسیم شرح سینهٔ افگار را

شیشه ها را محتسب از بسکه بر دیوار زد

کرد میناکار آخر خانهٔ خمار را

از مه و انجم غنی بر اهل بینش روشن است

کز سفیدی نیست نقصان دیدهٔ بیدار را

مطلب مشابه: شعرهای زیبای خواجوی کرمانی ( کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای این شاعر بزرگ )

عکس نوشته اشعار غنی کشمیری

چشم ما روشن شد از خاک در میخانه‌ها

ریختند از سرمه گویا رنگ این کاشانه‌ها

سعی بهر راحت همسایگان کردن خوش است

بشنود گوش از برای خواب چشم افسانه‌ها

بر هم از سرگرمی ما خورد بزم می‌کشان

آتشی گشتیم و افتادیم در میخانه‌ها

در شب زلف تو خواب خوش نصیبم کی شود

خار می‌روید ز پهلویم به سان شانه‌ها

آتش داغ جنون از سنگ طفلان می‌کشد

یک نفس غافل نیند از کار خود دیوانه‌ها

رفت عمرم در غریبی بر بساط روزگار

گر چه همچون مهرهٔ شطرنج دارم خانه‌ها

بعد مردن هم نگردم سیر از صهباکشی

می به خم نوشم چو گردم خاک در میخانه‌ها

بعد مردن گر خورد افسوس آن سرکش چه سود

می‌گزد انگشت شمع از ماتم پروانه‌ها

دائم از مستی غنی در رقص چون دولاب باش

گر نباشد می، توان کرد آب در پیمانه‌ها

ما بلبلان بلند نسازیم خانه را

خوش کرده ایم خانهٔ یک آشیانه را

سنگین دل است هر که به ظاهر ملایم است

پنهان درون پنبه نگر پنبه دانه را

شد سنگ آستانهٔ دین هر بتی که بود

کافر بیا و سجده کن این آستانه را

دندان مار گر چه به افسون توان کشید

از زلف او جدا نتوان کرد شانه را

روزیکه گل ز باغ به غارت برد خزان

بلبل بباد ده سبد آشیانه را

سامان دل خیال گره های زلف بست

گوهر بود ز مهرهٔ مار این خزانه را

اندیشه گر ز تنگی گورت بود غنی

در زندگی ز خاک بر آور خزانه را

نماید حکمتش چون در شفابخشی ید بیضا

گذارد پنبه را بر داغ ماهی از کف دریا

ندارد در هوای گرم لطفی آتش صهبا

هلال عید دانم گر رگ ابری شود پیدا

نصیبی نیست از اهل کرم برگشته بختان را

که هرگز پر نسازد کاسهٔ گرداب را دریا

زبان نی بآواز بلند این حرف میگوید

که میسازد بیکدم چوب را صاحب نفس گویا

خوشا عهدیکه مردم آدم بی سایه را دیدند

غریب است این زمان گر سایهٔ آدم شود پیدا

رهد کی در حصار خط ز دزدان معنی روشن کجا مهر از کلف محفوظ د

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا