شعرهای زیبا امیر شاهی (غزلیات، قطعات، رباعیات، مفردات و…)

شعرهای زیبا امیر شاهی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. اَمیرْ شاهیِ سَبزِواری متخلص به «شاهی» با نام و نسب کامل‌تر «آق ملک پسر ملک جمال‌الدین فیروزکوهی سبزواری» (زاده ۷۸۵ هجری قمری در سبزوار – درگذشته به ۸۵۷ قمری) از شاعران دورهٔ تیموری است که در خوشنویسی، نگارگری و موسیقی نیز مهارت داشته است. نسب وی به سربداران آن دیار می‌رسد و از خواهرزادگان خواجه علی مؤید امیر سربداری بوده است.

شعرهای زیبا امیر شاهی (غزلیات؛ قطعات، رباعیات، مفردات و...)

غزل‌ها

مرا گر با تو روی همدمی نیست

گدایان را به سلطان محرمی نیست

ز عشقم درد و غم در دل بسی هست

به اقبال توام زینها کمی نیست

پری را ماند آن مه در لطافت

رقیبش نیز چندان آدمی نیست

کسی را گلبن امید نشکفت

در این بستان که بوی خرمی نیست

خط جانان بکین برخاست، شاهی

به غم بنشین، که جای بی‌غمی نیست

امروز نسیم سحری بوی دگر داشت

گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت

ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا

افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت

دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام

با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت

خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل

هر روز سر آب و لب جوی دگر داشت

شاهی به تماشای مه عید نیامد

بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت

دوش از رخ تو بزم گدایان چراغ داشت

وز دیدن تو دیده گلستان و باغ داشت

هر جلوه‌ای که شاهد مه داشت بر فلک

دل با فروغ روی تو زان‌ها فراغ داشت

با شام طره تو نهان بود کار دل

آن روی دلفروز مرا با چراغ داشت

چون سبزه و گلست ز هجرت بخاک و خون

آن دل که ذوق سبزه و گل در دماغ داشت

چون لاله چاک شد دل شاهی ز سوز عشق

کز گلشن زمانه بسی درد و داغ داشت

صبا تا ز زلف تو بویی نداشت

دلم در جهان آرزویی نداشت

جهان هرگز از نازنینان چو تو

جفا پیشه تند خویی نداشت

بهار آمد و هیچ بلبل نماند

که پیش گلی گفتگویی نداشت

دلم کز جفای کسی خسته بود

سر سبزه و طرف جویی نداشت

به ناکام شاهی برفت از درت

که پیش تو هیچ آبرویی نداشت

وقتی دل آواره در آن کو گذری داشت

با نرگس جادوی تو پنهان نظری داشت

گفتی: خبر دوست شنیدی چه شدت حال؟

اینها ز کسی پرس که از خود خبری داشت

دل ناوک مژگان ترا سینه سپر کرد

پیکان تو چون با دل آزرده سری داشت

زاهد بهوای حرم از کوی تو شد دور

خود کوی تو در روضه فردوس دری داشت

صد چاک شد از دست فراقت دل شاهی

چون لاله، که با داغ تو خونین‌جگری داشت

عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت

چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت

ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز

کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت

تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد

آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت

سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد

در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت

شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت

زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

کام دل و آرزوی جان رفت

من بودم و دل که قامتت برد

آن نیز بجای راستان رفت

شاهی که چو لاله غرق خون است

با داغ تو خواهد از جهان رفت

کسی که عاشق روی تو شد بباغ نرفت

هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت

دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد

ز کوی تفرقه در گوشه فراغ نرفت

چو لاله دلق می آلود را زنم آتش

کز آب دیده بشستم بسی و داغ نرفت

دلا بسوز، چو سودای زلف او داری

کسی بخانه تاریک بی چراغ نرفت

نرفت ناله شاهی به گفتگوی رقیب

غزلسرایی بلبل به بانگ زاغ نرفت

مطلب مشابه: اشعار زیبای طبیب اصفهانی در قالب‌های غزل، قصیده و رباعی به همراه عکس نوشته

غزل‌ها

ای دل ایام هجر شد بنیاد

رو، که مرگ نُوَت مبارک باد

دل سوزان من ز آه من است

چون چراغی نهاده در ره باد

آنچنانم به یاد تو مشغول

که فراموشیم برفت از یاد

مژده ده روزگار را، که گذشت

عیش پرویز و محنت فرهاد

سرو آزاد، بنده قد تست

ای غلام تو بنده و آزاد

گفتی: افتاد شاهی از نظرم

کاشکی اینچنین نمی‌افتاد

تا ز شب بر مهت نقاب افتاد

سایه بالای آفتاب افتاد

در رخم تا بناز خنده زدی

نمکی بر دل کباب افتاد

مردم دیده را ز مژگانت

خار در جایگاه خواب افتاد

شیشه زان سر نهد بپای قدح

که حریف تنک شراب افتاد

در چمنها بنفشه بیتاب است

تا به زلف تو پیچ و تاب افتاد

گرد روی تو خط زنگاری

سبزه ای بر کنار آب افتاد

حاجت باده نیست شاهی را

که ز جام لبت خراب افتاد

دل بهر تو در ملامت افتاد

وز عشق بدین علامت افتاد

گشتم به هوس ندیم عشقت

خود عاقبتم ندامت افتاد

ای دل، چو به قامتش فتادی

دیدار تو با قیامت افتاد

او تیغ جفا کشید، لیکن

بر جانب ما غرامت افتاد

گم گشت بکوی عشق، شاهی

زاهد به ره سلامت افتاد

تا دل ز کف اختیار ننهاد

پا بر سر کوی یار ننهاد

دور از تو چه داغ بود کایام

بر جان و دل فکار ننهاد

مرغی که وفای دهر دانست

دل بر گل نوبهار ننهاد

تا بسته زلف او نشد دل

سر بر خط روزگار ننهاد

در عشق تو زان فتاد شاهی

کاول قدم استوار ننهاد

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد

بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد

از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد

مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟

گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم

ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد

تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی

فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد

باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد

باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد

از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را

کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد

هر کس بهوای دل، دارد به جهان چیزی

مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد

شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من

خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد

از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن

کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد

هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد

ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد

من در این کوی خوشم، گرچه به جنت رضوان

مجلس خرم و آراسته باغی دارد

لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود

مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد

دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است

مگرش روی تو در پیش چراغی دارد

فکر سودای سر زلف تو دارد شاهی

ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد

قطعات

شبی با صراحی چنین گفت شمع

که: ای هر شبی مجلس آرای دوست

ترا با چنین قدر پیش قدح

سجود دمادم بگو از چه روست

صراحی بدو گفت: نشنیده ای

تواضع ز گردن فرازان نکوست؟

شاها، مدار چرخ فلک در هزار سال

چون من یگانه‌ای ننماید به صد هنر

گر زیر دست هر کس و ناکس نشانیم

اینجا لطیفه‌ای‌ست، بدانم من اینقدر

بحری است مجلس تو و در بحر بی‌خلاف

لؤلؤ به زیر باشد و خاشاک بر زبر

دندان و لب تو هر دو با هم

دارند همیشه عیش پنهان

من بعد کمین کنم لبت را

باشد که بگیرمش به دندان

واعظی بود بر سر منبر

لب به وعظ و به پند بگشاده

گفت: هر مرد را بود به بهشت

چند حور لطیف، آماده

عورتی پیر از آن میان برخاست

جانش اندر وساوس افتاده

گفت: بهر خدای مولانا

یک سخن گوی، سوده و ساده

هیچ در خلد حور نر باشد

یا بود آن همه چو ما ماده؟

گفت: بنشین، که آنقدر باشد

که نمانی تو نیز ناگاده

در جمع ماهرویان، هم صحبتی است ما را

کاسباب خرمی را، صد گونه ساز کرده

از باده های وصلش، هر کس گرفته جامی

چون دور ما رسیده، آهنگ ناز کرده

لب بر لبش چو ساغر، خلقی بکام و شاهی

از دور چون صراحی، گردن دراز کرده

دلا زین پس چو عنقا عزلتی جوی

که زال دهر بد مهر است و شوخی

کسی را مرغ زیرک خوان در این باغ

که ننشیند کلاغش بر کلوخی

در آن کوش مِن‌بعد شاهی به دهر

که روزی به انصاف از این خوان خوری

گرت نیم نان جو افتد به دست

به رغبت به از مرغ بریان خوری

نه زآن سان که چندانذکه مقدور توست

ز افراط شهوت دو چندان خوری

ز بسیار خوردن شوی مرده‌دل

خود اندک خوری، گر غم جان خوری

چو شد ز امتلا، طبع ناسازگار

بود زهر اگر آب حیوان خوری

چو عیسی به قرصی بساز از فلک

که خر باشی ار دیگ پالان خوری

به پای خودت رفت باید به گور

چو بر اشتهای کسان نان خوری

رباعی‌ها

شام رمضان خوشست و گلگشت هرات

با نعره تکبیر و خروش صلوات

خوبانش به تاریکی بازار ملک

چون آب خضر نهان شده در ظلمات

ای مهر گسل که با توام پیوند است

وز تو به یکی عشوه دلم خرسند است

لطفی بکن و بگو که من زان توام

پیداست که قیمت دروغی چند است

شادم که ز من بر دل کس باری نیست

کس را ز من و کار من آزاری نیست

گر نیک شمارند و گرم بد گویند

با نیک و بد هیچکسم کاری نیست

مطلب مشابه: قطعات زیبای رودکی ( قطعه‌های شاهکار رودکی پدر شعر فارسی)

رباعی‌ها

بازآ که عظیم دردناکم ز غمت

پیراهن صبر کرده چاکم ز غمت

افتاده میان خون و خاکم ز غمت

القصه بطولها هلاکم ز غمت

دزدی که کلاه از سر شیطان دزدد

از مرده کفن، ز مرده شو نان دزدد

دزدی که ز دو چشم یکی را ببرد

هر جا که نمک خورد نمکدان دزدد

در ماتم تو دهر بسی شیون کرد

لاله همه خون دیده در دامن کرد

گل جیب قبای ارغوانی بدرید

قمری نمد سیاه در گردن کرد

تا از رخ تو سنبل تر می‌خیزد

گویی که نبات از شکر می‌خیزد

شاها، تو خلیلی، چه عجب می‌داری؟

گر سبزه ز آتش تو برمی‌خیزد؟

بر من ز فراق چند بیداد رسد؟

تا چند ستم بر دل ناشاد رسد؟

فریاد کنم چو نشنوی ناله زار

شاید که مرا ناله بفریاد رسد

ما را چه از آن که هر کسی بد بیند؟

یک عیب که در ما بود او صد بیند؟

ما آینه ایم، هر که در ما بیند؟

هر نیک و بدی که بیند از خود بیند

از لاله و سبزه، نقشبندان بهار

شنگرف برانگیخته انداز زنگار

در آب روان شکوفه انداخته عکس

چون انجم ثابت و سپهر سیار

ای دل، همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

وانگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

راحت طلبی، به داده دهر بساز

آزرده مشو در طلب نعمت و ناز

لعل و زر و گل چه سود ده روزه بقا

چون سرو تهی دست خوشا عمر دراز

در حلقه عشق ره نیابد هر کس

این گوشه مقام عارفان آمد و بس

گفتی که رسم در سر زلفش به هوس

زنار نبسته ای، در این حلقه مرس

ای زلف مسلسلت بلای دل من

وای لعل لبت گره گشای دل من

من دل ندهم بکس برای دل تو

تو دل بکسی مده برای دل من

مفردات

لب بر لب من نهاد و نرمک می‌گفت

جانت چو به لب رسید، خود را دریاب

یار بگذشت و نبودش سر حال دل ما

گفتم انصاف نه این است، همان دم برگشت

سخن تا چند گویم پیچ در پیچ؟

ترا من دوست می‌دارم، دگر هیچ

محرم ما را سر رفتن نبود

نیست کنون هم سر برگشتنش

آن بت چو ز دوستی کناری دارد

ما نیز ز دوستی کناری گیریم

هر کرا چشم بر حبیب منست

گر بود چشم من، رقیب منست

به خلوت تو اگر جبرئیل ره می‌یافت

هزار بار چو پروانه بال و پر می‌سوخت

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا