شعرهای زیبا آشفته شیرازی ( مجموعه کامل از اشعار این شاعر بزرگ و پارسی )
شعرهای زیبا آشفته شیرازی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. آشُفْتۀ شیرازی، محمدکاظم (۱۲۰۰- ۱۲۸۸ هجری قمری)، شاعر و صاحبمنصب دیوانی عصر قاجار. او فرزند آقامحمدجعفر کدخدا بود و در خانوادهای سرشناس و متمکن در شیراز به دنیا آمد. در اوان جوانی علم عروض و محاسبات دفتری را فرا گرفت و با ادب پارسی و عربی آشنا شد.

شعرهای غزل آشفته شیرازی
میان ما و تو الفت حکایتی است عجیب
که تو به عهد شبابی و من به نوبت شبیب
اگر تو مرکب تازی به خاک من تازی
چو گرد روح روان خیزدت ز سم رکیب
صلیب بستن اگر کار بتپرستان است
بت من از چه فکنده ز زلف عود صلیب
همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت
بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب
مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست
که خون چو سیل روانست زآستین طبیب
من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا
بیار هرچه تو داری برای دوست عتیب
نه عاشقست که خود مدعی و کذابست
محب اگر که شکایت کند ز جور حبیب
به چنگ غیر بود زلف یارم آشفته
فغان که رشته عمرم بود به دست رقیب
اگرچه نامه سیاهم ولی خوشم با این
که داوری نبود جز علی به روز حسیب
هر جای که بدخاک بسربیختم امشب
تا طرح سر کوی تو را ریختم امشب
چون حلقه کعبه که درآویخت بخانه
خود را بدر قصر تو آویختم امشب
در خلوت انس تو پریزاد کشم رخت
از دیو و دد و خلق چه بگریختم امشب
چون مرغ شب آویز بزلف تو زنم چنگ
تا رشته زاغیار تو بگسیختم امشب
تیغ دو زبان علی آشفته عیان کرد
تیغ قلم تیز که آهیختم امشب
از غمزه فتان و سر زلف تو دیدم
این فتنه که در بزم برانگیختم امشب
گویند نهان شد گهر پاک تو در خاک
زان هر چه بود خاک به سر بیختم امشب
ای فتنه چشم سیهت راهزن خواب
وی روی تو گلزار جهان را گل شاداب
من شب همه شب از غم دیدار تو بیدار
چشمان تو سرمست و تو دایم به شکر خواب
ای آنکه تو را منظر چشمم شده منزل
هشدار که این خانه بود در ره سیلاب
مژگان من آن قصه خونین درون را
بر چهره من نقش همیکرد ز خوناب
بر آتش سودای تو دل صبر ندارد
بر نار کجا صبر کند قطره سیماب
وقتست که تا سر بنهم بر سر طوفان
کاندر سر این، ورطه صبرم شده نایاب
با مدعی وصل مخوان قصه هجران
آسوده به ساحل نشناسد غم گرداب
سودای تو بس نیست همینم کُشد آخر
کت وقف رقیبان شده آن لعل چو عناب
آشفته حدیث تو به ایجاز نگنجد
کز رشته آن زلف رسا، میکشد اطناب
زلفت که کمندی شد و حبل الله مطلق
شاهنشه آفاق علی فاتح ابواب
به سودای پریشانیست یارب کار من هرشب
که در دست رقیبان است زلف یار من هرشب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شبآویز افغان کار من هرشب
مسلمانان ز کفر مومن همه بیزار و هرروزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هرشب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هرشب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یارب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هرشب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
به کعبه جلوهگر گردد بت فرخار من هرشب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
به کوی میفروشان وعده دیدار من هرشب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هرشب
کدامین بحر ز خار است اندر سینهام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هرشب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
به سر گر تیغ رانَد دشمن خونخوار من هرشب
ای خرد طفلی از دبستانت
عقل مدهوش چشم مستانت
شیر نخجیر آهوی نگهت
پور دستان اسیر دستانت
خیز ای شیر عقل کاتش عشق
شرر افکند در نیستانت
شاهد مست شب چوپرده فکند
شمع بیرون کن از شبستانت
نار پستان اگر نجوئی به
گر بود یار نار پستانت
آب آتش مزاج آتش رنگ
ببرد سردی زمستانت
گر چمد سرو قامتی در باغ
چه تمتع زسرو بستانت
خط سبزت بگرد لب سرزد
طوطی آمد بشکرستانت
گفتی آشفته را چه نام و کدام
عندلیبی است از گلستانت
گر مرا رد کنی زخیل سگان
من پناه آورم بسلمانت
مطلب مشابه: غزلیات محتشم کاشانی (گلچین شعرهای عاشقانه و غزل این شاعر بزرگ ایرانی)

جز عشق من بیسر و پا را هنری نیست
نخلی است وجودم که جز ایناش ثمری نیست
یک نَظْره بر آن منظرم از پای درافکند
بگریز که پیکان نظر را سپری نیست
سیخ مژه داری به کباب دل عشاق
در رهگذری نیست که دود جگری نیست
یک گام زخود دورتَرَک، منزل یار است
در مرحله عشق به جز این سفری نیست
بر دارِ محبت نزند لاف انا الحق
آن را که به سر باختن خویش سری نیست
افغان عنادل سبب دوری گل شد
فریاد از آن ناله که او را اثری نیست
در میکده دیدم به گرو خرقه زاهد
حاشا که به مسجد ز خرابات دری نیست
گر غیرت سینا شودم دل عجبی نیست
زیرا که چو عشق تو در آنجا شرری نیست
در عشق به آشفته ملامت نکند سود
پروانه بر شمع، ز خویشش خبری نیست
غزلیات آشفته شیرازی
ای طلعت محبوب ازل را زتو مرآت
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
چه نانها خوردم از خوان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
به سر بردیم پیمان محبت
سر ار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زر تار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی به کیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
ز پیکان ز هجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همهجا
زدم دستی به دامان محبت
بود هر جسم را جانی به ناچار
علی شد جان جانان محبت
با نکویان عاشقان را آشنایی مشکلست
پشّه را پرواز با فر همایی مشکلست
مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال
از گدای رهنشینی پادشایی مشکلست
جسم و جان را لاجرم روزی جدایی اوفتد
لیکن از جانان دل و جان را جدایی مشکلست
بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل
لیک عاشق را ز عشق تو رهایی مشکلست
قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن
دعوی خورشید و جرم سهایی مشکلست
مدعی را گو مزن دم از مقامات علی
نیست را البته لاف از کبریایی مشکلست
گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید
لیک هر خون را دم از مشک ختایی مشکلست
شبنمی با خور نمیتابی دم از هستی مزن
زاغی و با طوطیت این ژاژخایی مشکلست
مردهٔ مرده تو را با معجز عیسی چه کار؟
بندهٔ بنده تو را لاف خدایی مشکلست
گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت
بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت
گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت
که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت
مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان
کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت
پی عمارت دلها تفقدی باید
چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت
نمانده گردن دیگر که در کمند آری
از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت
چو خوی فشاند زرخساره باغبان گفتا
که بی حرارت آتش زگل گلاب گرفت
به هجر و وصل تو هر یک رقیب آشفته
سمندر آتش و ماهی وطن در آب گرفت
حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
خون ریخته و به فکر یغماست
آن ترک نگر چه بی محاباست
ای گوهر شب فروز باز آی
کز هجر توام دو دیده دریاست
زان چشم سیاه و حلقه زلف
بربسته ره من از چپ وراست
آن طره زلف و آن بناگوش
یا مارسیه بدست موسی است
زان زلف سیاه ناگزیر است
هر دل که اسیر دام سوداست
هر فتنه که در جهان پدید است
زان غمزه فتنه خیز برجاست
هند و بچه مقیم کوثر
یا خال نشان بلعل گویاست
ترسا بچه چو تو که دیده
کاندر لب او دم مسیحاست
از شور مگس همیشه در شهر
در کوی شکر فروش غوغاست
نبود عجب از هجوم عشاق
کاشوب بکوی یار برپاست
هر جا که چو من صنم پرستی است
آشفته طره چلیپاست
وعدهٔ قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشکل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقهٔ منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
برنیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چه بود دوست را در دست آر
زان که شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخرو میبینمت زاهد مگر دُردیکشی
زان که این دارو به جز در خانهٔ خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
مطلب مشابه: شعرهای زیبای ظهیر فاریابی (مجموعه اشعار کامل و خواندنی این شاعر بزرگ ایرانی)

عکس نوشته اشعار آشفته شیرازی
مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست
که برشکفت به باغ دلم گل رخ دوست
به ناف آهوی چین اندر است نافه مشک
تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست
کناره میکند از چشم تر سهیسروم
که گفت سرور و آن را مقام بر لب جوست
چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف
کمند طره زلف و کشاکش ابروست
سواد زلف کجت قبلهگاه مشک تتار
به پیش هندوی خال تو غالیه هندوست
شکنج زلف تو مشک و رخ تو گل خواندم
نه گل به رنگ رخ تو نه مشک را آن بوست
فریب سینه سیمین او مخور ای دل
که زیر سیم سفیدش نهفته آهن و روست
حذر ز نرگس جادوفریب جماشش
که سحر و حیله و نیرنگ و فتنه از جادوست
نه هر دلی که پریشان ببینی آشفته
مرا سزاست که آشفتهام ز طره دوست
ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت
ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
سر سودای توام اندر سویدای دلست
سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر
در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
من نیم از خاکیان ای بحر طوفانخیز عشق
ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت
عضو عضوت را نمیدانم تمیز ای ماهروی
من نمیدانم سر از پا در سراپا میرمت
گر به آن دست نگارین ریخت خواهی خون من
شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت
گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته به خواب
ترسم از حرمان بیداری به رؤیا میرمت
گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق
بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت
بی تو یکشب گر سرم بر بستر است
نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است
بی مه روی توام تار است شب
گر روان بر چهره ام بس اختر است
عکس ما در آینه شد جلوه گر
وهم آمد در گمان کاین دلبر است
این چه ساقی بود کامد با قدح
این چه صهبا بود کاندر ساغر است
در خور ذکر تو نه این سبحه است
در خور عشق تو نه این دفتر است
هر گوهر از چار گوهر شد پدید
عشق را گوهر زبحر دیگر است
می کشان بر لطف حق مستظهرند
شیخ شهر ار بر عمل مستظهر است
نی سواران راست مرکب شیر عقل
عشق آن مرغی که برقش شهپر است
در خم زلفت دل آشفته گفت
آه از آن زخمی که مشکش بستر است
دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست
گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست
بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ
زاهد که منع باده کند از جهالتست
پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی
جبریل عشق را برسولان رسالتست
زنگ ملال زآینه دل بشو زمی
کائینه خانه را نه محل ملالتست
سرد رهت فکنده و ایستاده منفعل
سر بر نیاورم که مقام خجالتست
صوفی بوجد و حال نیابد سماع عشق
حالات عشق را نه مقام و مقالتست
درندگان دشت پرستاریش کنند
لیلا گرش بحالت مجنون کفالتست
عشقت پی خرابی دل میکشد سپاه
شه را بملک خود نظر استمالتست
آشفته پا زسلسله زلف او مکش
عمری که صرف عشق نگردد بطالتست
جهدی بکن که خاک شوی بر در مغان
کاکسیر را بمس اثر استحالتست
شاه نجف امیر عرب خسرو عجم
کاسلام را ز تیغ کج او دلالتست
گمان مبر که مرا با تو ماجرائی هست
و گر بعمد کشی گویمت خطائی هست
میانه من و شیخ این حدیث معهود است
که این ثواب و گنه را مگر جزائی هست
زجام جم بودش عار و تاج کیخسرو
اگر بساحت دیر مغان گدائی هست
چه شد که میکشدم دل بسوی بزم رقیب
مگر بمحفل بیگانه آشنائی هست
طبیب زحمت بیجا مبر زما بگذر
بدرد عشق گمان میبری دوائی هست
تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد
بکعبه گل اگر مروه و صفائی هست
مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسیر
زخاک کوی مغانت چو کیمیائی هست
از این و آن بجهان ناامیدم آشفته
بود زشیر خدا گر مرا رجائی هست
کسش دیت ننویشد که خود تواش دینی
شهید عشق تو را طرفه خونبهائی هست



