شعرهای زیبای فیض کاشانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر کهن قدیمی ایرانی)
شعرهای زیبای فیض کاشانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر کهن قدیمی ایرانی به همراه عکس نوشته) در تک متن آماده شده است. ملا محمد محسن فیض کاشانی شاعر قرن یازدهم و معاصر با شاه عباس دوم بوده است. او در سال ۱۰۰۷ هجری قمری در کاشان متولد شد و پس از پایان مقدمات علوم و دانشهای زمان خویش به شیراز رفت و به حلقهٔ شاگردان ملاصدرا پیوست و سرانجام با دختر وی ازدواج نمود.

رباعیات
ای حسن تو جلوهگر ز اسما و صفات
روی تو نهان در تتق این جلوات
اندیشه کجا بکبریای تو رسد
هیهات ازین خیال فاسد هیهات
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شستت
این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست
این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست
این تن بتو عاقبت نخواهد ماندن
این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست
دیدم دیدم که معرفت توحید است
دیدم دیدم که رهنمایم دید است
دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است
دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست
با بهر چه سار و سوزشان مطلوبست
از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب
آگاه شدن درین جهان مطلوبست
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با آنکه تو پاک سوختی دودت هست
مطلب مشابه: شعرهای زیبای قصاب کاشانی شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی به همراه عکس نوشته اشعار

تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت
خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت
امروز تو را ز تو اگر حق نخرید
در روز جزا نخواهی ارزید بمفت
سر خاک شد و نقش خیال تو نرفت
خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت
هر چند ز هجران تو زنگار گرفت
ز آیینهٔ دل عکس جمال تو نرفت
تن را بگذار تا شوم من جانت
جان را تو بباز تا شوم جانانت
از پای درآی تا بگیرم دستت
با درد بساز تا شوم درمانت
ای فیض بسی موعظه گفتی به عبث
در گوش نکردی در و سفتی به عبث
نوری بدل کسی نمیبینم من
بس خانه تاریک که رفتی به عبث
جان را در اشک شست و شو باید کرد
دل را از غیر، رفت و رو باید کرد
چون پاک شود وجودش از آلایش
آنگه آن را نثار او باید کرد
اشعار عاشقانه و غزل
آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست
ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود در خور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما رابه ازآن نه همه چیزت به از آنست
بوسهٔ گر برباید زلبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانست
میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانست
حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
عشق در راه طلب راهبر مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
از سرخویش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی
به پر عشق پریدن هنر مردانست
همه دلهاست فسرده همه جانها تیره
گرم و افروخته آه سحر مردانست
چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت
خبری از اثر چشم تر مردانست
گهر اشک ندامت بقیامت ریزد
هر که در فکر شکست گهر مردانست
فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک در مردانست
یار را روی دل بسوی منست
منبع لطف رو بروی منست
نظر لطف هر کجا فکند
گوشه چشم او بسوی منست
چشم او ساغر و نگاهش می
لطف و قهرش می و سبوی منست
در لبش آب و شیر و خمر و عسل
آندهان اصل چارجوی منست
وصل او منتهای مقصد ما
جلوه حسنش آرزوی منست
کار من جست جوی او دایم
کار او نیز جستجوی منست
سخنم گفتگوی اوست مدام
سخنش نیز گفتگوی منست
هر کجا فتنهٔ و آشوبیست
شرح احوال تو بتوی منست
ناله گر زخستهٔ شنوی
آن صدائی زهای و هوی منست
هر کجا هر چه هر که میگوید
بیگمان فیض گفتگوی منست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوست
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
از کف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او و صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست
معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت او پرده او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
ای که سرمیکشی زخدمت دوست
چون کنی دعوی محبت دوست
منفعل نیستی ازین دعوی
شرم ناید ترا زطلعت دوست
نبری امر دوست را فرمان
دم زنی آنگه از مودت دوست
دعوی دوستی کنی وانگاه
نشوی تابع ارادت دوست
دوستی را کجا سزاواری
نیستی چون سزای خدمت دوست
دوست از دوستیت بی زارست
که نهٔ جز سزای لعنت دوست
بر درش بین هزار فرمان بر
سرنهاده برای طاعت دوست
عاشقان بین نهاده جان برکف
از برای نثار حضرت دوست
ما عبدناک گوی بین بی حد
صف زده بر در عبادت دوست
ما عرفناک گو نگر بی عد
وآله کبریا و رفعت دوست
جمع کر و بیان قدس نگر
بر درش می زنند نوبت دوست
فیض اگر میکند مخالفتی
سر نمی پیچد از مشیت دوست
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سنایی (رمانتیکترین و عاشقانهترین اشعار کهن از شاعر بزرگ فارسی)

زار و نزار و خستهام و بیقرار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست
قطع امید کرده ز دنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست
درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست
ای آنکه واقفی ز درون و برون کار
رمزی به ما بگو، ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست
صبر و وفا، نیاز و فنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
نسرشته اند در گلم الا هوای دوست
سرتا بپای من همه هست از برای دوست
تن از برای آنکه کشم بار او بجان
جان از برای آنکه فشانم بپای دوست
دل از برای آنکه به بندم بعشق او
سر از برای آنکه دهم در هوای دوست
چشم از برای آنکه به بینم جمال او
لب از برای آنکه بگویم ثنای دوست
دست از برای آنکه بدامان او زنم
پای از برای آنکه روم در رضای دوست
گوش از برای حلقه و گردن برای طوف
یعنی اسیر و بنده ام و مبتلای دوست
در سر خیال و مهر بدل سینه بهر راز
در لب دعا، ثنا بزبان، دیده جای دوست
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن بشرط آنکه بود مدعای دوست
گر دوست را بجای من مبتلا بسی است
بی او شوم اگر بودم کس بجای دوست
ای فیض نوش باد ترا هر چه میکشی
از جام عشق و باده مهر و وفای دوست
سرکرده ایم پا بره جستجوی دوست
کو رهبری که راه نماید بکوی دوست
از بی نشان نشان ندهد غیر بی نشان
خود بی نشان شویم پی جستجوی دوست
با پای او مگر بسپاریم راه او
ورنه بخویشتن نتوان شد بکوی دوست
هر چند میرویم بجائی نمیرسیم
کو جذبه عنایتی از لطف خوی دوست
بوئی زکوی دوست گر آید بسوی ما
در یکنفس زخویش توان شد بسوی دوست
چل سال راه رفتی و در گام اولی
ای فیض هیچ شرم نداری زروی دوست
تا چند مست باشی تو از باده هوس
یکجرعه هم بنوش زجام و سبوی دوست
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
زهد ریا عیش مرا تلخ کرد
دلبر شیرین دهنم آرزوست
صحبت زاهد همه خار غمست
شاهد گل پیرهنم آرزوست
خال معنبر برخی چون قمر
زلف شکن در شکنم آرزوست
خیز و لب خود بلب من بنه
بوسه بر آن لب زدنم آرزوست
خیز که از توبه پشیمان شدم
ساقی پیمان شکنم آرزوست
تلخ بگو زان لب و دشنام ده
باده زجام سخنم آرزوست
خیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر
زندگی در کفنم آرزوست
نی غم زر دارم و نی سیم فیض
دلبر سیمین بدنم آرزوست



