شعرهای زیبای ظهیر فاریابی (مجموعه اشعار کامل و خواندنی این شاعر بزرگ ایرانی)
شعرهای زیبای ظهیر فاریابی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. ظهیرالدین ابوالفضل طاهر بن محمد فاریابی (۵۵۰ – ۵۹۸ ه.ق) از قصیدهسرایان بزرگ قرن ششم در فاریاب (در نزدیکی بلخ) زاده شد. مدتی را در نیشابور به سر برد و پس از وفات در مقبرةالشعرای تبریز به خاک سپرده شد.

رباعی
بی آن که به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب
از آرزوی لبش چو رخساره او
در یکدگر آمیخته ام آتش و آب
روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
خونی که بریخت تیغت از حلق عدو
از دیده دوستانت ایام بریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
زلفش به تلطف آب عطاران برد
چشمش به کرشمه خون میخواران ریخت
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت
می زد چو شکوفه دست در هر شاخی
آخر چو شکوفه ناگه از بار بریخت
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
پیداست ندانم که به بلبل گفته ست
از غنچه بسته لب نیاید این کار
گل بود دهن دریده هم گل گفته ست
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
مطلب مشابه: مجموعه شعرهای زیبای سوزنی سمرقندی (رباعیات، قطعات، غزلیات و مثنوی)

دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست
خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست
این تعبیه بین که دل برون آورده ست
وین رنگ نگر که دیده بر آب زده ست
بس دل که ز تو خون شده در برمانده ست
بس دست که از هجر تو در سر مانده ست
وی بس سخنان نغز چون گوهر و زر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست
عنابی چشم من از آن نغنوده ست
عناب که فضله های خون بنشاند
عناب لبت خون دلم بفزوده ست
شاها،ز تو کار ملک ودین بانسق است
دریا ز خجالت کفت در عرق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که بوبکر حق است
قطعه
خدایگان جهان مالک رقاب امم
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر
هزارگونه بضاعت در آستین صبا
ز تند باد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو ونما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی سرد بر کشید عدوت
که از برودت آن زمهریر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپیدکاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به ازاینم فراز می آید
گرت ملال نخیزد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کردم کز بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانک تو را پیش ازین نزاد نظیر
نزایدت پس ازین نیز تا ابد همتا
ظهیر!مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تا شاه به شاهی درون به پای چنانک
حسد برد همه امروزهات بر فردا
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
عالی رضی دین تویی آن شمع دل که هست
لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب
با شمع دولت تو بر افروخت روزگار
درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب
چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب
یاری که شمع مجلس انسست در جمال
با من برای و شکر کرد دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب
خدایگانا شاگرد رای توست قضا
ادب نباشد اگر بگذرد ز حکم ادیب
ز چوب منبر خشک از نشاط گل بدمد
نسیم نام تو چون بگذرد به لفظ خطیب
نه قطره ماند به دریا نه ذره ماند به دشت
که از فواید انعام تو نیافت نصیب
مرا به دولت تو آنکه نسبتی ست از پی آنک
تو در زمانه غریبی و من زخانه غریب
ز فرّ بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز چون کشد تعذیب
مرا بدین مثلی صوفیانه یاد آمد
اگر به خرده نگیرند مرگ یا ترتیب
ای تو را در وجوه شمع و شکر
نقد هر کیسه کاسمان بر دوخت
چشم گردون ندید روی وجود
تا قضا شمع دولتت بفروخت
هین که پروانه های وعده تو
ای سینه روزگار پر جوش
از آتش تیغ آبدارت
هرچ از لب آرزو برآید
ایام نهاده در کنارت
در مدت عمر نارسیده
خورشید دو اسبه در غبارت
چون عزم سفر درست کردی
دولت که همیشه باد یارت
پیش از خدم تو می خرامد
منزل منزل در انتظارت
ای قبای سپهر آمده تنگ
از چه؟ از رشک حلقه کمرت
زلف جاروب کرده زهره و ماه
تا بروبند خاک رهگذرت
روی تو هر طرف که می آری
هم عنانند نصرت و ظفرت
گرچه از خدمت تو دور افتاد
بنده دور از ملازمان درت
مددی راست می کند ز دعا
تا فرستد دو اسبه بر اثرات
حامی ملک سعد دولت و دین
چرخ در سایه حمایت توست
صحف آمال و نسخه ارزاق
تا ابد در کف کفایت توست
کرم شاه کار خویش بکرد
بعد از این نوبت عنایت توست
ای خسروی که رایت جاه و جلال تو
سر بر محیط عالم علوی فراشته ست
گردون مظلّه ای ست که در عرصه وجود
عصمت همیشه بر سر مُلکت بداشته ست
از چهره زمانه فرو شوی گرد ظلم
ایزد تو را بر او نه به بازی گماشته ست
شاها منم که خامه اقبال روز و شب
مدح تو بر صحیفه جانم نگاشته ست
مگذار ضایعم که مرا دور روزگار
بر اعتماد جود تو ضایع گذاشته ست
بدر دین حاکم آفاق مبارک تویی انک
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بی غرض دنیاوی
صد ره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست هنوز
صد یکی نیست از آنها که قضا پذرفته ست
سخنی هست مرا با تو نهان نتوان کرد
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت هشیار و چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه رویت گفته ست
تو نیی مست که عقل من شیدا مست است
تو نیی خفته که بخت من مسکین خفته ست
غزل
دلم چون بر سر زلف تو جان بست
برو عشقت درِ هر دو جهان بست
سر زلفت چو زین حالت خبر یافت
به قصد جانِ من، جان در میان بست
تو را کاین رسم و آیین باشد ای جان!
چه بار از وصل تو بر خر توان بست؟
لطافت در جهان روی تو آورد
صبا چیزی از آن بر گلستان بست
شکر در نی چو خطت سبز و تردید
از آن خود را در آن شیرین دهان بست
لبت را لعل خوانم نه ز کان خون
ز سودای لبت در عرق کان بست
ندانم تا چه می خوانی تو زان لب
مرا باری در آن معنی زبان بست
دری کز فتنه بر روی تو بگشود
به دست معدلت صاحب قران بست
مطلب مشابه: شعرهای زیبای اسیر شهرستانی (مجموعه کاملترین اشعار این شاعر قدیمی و باستانی)

یار میخواره من دی قدحی باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
زلف زنجیر وَشش کز سر ایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
پشت بر صومعه کردیم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زدهء کاسه به کف، کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
ز من چندان که میخواهی وفا هست
از این معنی بگو یک جو تو را هست؟
چه گویم وای دل گویی که جان کن
کنون هم از تو پرسم این وفا هست؟
سلامم را جوابی نیست از تو
بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
به غم گفتی برو خون کن دلش را
ز غم واپرس تا خود دل به جا هست؟
چو گویم وصل، گویی وقت آن نیست
به غم قانع شدم اینت رضا هست؟
گر از غم بر درت جان داد سهلست
چو من در شهر عشقت صد گدا هست؟
ای به عیدی دلم به روی تو شاد
عید را روی تو مبارک باد
هر کجا یاد چهره تو کنند
هیچکس را ز عید ناید یاد
ای بسا دل که از هوای لبت
در میان گل و گلاب افتاد
هر زمان شادی نوست مرا
زان رخ همچو صورت نوشاد
نی، غلط می کنم چه می گویم!
با چنین غم چگونه باشم شاد!؟
قبله نیکوان بغدادی
وز تو چشمم چو دجله بغداد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
می نترسی از آنک در تو رسد
آنچ کردی به جانم از بیداد
تا من از دست محنت تو کنم
پیش مخدوم خویشتن فریاد
گر گل رخسار تو عزم گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند
ور مه روی تو را ماه ببیند برش
تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز
سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
سلسله زلف تو با دل دیوانگان
آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک
وصل تو تا یک شبی همت درمان کند
ورنه ز عشقت ظهیر دیده برآنجا نهاد
کز تو بر شهریار قصه و افغان کند
خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین
آنک فلک بر درش خدمت در بان کند
باز بر جانم فراقت پادشاهی میکند
وآنچ در عالمکشی کرد از تباهی میکند
شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند
با من آن کردی که با شهری سپاهی میکند
بیگناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!
حال چون بودی چو این در بیگناهی میکند؟
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی میکند
در غمم گفتی: صبوری کن! بلی، شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بیآب ماهی میکند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر مهر مدح شاه ماهی میکند
شهریار شیر کینه نصرت دین بیشکین
آنک شمشیرش ز شیران کینهخواهی میکند
ای همایون نظر، از من نظری باز مگیر
طوطیم در قفس از من شکری باز مگیر
سگ قصاب توام خورده ز جانم جگری
چون جگر میخورم از من جگری باز مگیر
شب امید مرا، روز دلفروز تویی
بنما روز و نسیم سحری باز مگیر
پا اگر بازگرفتن ز تو من آن دگر است
تو ز من پا به امید دگری باز مگیر
ای به تو زنده من و زنده به تو جان ظهیر
تو ز بیمارگران گلشکری باز مگیر
من که هرشب با خیالت دیده در خون کِشَم
حاش لله! بار عشق دیگران چون کشم؟
گر چو گردونم بگردانی به گرد این جهان
در سرآبم گر چو گردون ناله بر گردون کشم
ور درون جان من چیزی بود جز عشق تو
دست گیرم جان خود را زان میان بیرون کشم
چون ظهیری از غم عشقت ندارم دست را
چون شفق پا تا گریبان، دامن اندر خون کشم
گر سرِ کیسهی وفا بندی
درِ دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفا بندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنا بندی
ماه نوشینی ار کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکن
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم توست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
بگذشت ماه روزه به خیر و مبارکی
پر کن قدح ز باده گلرنگ راوکی
آبی که گر برابر آتش بداریش
واجب شود عبادت او نزد مزدکی
بسْرای شعر بنده چو بلبل که پر شود
سمع خدایگان ز نوای چکاوکی



