شعرهای زیبای خواجوی کرمانی ( کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای این شاعر بزرگ )

شعرهای زیبای خواجوی کرمانی در تک متن برای شما دوستان و اهالی شعر آماده شده است. کمال الدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای قرن هفتم هجری است. وی در سال ۶۸۹ هجری قمری در کرمان متولد شد و در همانجا به تحصیل علوم و فنون متداول مشغول شد.

شعرهای زیبای خواجوی کرمانی ( کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای این شاعر بزرگ )

قصاید

افضل عالم کمال داد و دین

ای بر اقلیم هنر مالکرقاب

هم ضمیرت عقل را نعم النصیر

هم جنابت فضل را حسن المآب

هر زمان از شرم لفظ عذب تو

بر قرار اصل گردد گوهر آب

شعر جزوی دان کز آن طبع لطیف

کلّی قانون علمست انتخاب

گرچه تا غایت بنیل بندگیت

بنده مستسعد نشد در هیچ باب

صد یک از اوصاف آن ذات شریف

استماعی کرده بود از شیخ وشاب

نیز از اشعار لطیف دلکشت

چند بیتی خوانده بود اندر کتاب

تا به سوی اصفهان دادی عنان

نصرة و اقبال و دولت در رکاب

از وصول مقدم میمون تو

شد سر آب آن کجا بودی سراب

چون شنیدم برمیان بستم کمر

از برای عزم آن عالیجناب

لیکن آن دولت میسر چون نشد

آمدم با طالع بد در عتاب

من ز جان خایب تو غایب از رهی

راست آمد معنی من غاب خاب

آری آری آفتاب از دیده ها

هم زنور خویش باشد در حجاب

اول این خدمت فرستادم که نیست

بی وسیلت شاه را دیدن صواب

زیره چون من کس سوی کرمان نبرد

هیچ عاقل کرده است این ارتکاب

ذرّه را گر خودنمائی می کند

شرم بادا با وجود آفتاب

قصاید

قطعات

باد پیمایی که جم را خاک ره پنداشتی

بر من از دیوانگی هر دم کمینی می‌گشود

گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن

می‌فروزی آتش و خود کور می‌گردی به دود

چون نداری زهره‌ای زهرت نمی‌باید فشاند

چون ندیدی چرمه‌ای چربت نمی‌باید نمود

ریش خود بگرفت و برتیزید و بخروشید و گفت

کاین زمان چون نوکری با من نمی‌بینی چه سود

گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری

دنب خر چندانکه پیمایی همان باشد که بود

در زبان آوری مکوش که چرخ

سرت اندر سر زبان نکند

رو کرم کن بجای خلق خدای

کز کرم هیچکس زیان نکند

گفت با من یکی ز فیروزان

که چه بودت ز آمدن مقصود

شهر بگذاشتی و بگذشتی

از مقامی که بود معدن جود

و امدی سوی محنت آبادی

که نباشد درو کرم موجود

این زمان با وجود حاکم ما

جود را نیست در زمانه وجود

سیم ویسه ست و شاه ما رامین

زر ایازست و میر ما محمود

کافی دولت و دین میر ابوبکر که نیست

در جهانت بمعالی و کمالات نظیر

چه دهم شرح مقادیر عطای تو که نیست

با ایادی گفت حاصل کان عشر عشیر

بگشا دست جوانمردی و با همچو منی

فکر امسال بیکباره برون کن ز ضمیر

بلبل طبع من آن به که ببستان سخن

سبق مدح تو تکرار کند گاه صفیر

من همانم که اگر در قلم آرم بیتی

چون قلم سر بنهد بر خط من تیر دبیر

قلعه گیران ضمیرم چو زه آرند کمان

صف گردنکش گردون بشکفاند بتیر

شمسه ی خاطر من چون بدرخشد ز افق

برود آب ز سرچشمه ی خورشید منیر

تو بدین خواجگی و میری خود غرّه مشو

که نه آنم که تصور کنم از خواجه و میر

من که سر پنجه ی شیران بسخن در شکنم

همه دانند که نبود غمم از خرسی پیر

چون گشت سوار آنک بهنگام سواری

جولانگه که پیکر او عالم بالاست

زد پاشنه بر استر و از جای بر انگیخت

ز انسان که ازو استرک خسته امان خاست

استر چو بتنک آمد ازو بانک بر آورد

«گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست»

تا چند کنی عرض عروض ای ز جهالت

ناکرده جوی حاصل و مغرور بتحصیل

بس زن که بود نادره گوی و سخن آرای

نی همچو شما غرّه بدرّاعه و مندیل

از وزن چه پرسید که بیرون ز شمارست

مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل

ای بهر گونه بسر برده بسی در پی علم

وان همه کرده ی تو نزد خرد نا کرده

مدتی گشته بتحصیل فضایل مشغول

وز معلم همه تعلیم فلمّا کرده

مطلب مشابه: شعرهای زیبای ظهیر فاریابی (مجموعه اشعار کامل و خواندنی این شاعر بزرگ ایرانی)

غزلیات

می رود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا

می زند راه خرد زمزمه ی چنگ مرا

دلق ازرق بمی لعل گرو خواهم کرد

که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشه ی تقوی و ورع

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ اربرود در طلبش باکی نیست

من که بد نام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینه ی جان می چون زنگ بیار

تا ز آئینه خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند

جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزه ی نغمه ی چنگ

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

ساقیا وقتِ صبوح آمد بیار آن جام را

می‌پرستانیم درده بادهٔ گل‌فام را

زاهدان را چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیب‌کردن رندِ دُردآشام را

احتراز از عشق می‌کردم ولی بی‌حاصل است

هرکه از اول تصوّر می‌کند فرجام را

من به بویِ دانهٔ خالش به دام افتاده‌ام

گرچه صیدِ نیکوان، دولت شمارد دام را

هرکه او را ذره‌ای با ماه‌رویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را

شام را از صبحِ صادق باز نشناسم ز شوق

چون مَهَم پُرچین کند بر صبحِ صادق، شام را

گر بدین‌سان بر درِ بتخانهٔ چین بگذرد

بت‌پرستان، پیشِ رویش بشکنند اصنام را

بر گدایان، حکمِ کشتن هست سلطان را ولیک

هم به لطفِ عامِ او اومید باشد عام را

چون بهر معنی که بینی تکیه بر ایّام نیست

حیف باشد «خواجو» ار ضایع کنی ایّام را

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

مادر دهر ندانم بچه می زاد مرا

دامنم دجله ی بغداد شد از حسرت آن

که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

آنک یک لحظه فراموش نگشت از یادم

ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

من نه آنم که ز کویش بجفا برگردم

گر براند ز در آن حور پریزاد مرا

این خیالست که وصل تو بما پردازد

هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم

که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم

بنسیم تو مگر زنده کند باد مرا

آب آتش می برد خورشید شب پوش شما

می رود آب حیات از چشمه ی نوش شما

شام را تا سایبان روز روشن دیده ام

تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما

در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی

همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما

از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد

گر بمستی دوشم آمد دوش بر دوش شما

ای زروبه بازی آهوی شما در عین خواب

شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما

مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من

گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما

حلقه ی گوش شما را تا بود مه مشتری

مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما

عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس

گر بدرویشی رسد بوئی ز سرجوش شما

آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر

ماه تابانست یا گل یا بنا گوش شما

همچو بالات بگویم سخنی راست تو را

راستی را چه بلائیست که بالاست تو را

تا چه دیدست ز من دیده که هر دم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست تو را

ای که بر گوشه‌ی چشمم زده‌ای خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست تو را

پیش لعلت که از او آب گهر می‌ریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست تو را

این چه سحرست که در چشم خوشت می‌بینم

وین چه شورست که در لعل شکرخاست تو را

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست تو را

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

به جز از جان ز من آخر چه تمناست تو را

ای دل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست تو را

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفراست تو را

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنّی گوش کن

درکش می و خاموش کن فرهنگ بی فرهنگ را

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده

الا ببزم عاشقان خوبان شوخ شنگ را

ساقی می چون زنگ ده کائینه ی جان منست

باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم بمی

کز زهد و دلق نیلگون رنگی ندیدم زنگ را

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد

مطرب گر این ره می زند گو پست گیر آهنگ را

فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد

گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است

سر پنجه ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل

گر نیک نامی بایدت در باز نام و ننگ را

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظّاره ی رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه زرخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعله ی خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب

دیده پر شعشعه ی شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره ی گفتار نبود

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر می کردم

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

در دهان شکّر و در دیده گهر بود مرا

آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستست قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آن را که زور پنجه ی زورآوری نماند

شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند می دهندم و گر بند می نهند

ما دست داده ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید

گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

هم چاره احتمال بود مستمند را

رباعی

از زلف تو سودائی و شیدا دل ما

در کوی غمت ساخته مأوا دل ما

چون غرقهٔ دریای حقیقت گشتیم

عالم همه قطره گشت و دریا دل ما

ای خیل غمت برده به یغما دل ما

مهر تو سپهرست و ثریا دل ما

بستیم دل شکسته در زلف کژت

تا خود چه کند زلف کژت با دل ما

ای روز جهان‌تاب تو همسایهٔ شب

پروین قمرسای تو پیرایهٔ شب

عقرب که شنیده است بر خرمن ماه

خورشید که دیده است همسایهٔ شب

مطلب مشابه: شعرهای زیبای اسیر شهرستانی (مجموعه کامل‌ترین اشعار این شاعر قدیمی و باستانی)

رباعی

تا مایهٔ سودای تو سرمایهٔ ماست

خورشید جهان‌فروز در سایهٔ ماست

در سایهٔ مهر، ما گرفتیم وطن

هم سایهٔ ماست آن که همسایهٔ ماست

یاری اگرت تیغ زند راحت ماست

هم خلوت ما و خالی از خلوت ماست

در حضرت او حضور ما ممکن نیست

کآن جا که بود حضور او غیبت ماست

بر گردش چرخ چون نمی‌باشد دست

دل در بد و نیک دهر چون باید بست؟

این محنت و غم که هست پندار که نیست

وین عیش و طرب که نیست انگار که هست

آن لعل که گنج شایگان‌ست کجاست؟

وان آب که آتش روان‌ست کجاست؟

تا چهرهٔ جان در آن ببینم روشن

آن جام که آیینهٔ جان‌ست کجاست؟

زین‌سان که به زیر پای غم گشتم پست

جز جام می‌ام کسی کجا گیرد دست؟

آن لحظه که بر جنازه گردد سر من

از گردش کاسهٔ سرم بینی مست

اکنون که ز سبزه آسمانی شد دشت

وز سنبل ترناف زمین مشگین گشت

بر طارم پیروزه گویی نرگس

طاسی‌ست ز زر نهاده در سیمین طشت

چون خسرو گل به جای جمشید نشست

دیدم به صبوح نرگس باده‌پرست

بر کرسی پیروزه سر انداخته پیش

از نقره و زر تبشی و منقر در دست

نرگس که مدام خوش‌دل و سرمست است

زان‌ست که دست از قدحِ زر شُست است

در سوسن و سرو بین که معلوم کنی

کآزاده زبان‌دراز و کوته‌دست است

مه ذره‌ای از مهر رخ مهوش ماست

در پیش تو نیست روشن اینک پیداست

سرو چمن از نشاط آن می نالد

کو را گفتم بقامتش مانی راست

گر سرو سهی به قد او ماند راست

چوبین و دراز و ناتراشیده چراست؟

ور قامت من نه ابرویش را همتاست

پیوسته بگو راست که بهر چه دوتاست؟

ای آن که شبت جیب ثریا بگرفت

آهم ز غمت دامن جوزا بگرفت

از آتش رویت جگر لاله بسوخت

از قد تو کار سرو بالا بگرفت

ای چشم تو مخمور و من از چشم تو مست

وی جان من از جام لبت باده‌پرست

بنشین که نسیم نوبهاری برخاست

برخیز که شمع صبحگاهی بنشست

هر چند که یک موی نَیرزم بر دوست

فرق از تن من تا به میانش یک موست

کس بر رخ ما قطرهٔ آبی نچکاند

جز دیده که آبروی ما جمله ازوست

بر خاک درت غم‌ست کو محرم ماست

بیرون ز غم تو کیست کو را غم ماست؟

کس نیست که ما را نفسی خوش دارد

جز بلبل خوش‌نفس که او همدم ماست

چون زلف تو بر مه سر چوگان بشکست

گوی دل من بر سر میدان بشکست

از موی تو کار مشک در پا افتاد

از روی تو پشت ماه تابان بشکست

ای سرو سهی که قد و بالات خوش‌ست

آن دُرج پر از لؤلؤی لالات خوش‌ست

گیسوی دراز را میفکن بر دوش

کآن شعر سیه بر قد و بالات خوش‌ست

می‌گفت مگر ملامت از ما بگرفت

چون لاله دلت زآتش سواد بگرفت

از جزع یمن لؤلؤ لالا بفشاند

اطراف مهش عقد ثریا بگرفت

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا