شعرهای زیبای اسیر شهرستانی (مجموعه کامل‌ترین اشعار این شاعر قدیمی و باستانی)

شعرهای زیبای اسیر شهرستانی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا نهایت لذت را ببرید. میرزا جلال‌الدین محمد بن مؤمن اسیر شهرستانی اصفهانی (زاده ۱۰۲۹ ق در اصفهان – درگذشت ۱۰۴۹ ق و به روایتی ۱۰۵۹ ق) از شاعران بزرگ فارسی‌سرای سبک هندی قرن ۱۱ ق. است.

شعرهای زیبای اسیر شهرستانی (مجموعه کامل‌ترین اشعار این شاعر قدیمی و باستانی)

شعرهای زیبای غزل

تا چند خبر پرسی از بی‌سروسامان‌ها

دیوانه کجا باشد در کوه و بیابان‌ها

شوریده‌تر ای قمری آشفته‌تر ای مجنون

او سرو گلستان‌ها من خار بیابان‌ها

آشفته شوم بی‌تو آسوده شوی بی‌من

دیدارپرستی‌ها منت‌کش حرمان‌ها

آمیزش یک‌رنگی آیینه تماشا کن

گرد من و بوی گل سرکار چراغان‌ها

دلتنگی عالم را ضامن شده‌ام بی‌تو

خاکم نزند آبی بر روی گلستان‌ها

عشق من و خوی تو آیینه رسوایی

رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهان‌ها

سرکرده گل‌هایی دیوانه اسیر از تو

تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوان‌ها

زنجیری طره‌ات ختن‌ها

سودایی جلوه‌ات چمن‌ها

فریاد که دم نمی‌توان زد

بی‌یاد تو هیچ ما و من‌ها

دارم ز تو لعل پاره داغ

بیرون ز شمار انجمن‌ها

خاموشی‌ها زبان‌درازی

در پرده نگنجد این سخن‌ها

قبله عالم میخانه خم ابروها

گردش نرگس مستانه رم آهوها

سیر گلشن کن اگر تشنه دیدار خودی

آب از چشمه آیینه رود در جوها

عالم آواره شوقند چه خورشید و چه ماه

سوده پای فلک از شوق تو تا زانوها

دعوی این بس که ز کوشش همه رسوا شده ایم

حلقه در گوش کمان تو خم ابروها

ای گلشن از بهار خیال تو سینه‌ها

برگ گل از طراوت نامت سفینه‌ها

هرجا غمت رواج دهد گوهر شکست

بر سنگ خاره رشک برند آبگینه‌ها

گر از نسیم راز تو عالم چمن شود

بوی گل صفا دمد از گرد کینه‌ها

در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ

از روز و شب به قلزم غیرت سفینه‌ها

بخشیده حشمتت به سلیمان ملک فقر

از نقش پای مور کلید خزینه‌ها

دنیاپرست حسرت جاوید می‌برد

در خاک مانده از دل قارون دفینه‌ها

در جلوه‌گاه سنگدلان شو غبار اسیر

این است پاس خاطر آیینه سینه‌ها

خوش بهاری است قدح‌نوشی‌ها

بوی گل نشئه بیهوشی‌ها

گریه کی فرصت حیرت می‌داد

می‌شمردم به تو خاموشی‌ها

لب گشودم سخن از یادم رفت

چه بهشتی است فراموشی‌ها

چقدر درد دل از یادم رفت

حاصلی داشت فراموشی‌ها

دل آیینه خانه زنبور

دیده سوی دلم نهانی‌ها

شیشه‌ام از نگاه می‌شکند

کرده‌ام یاد سخت‌جانی‌ها

بلبلم نغمه‌سنج حیرانی

دیده گلزار بیزبانی‌ها

حسن سیر بهار تنهایی است

ما و مجنون و سرگرانی‌ها

جلوه در پای جلوه می‌ریزد

سرو می‌ماند از روانی‌ها

اینقدر شوخی اینقدر تمکین

مردم از دست پاسبانی‌ها

می‌رسد مست شکوه کاهی‌ها

گله مشتاق عذرخواهی‌ها

از لبش بوسه‌ای طمع دارم

در گدایی است پادشاهی‌ها

سینه صافی بهشت راحت ماست

دوزخ کیست کینه‌خواهی‌ها

روز عید بهانه‌جویی‌هاست

وای بر جان بی‌گناهی‌ها

چه تغافل چه دشمنی چه نزاع

داد از دست کم‌نگاهی‌ها

با رمیدن چه رام می‌گردد

صف آهوی خوش‌نگاهی‌ها

نم رحمت چه بحر سامان است

روسفیدی است روسیاهی‌ها

با تپیدن چه آرمیدن‌هاست

کوه را برده بادکاهی‌ها

من کجا داغ‌های عشق اسیر

می‌گریزم از این سیاهی‌ها

بس که می‌ترسم از جدایی‌ها

می‌گریزم از آشنایی‌ها

ناله‌خیز است متصل چون نی

بند بند من از جدایی‌ها

دل منت گزیده می‌داند

که چه درد است با دوایی‌ها

تربتم را بهار آبله کرد

گل باغ برهنه‌پایی‌ها

عالم آیینه‌خانه راز است

هست در پرده خودنمایی‌ها

سرم از تیغ هم جدا نشود

بس که می‌ترسم از جدایی‌ها

مطلب مشابه: مجموعه شعرهای زیبای سوزنی سمرقندی (رباعیات، قطعات، غزلیات و مثنوی)

شعرهای زیبای غزل

دوزخ اقلیم خودنمایی‌ها

جان مرحله برهنه‌پایی‌ها

بسیار ز جانب وفاکیشان

شرمنده شدم ز آشنایی‌ها

خوابی است تمام عمر در عالم

تعبیرش داغ آشنایی‌ها

از عالم راه و رسم بیزارند

هم شهری و طرز روستایی‌ها

از بخت سیه امیدها دارم

در تاریکی است روشنایی‌ها

عاجز شده (ام) ز شکر نومیدی

رابح گشتم ز ناروایی‌ها

شایسته امتیاز گردیدم

دیدم از بس که خودستایی‌ها

دیدیم اسیر در گرفتاری

فارغ نخورد غم رهایی‌ها

عکس نوشته اشعار اسیر شهرستانی

سرو شوخ من بیا تنها بیا غافل بیا

مستم و بسیار مشتاقم به جان و دل بیا

پایمالت گر شود گل داغ می سوزم ز رشک

چون به بزم دیده می آیی ز راه دل بیا

خاطرم نازکتر است از شیشه می دانی تو هم

تا توانی آمدن ای شوخ سنگین دل بیا

برگ و بار کشت ما را نیست هنگام گداز

برق بیحاصل برو یا در سر حاصل بیا

عارضت گلدسته باغ نظر دارم بیا

انتظارت بیشتر از بیشتر دارم بیا

بی تماشای رخت گلدسته بند حسرتم

جان به لب خون در جگر گل در نظر دارم بیا

صبح محشر را نمکسود جراحت می کنم

با تو امشب یک دو حرف مختصر دارم بیا

بازگشتن گرچه هست اما وداع تربت است

می روم از خویشتن عزم سفر دارم بیا

سیرگاه قدح کشان مهتاب

شوخی پیر دلجوان مهتاب

ابرو باران و روح لاله وگل

صبح نوروز می کشان مهتاب

سایه برگ‌ها چراغان‌ها

کرده گل فرش بوستان مهتاب

در سفیداب قلع رنگ صفا

چهره پرداز گلستان مهتاب

شب هجران سیاهی داغ است

سینه داغ خونچکان مهتاب

خواب در دیده نظاره شود

چون دهد می به امتحان مهتاب

مژده وصل صبح روی تو را

می دهد از شمیم جان مهتاب

از گداز خیال او شب را

خون کند مغز استخوان مهتاب

بزم عاشق نداشت نرگسدان

سر زد از باغ آسمان مهتاب

شده شب زنده دار یاد تو را

مژه عمر جاودان مهتاب

شده مشهور در قلمرو عشق

به رفوکاری کتان مهتاب

سفر فیض اینچنین باید

کاروانی است بیزبان مهتاب

خار تا گل از او بهار فروش

هست اکسیر جسم و جان مهتاب

پرده دیده فرش راه تو کرد

داشت تا یک نفس گمان مهتاب

سفرکعبه در جوانی کرد

مرحبا پیر رهروان مهتاب

گم کند تا فضول راه گمان

یک فلک ساخت کهکشان مهتاب

ای خوشا راه دل اسیر که هست

گردی از راه کاروان مهتاب

بسکه دارد سر هم چشمی گلشن مهتاب

کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب

سر شبگردی آن قامت موزون دارد

قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب

از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است

شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب

شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است

که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب

هرگل روی زمین آینه دار دگر است

برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب

موجها برده دل ز باغ در آب

لاله ها شسته روی داغ در آب

چه صنمخانه ای است عالم عکس

خوش نماید گل چراغ در آب

بی سبب دل نمی کند ز سحاب

قطره دارد گهر سراغ در آب

خط مشکین و عارض گلرنگ

سایه افکنده بال زاغ در آب

در چمن باده ریخت اشک اسیر

موج گل تر کند دماغ در آب

چه خوش افتاده عکس ماه در آب

چیده آیینه دستگاه در آب

سر خط سینه صافیی دارد

مشق دل می کند نگاه در آب

همه در بحر اضطراب دلند

کس چه داند گل از گیاه در آب

در لباس است اعتبار همه

هست یکسان گدا و شاه در آب

داده ام دل به دست گریه اسیر

شسته ام نامه سیاه در آب

پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب

بساط آینه وا می کند نگاه در آب

فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد

حباب می شکند گوشه کلاه در آب

جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج

به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب

ندید روی زمین جای یک دم آسایش

حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب

ز موجه عرق شرم پایمال شدیم

حباب ما نتواند کشیده آه در آب

نداد دردسر ناخدا غبار اسیر

گذر کند ز پل موج این گیاه در آب

عکس مهتاب کشیده است پریخانه در آب

شده از موج عیان محشر دیوانه در آب

گر خیال تو چراغ دل گوهر گردد

خیزد از موج شرار پر پروانه در آب

خانه پرداخته مجنون غم سیلابش نیست

کشتی اوست سبکباری ویرانه در آب

گردد از سبزه و خاشاک همان بر لب جو

رو بشویند اگر جاهل و فرزانه در آب

مست نازی نتوان گفت که ما را دریاب

سوی خود بین و دل اهل وفا را دریاب

هر نسیمی که وزد نامه فارغبالی است

خار صحرای جنون باش و هوا را دریاب

این خزانی است که از رشحه گل بسیار است؟

تا به کف آینه داری دل ما را دریاب

آه سرد از تو چه پنهان نفس سوخته است

یک ره این شعله خاشاک نما را دریاب

بهار سوختن گردیده شمع بزم ما امشب

توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب

چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم

که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب

نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این

که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب

ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی

چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب

چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش

که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب

اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد

نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب

محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب

برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب

بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن

اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب

نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی

که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب

ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است

چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب

اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی

قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب

اشعار اسیر شهرستانی

آنچه از ما می کشد حیرانی ما روز و شب

کی خجالت می کشد از دست سودا روز و شب

عکس او طفلانه با آیینه بازی می کند

چون گرفت آرام در چشم و دل ما روز و شب

هرزه گرد است آسمان یکدم نمی گیرد قرار

می کند اسراف عمر از کیسه ما روز و شب

امتیاز خوب و زشتی نیست در زیر فلک

غرقه را یکسان بود در قعر دریا روز و شب

نور و ظلمت پرده دار خلوت صبحند اسیر

کی دویی دارد به چشم مرد بینا روز و شب

داغ بر دل می گذارم روز و شب

نقد هستی می شمارم روز و شب

گریه ای درکار آهی می کنم

گل به سنبل می شمارم روز و شب

نیستم چیزی که بسپارم به کس

دل به طاقت می سپارم روز و شب

آبرو بسیار می باید مرا

گوهر دل می فشانم روز و شب

غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد

لوح خجلت می نگارم روز و شب

صبح و شامش گشته جای برق و مور

تخم امیدی که کارم روز و شب؟

جای نیت دل ز یادم می رود

خوش نمازی می گذارم روز و شب

دوستان از من نمی پرسد کسی

شکوه از دست که دارم روز و شب

لاله زار و سنبلستان است اسیر

در غمش اشکی که بارم روز و شب

مطلب مشابه: غزلیات رودکی (شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از رودکی شاعر بزرگ)

اشعار اسیر شهرستانی

دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب

چون شعله از گداختگی توتیا طلب

وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست

بیگانه شو از او نگه آشنا طلب

آسودگی نتیجه دهد خاکساریت

صندل برای درد سر از خاک ما طلب

اندوه روزگار به وارستگی گذار

درمان درد خویش ز دارالشفا طلب

ترک جهان نشان دو عالم گرفته است

بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب

با حرص گر دلت نتواند جدل کند

دست نیاز خواه و زبان دعا طلب

آسودگی چکیده صاف شکستگی است

این شهد ناب را ز نی بوریا طلب

پر دیده ایم نقص ندارد توکلت

زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب

روز وصل است انتظار غریب

نیست اینها ز روزگار غریب

عندلیبم سمندر چمن است

کس مبادا چو من دیار غریب

وحشتم الفت الفتم وحشت

هست صیاد من شکار غریب

جوش عشق است خوش تماشایی است

گشت در باغ برگ و بار غریب

اشک من تا بهار پیرا شد

دل ما آشنا دیار غریب

باغ وصل است اسیر شکر خدا

گشته در سینه خارخار غریب

می‌پرستی می‌دهد یادم نوای عندلیب

غلغل میناست در گوشم صدای عندلیب

عشق با معشوق یاران مصاحب کافری است

آشنای گل نگردد آشنای عندلیب

یاد او در خاطرم گل سینه گلزار وفا

بی‌قراری‌های دل پروازهای عندلیب

تا نیاید در چمن گل بر رخ مل بشکفد

بزم دارد باغ از شوق رسای عندلیب

پرتو خورشید گل از خواب بیدارش کند

کاش من یک صبح می‌بودم به جای عندلیب

از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت

مجنون برای آینه زنجیر می گداخت

آه دل شکسته اگر دیر می گرفت

پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت

گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید

مانند موم آهن شمشیر می گداخت

گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز

آهی که می کشید دل شیر می گداخت

چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر

می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت

می رنگ هوس در دل ویران من انداخت

زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت

بی منت معمار که دیده است بنایی

این بال هما سایه بر ایوان من انداخت

در چشم تو جا داشت تماشای نهانم

صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت

سرمستی سودای تو گوی زر خورشید

بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت

گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم

آهی شد و آتش به گریبان من انداخت

شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم

مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت

شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود

شوری به دل از خواب پریشان من انداخت

نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت

چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت

در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود

داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت

در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت

صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت

در حیرتم که آینه بهر چه می خرند

خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت

نظاره پایمال تغافل نمی شود

در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت

زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد

نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟

دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر

خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت

عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت

همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت

از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد

گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت

دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی

هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت

در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر

از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت

کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست

آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت

لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت

قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟

آتش فولاد برق خنجر هستی نبود

طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت

قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد

بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت

در گداز انتظارش باغ می‌جوشد اسیر

گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا