رباعیات وحشی بافقی ( ۶۰ رباعی شاهکار از شاعر بزرگ ایرانی )
رباعیات وحشی بافقی را به صورت گلچین در تک متن قرار دادهایم. وحشی بافقی، با نام کامل کمالالدین یا شمسالدین محمد، یکی از شاعران برجسته قرن دهم هجری قمری در ایران بود که در سال ۹۳۹ قمری در شهر بافق (یزد) متولد شد. او به خاطر سرودن اشعار عاشقانه و پرسوز و گداز، به ویژه در قالب غزل و مثنوی، شهرت دارد.

شعرهای وحشی بافقی در قالب رباعی
ای درگه تو عید گه روحانی
در تهنیتت هم انسی و هم جانی
از لطف تو عیدیی طمع دارم لیک
ترسم که توام طفل طبیعت خوانی
گر با تو گهی نظر کنم پنهانی
لازم نبود که طبع خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است
آن نیز به یاران دگر ارزانی
در عهد معالجات تو بیماری
بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت
آمد که شکایت کند از بیکاری
ای کاش برات من براتی بودی
کز مفلسیم خط نجاتی بودی
بالله که آنچنان براتی میبود
گر از طرف تو التفاتی بودی
گر درخور مهرم احترامی بودی
نزدیک توام قدر تمامی بودی
من میگفتم که عشق من تا به کجاست
گر ز آنطرف از عشق مقامی بودی
خوش آن که شود بساط مهجوری طی
در بزم وصال میکشم پی در پی
میجویمت آنچنان که مهجور وصال
مشتاق توام چنان که مخمور به می
ای رفعت و شان فروترین پایه تو
خوبی یکی از هزار پیرایهٔ تو
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر
ای سایهٔ رحمت خدا سایهٔ تو
مطلب مشابه: مجموعه اشعار طلایی میرداماد {غزلیات، رباعیات، قصاید}

ای مدت شاهی جهان مدت تو
در عید سرور خلق از دولت تو
گر عید تواند که مجسم گردد
آید ز پی تهنیت خلعت تو
در نفی رخت شمع شبی راند سخن
روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
مانندهٔ عاصیی که در روز جزا
با روی سیاه سر برآرد ز کفن
عکس نوشته اشعار وحشی بافقی
خورشید که هست شمسهٔ هفت ایوان
خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ
ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان
تا بود چنین بود و چنین است جهان
از حادثه دهر کرا بود امان
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت
جاوید تو مانی ای سلیمان زمان
رخسار تو ای تازه گل گلشن جان
کز آبله شبنمی نشسته ست بر آن
لاله ست ولی آمده با ژاله قرین
ماهیست ولی کرده به سیاره قران
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم
ای آنکه به یکرنگی تو متصفم
در بندگیت مقرم و معترفم
با «فاف» و «ر» و « الف ،ب » و «ه » ز کرم
بفرست بدست «غین » و « لام» و « الفم»
از آبلهای تازه گل باغ ارم
حاشا که شود طراوت روی تو کم
نی جوهر حسن لاله است از ژاله
نی زیور خوبی گل است از شبنم
امشب همه شب ز هجر نالان بودم
با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی
کامشب همه شب به خویش گریان بودم
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوشِ من، به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
تا کار جهان به کام کس نیست مدام
عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر
یارب که بود چو روزه در عید حرام
در نامه رقم ز خانهای یافتهام
وز عنبر تر شمامهای یافتهام
از شوق دمی هزار بارش خوانم
گویی تو که گنج نامهای یافتهام
فن تو و سد هزار برهان کمال
شغل من و یک جهان خیالات محال
تو منزوی مدرسهٔ عالی فضل
من بیهده گرد راست بازار خیال
ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع
رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع
هیهات که جان وداع تن کرد و نداد
چندان مهلت که تن شتابد به وداع

شعرهای شاهکار وحشی بافقی
ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش
آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راهگریزی میجست
فصاد جهاند از ره نیشترش
ای صیت معالجات تو عالم گیر
و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست
صحت ز تنت چو نور از بدر منیر
دانی شاها که مهر فرخنده اثر
تحویل حمل نمود و بودش چه نظر
تا روز نشاطت که به گلشن گذرد
هرروز فزونتر بود از روز دگر
یارب که در این دایرهٔ دیر مدار
باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند
صد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار
آهنگ سفر میکند آن ماه عذار
ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر
در محملش آویز دلا همچو جرس
وزناله و فریاد زبان باز مدار
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
تا شکل هلال گردد از چرخ پدید
کز بهر در شادی عید است کلید
روز وشب عمر بی زوالت بادش
مستلزم اجر روزه و شادی عید
خوش آن که ره عشق بتی پیماید
برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود
دل در طرفی که یار کی میآید
ازدیده ز رفتن تو خون میآید
بر چهره سرشک لاله گون میآید
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن
اینک به وداع تو برون میآید
در صید گهت که جان طرب ساز آید
سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد
صد مرغ دل از شوق به پرواز آید
تا پای کسی سلسله آرا نشود
او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید
او را به سر دست شهان جا نشود
مطلب مشابه: مجموعه اشعار شیخ بهایی {گلچین غزلیات، مثنویات، رباعیات و مقطعات}

در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهٔ خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند
بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند
من شیشه نیم که بشکند سنگ توام
مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند



