انشا درباره خاطره / چندین انشای آماده و ادبی درباره خاطره و خاطرات
چندین انشای آماده و ادبی درباره خاطره و خاطرات را در تک متن برای شما دانش آموزان عزیز قرار دادهایم. انشا به فرد این امکان را میدهد که خلاقیت خود را به نمایش بگذارد. با نوشتن داستانها یا توصیفهای خلاقانه، فرد میتواند دنیای خیالی خود را بسازد و احساسات و ایدههای جدیدی را کشف کند.

انشا بهترین خاطره زندگی من
هرکسی خاطرات به یاد ماندنی زیادی در زندگی دارد که بعضی از آنها تلخ و بعضی شیرین هستند. خاطرات شیرین از بهترین اتفاقات زندگی هستند. در این انشا میخواهم یک انشا در مورد یک خاطره خوب که بهترین خاطرهام است را بنویسم.
از چند روز قبل یادم بود که چهارشنبه تولدم است. دوست داشتم مثل سال گذشته مامان یک کیک کوچک بپزد و شب که همه خانواده دور هم جمع شدیم، با بابا، خواهر و برادرم جشن تولد بگیریم.
چهارشنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه به مامان گفتم: «امروز چیز خاصی نمیخواین بپزین؟» و چشمک زدم. مامان با تعجب گفت:«نه! منظورت چیه؟» یک کم دمغ شدم و گفتم:«هیچی.» و خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم.
عصر که از مدرسه برگشتم، دیدم خواهرم دارد بادکنک باد میکند و در همان حال به برادرم میگوید کاغذ رنگیها و ریسهها را کجا بچسباند. گفتم: «خبریه؟» خواهرم با لحن مسخره گفت: «هرچند نمیدونی چه خبره اما بیا کمک کن.» برادرم گفت: «مامان میخواست سورپرایزت کنه، آبجی گفت خودتم باید کمک بدی. زود باش بیا این کاغذ رنگیها را از دستم بگیر.» دور خانه را دنبال مامان گشتم، نبود. یکدفعه دیدم با پدرم وارد شدند. یک کیک دو طبقه خریده بودند. مامان کیک را روی پیشخوان اوپن گذاشت، آمد صورتم را بوسید و گفت: «تولدت مبارک!» بابا گفت: «لوسش نکن دیگه!»
از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم که خواهرم دستوراتش را صادر کرد! خاله، عمو و دایی همه دعوت شده بودند. من باید خودم را آماده میکردم تا به عنوان گل مجلس بدرخشم. بهترین لباسم را پوشیدم و موهایم را حالت دادم.
شب فامیل یکی یکی آمدند و هدیههای کوچک و بزرگشان را تقدیم کردند. بعضیهایشان خوشحالم کرد و بعضی هم البته به درد نخور بود اما به هر حال دستشان درد نکند.
دست بچهها فشفشه کوچک دادیم و شمعهای روی کیک را با همدیگر فوت کردیم. اینکه همه به خاطر من شاد و خوشحال بودند، باعث شد که آن روز بهترین و به یاد ماندنیترین روز زندگی من باشد.
از این انشا نتیجه میگیریم که بهترین خاطرهها را بهترین آدمهای زندگیمان با مهربانیشان برایمان میسازند و من خوشحالم که بهترین خانواده دنیا را دارم.
مطلب مشابه: انشا با موضوع خاطره برای پایه های مختلف تحصیلی
انشا در مورد یک خاطره بد

زندگی پر از اتفاقات کوچک و بزرگ است. اتفاقات بد در زندگی هر کسی ممکن است رخ بدهد و او را غمگین و ناراحت کند. در این انشا یک خاطره بد را برایتان میگویم.
یک روز تابستانی بود. روزهای تابستان عادت داشتم تا لنگ ظهر بخوابم و کسی هم کاری به کارم نداشت اما آن روز صبح زود با صدای بابا بیدار شدم. من را صدا میکرد. با همان سر و وضع ژولیده به هال رفتم. بابا گفت: «صبحانهات را بخور تا برویم…» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «فکر میکنم انا لله و انا الیه راجعون را که بگویم، خودت منظورم را میفهمی.»
دنیا روی سرم خراب شد. مادربزرگم مدتی بود که دو بار پشت سر هم سکته کرده بود و نصف بدنش فلج شده بود. مادربزرگ دوستداشتنی عزیز من. پخش زمین شدم، گریه کردم و گفتم:«خدایا تو حق نداشتی، تو حق نداشتی عزیزم رو از من بگیری…» داشتم کفر میگفتم اما اگر این را هم نمیگفتم که دق میکردم.
بابا گفت:«وقت برای گریه هست. زود آماده شو، باید برای کارهای خاکسپاری برویم.» به زور خودم را از زمین کَندم و بلند شدم. نیمساعت بعد من و مامان و بابا توی جاده بودیم تا برویم خانه پدربزرگم.
وقتی رسیدم، همه گریه میکردند. عموی کوچکم توی سرش میزد و عمهام ضجه میزد. مادربزرگم آرام خوابیده بود و چشمهایش را بسته بودند. از رنجها و دردها خلاص شده بود. اما ما را تنها گذاشته بود و این غمی نبود که بشود آن را به این زودی هضم و درک کرد. مخصوصاً برای من که کودکیام را در پناه او و مهربانیهایش بزرگ شده بودم. داشتم گریه میکردم که آمبولانس آمد.
مردها گفتند:«لا اله الا الله» داد زدم و گفتم: «مامانی منو نبریدش.» عموی بزرگم مرا بغل کرد، از کنار جسم بیجان مادربزرگم دور کرد، دستش را روی سرم کشید و گفت:«مرگ حَق است!»
سالها از آن اتفاق میگذرد. اما هنوز این خاطره غمگین جلوی چشمم است. آن روزی که یکی از پشت و پناههای عاطفیام را از دست دادم، بدترین خاطره عمر من است.
انشا خاطره نویسی
خاطرهها لازم نیست آنقدر هیجان انگیز باشند که شور و شوق بینهایت را در دلمان زنده کنند و یا آنقدر بد که اشک را از چشمانمان جاری سازند. خاطره میتواند خیلی عادی باشد، مثل خاطره روزی که میخواهم برایتان بگویم.
در اتاق نشسته بودم که صدایی آمد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و از پشت شیشه پنجره کوچه را نگاه کردم باران شروع به باریدن کرده و دانههای درشت باران به کف کوچه میخورد و از برخورد آن آب باران جمع شده کف کوچه به بالا پرتاب میشد.
لباس گرم پوشیدم و چترم رنگیام را برداشتم و به کوچه رفتم. چتر را روی سرم گرفته بودم، صدای برخورد باران روی چتر چقدر زیبا بود . باد سردی میوزید و باران را به هر سمتی که میخواست متمایل میکرد و چتر من نیز هماهنگ با باد به این طرف و آن طرف میرفت.
نگه داشتن چتر توی دستم برایم سخت شده بود. انگار باد دوست نداشته باشد که من زیر باران چتر داشته باشم تمام تلاشش را میکرد تا چترم را از دستم بیرون آورد و با خود به آسمان ببرد.
عاقبت برای دقایقی موفق شد. چتر از دستم افتاد و یکی دو متر جلوتر و روی زمین افتاد و غلت زد. من به دنبال آن رفتم تا باد بیشتر آن چتر را از من دور نکند.
چتر را برداشتم اما دیگر لباسهایم زیر باران خیس شده بودند. با این حال چتر رنگیام را دوباره روی سر گرفتم و به راهم ادامه دادم. احتمال داشت که سرما بخورم اما دیدن منظره بارانی آنقدر لذتبخش بود که دلم نمیآمد به خانه برگردم.
در حال رفتن به سمت پارک بارانی، به این فکر میکردم که چترها میتوانند همدم تنهایی ما در روزهای بارانی باشند، و بدون ترس از خیس شدن زیر باران تا هر کجا که خواستیم همراه ما بیایند.
تا به پارک رسیدم، باران به شدت قبل نبود. کمی دیگر قدم زدم و بعد راهی را که رفته بودم، برگشتم تا به خانه بروم. به خانه که رسیدم چترم را گوشهای آویزان کردم تا خشک شود و خودم هم لباسهایم را که زیر باران خیس شده بود، عوض کردم تا سرما نخورم.
خاطره یک روز بارانی یک خاطره خوب و جالب برای من بود که در آن از هوای بارانی و دیدن مناظر زیبای طبیعت و شهر شسته شده زیر باران لذت بردم و هرچند یک کمی خیس شدم اما بیرون رفتن با چتر زیر باران ارزشش را داشت. از این انشا نتیجه میگیریم که ما باید از تک تک لحظاتمان لذت ببریم و دلخوشیهای شاد کوچک را زیبا رقم بزنیم تا بعدها با مرور آنها، خاطرهای زیبا یاد داشته باشیم.
انشا در مورد یک خاطره شیرین
معمولاً سفر برای هرکس یک خاطره شیرین محسوب میشود. البته به شرط اینکه آن سفر به کل افراد خوش گذشته باشد و اتفاق بدی برای آنان نیفتاده باشد. اما سفری که برای اولین بار انجام شود و برای همه لذتبخش باشد، خاطرهای است که هرگز از یاد نمیرود و تا سالها یادآوری آن خنده بر لب میآورد.
به یاد دارم چند سال پیش به سفری رفتیم که هرگز قبلاً به آنجا نرفته بودم. محلات شهری کوچک در نزدیکی تهران است که در استان مرکزی واقع شده است. همه میدانند که فصل سفر به محلات، معمولاً بهار و تابستان است که فصل شکوفایی گلهاست. شهر محلات که به گلهایش شهرت دارد نیز در این فصلها زیبایی دوچندانی دارد.
اما جالب اینجاست که ما زمستان را برای سفر به این شهر انتخاب کردیم. به یاد دارم هوا به شدت سرد بود و ما که چند روزی تعطیلات در پیش داشتیم عزم سفر به محلات کردیم. قبل از رفتن، اتاقی در یک بومگردی در محلات کرایه کردیم و به راه افتادیم. با اینکه هوا سرد بود، اما جاده، زیبایی خودش را داشت. بومگردی در دل کوه و در نزدیک یکی از روستاهای محلات قرار داشت.
وقتی به آنجا رسیدیم برف همه جا را پوشانده بود و نمای بینظیری از کوه و آسمان آبی روبرویمان قرار داشت. بومگردی با کرسی گرم شده بود و ما پس از مستقر شدن، به گشت و گذار در شهر پرداختیم. برایم جالب بود که یک غار زیبا در دل این شهر وجود دارد. غار چال نخجیر که تفاوت دمای زیادی با محیط بیرون داشت و سنگهای بینظیر این غار نظر هر بینندهای را جلب میکرد.
مسیر غار طولانی بود و راهنما تمام جاذبههای آن را برای ما توضیح میداد. متأسفانه نمیشد تا انتهای غار رفت، چرا که از اواسط غار، مسیری برای پیادهروی وجود نداشت و تنها غارنوردان قادر به ادامه مسیر بودند. این اولین باری بود که من به یک غار پا میگذاشتم، به همین دلیل هیجان زیادی داشتم. پس از آن به آب گرم رفتیم و به گلخانهها سری زدیم. سفر چند روزه ما کوتاه ولی پر از خاطرات شیرین بود که هیچگاه از یاد نمیبرم.
به یاد دارم در مسیر بازگشت کنار جاده یک رستوران وجود داشت که به ماهی کبابیهایش معروف بود. آنجا نه تنها رستوران، بلکه پرورش ماهی نیز بود. در فضای زیبای رستوران که دیوارهایش همه از شیشه ساخته شده بود، میتوانستیم ببینیم که همان لحظه ماهی را از استخر میگیرند و برای مسافران کباب میکنند. هنوز طعم آن ماهی کبابی زیر دندانم مانده است.
سفر به محلات یک خاطره شیرین در ذهن همه ما شد که هرازگاهی با مرور آن، دلتنگ آن شهر و زیباییهایش میشویم. گاهی تنها این خاطرات شیرین است که میتواند ما را از روزمرگی نجات داده و قدری به دل آرامش ببرد.
انشا درباره یک خاطره بد

مقدمه:
زندگی پر از خاطرات خوب و بد است. گاه خاطرات تلخ و ناخوشایند در ذهنمان نقش می بندند که تا سال ها با ما می مانند. در این انشا می خواهم از یک خاطره بد که در دوران کودکی تجربه کردم صحبت کنم.
بدنه:
من در حدود ده سال داشتم که در یک مسابقه نقاشی شرکت کردم. برای این مسابقه خیلی زحمت کشیده بودم و نقاشی زیبایی را خلق کرده بودم. روز مسابقه با شور و اشتیاق فراوان به محل برگزاری مسابقه رفتم.
بعد از اتمام نقاشی ها، داوران شروع به بررسی آثار کردند. من با اعتماد به نفس کامل منتظر اعلام نتایج بودم.
بالاخره، زمان اعلام نتایج فرا رسید. داوران نفر اول تا سوم را معرفی کردند، اما نامی از من برده نشد.
با ناامیدی به نقاشی های برگزیده نگاه کردم. هیچ کدام از آنها به زیبایی نقاشی من نبودند.
در آن لحظه، احساس غم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت. اعتماد به نفسی که برای نقاشی و خلق آثار هنری داشتم، از بین رفت.
نتیجه گیری:
هنوز هم بعد از گذشت سال ها، گاه به یاد آن خاطره بد می افتم.
آن اتفاق درس مهمی به من آموخت. فهمیدم که همیشه در زندگی، عدالت و انصاف وجود ندارد. گاه تلاش های ما به ثمر نمی رسد و ناامیدی به سراغمان می آید.
اما مهم این است که در برابر سختی ها و ناامیدی ها تسلیم نشویم.
باور دارم که با تلاش و پشتکار می توانم به اهدافم برسم و اعتماد به نفس از دست رفته خود را دوباره به دست آورم.
انشای خاطره نویسی از یک روز بد
مقدمه:
زندگی پر از خاطرات تلخ و شیرین است. گاه خاطرات آنقدر تلخ و گزنده هستند که تا سالها در ذهن و روح انسان باقی می مانند و هر بار که به یاد آنها می افتیم، غم و اندوه بر ما غلبه می کند.
بدنه:
هنوز به یاد روزی هستم که سگ مورد علاقه ام، “پشمالو” را از دست دادم. پشمالو از تولگی با من بود و من او را مانند عضوی از خانواده خود دوست داشتم.
آن روز، من و پشمالو مانند همیشه در حیاط خانه بازی می کردیم. ناگهان، توپی که با آن بازی می کردیم به داخل خیابان پرتاب شد. پشمالو بدون معطلی به دنبال توپ به خیابان دوید.
من با نگرانی به دنبال او دویدم، اما دیر شده بود. یک ماشین با سرعت زیاد به پشمالو شد و او را درجا کشت.
من از شدت غم و اندوه به زمین افتادم و شروع به گریه کردم. هیچ کس نمی توانست من را آرام کند.
روزها و هفته های بعد برای من بسیار دشوار بود. هر روز به یاد پشمالو می افتادم و گریه می کردم.
نتیجه گیری:
مرگ پشمالو یکی از تلخ ترین خاطرات زندگی من است. هنوز هم بعد از گذشت چند سال، هر بار که به یاد او می افتم، غم و اندوه بر من غلبه می کند.
انشا درباره یک روز به یاد ماندنی
روزهای بسیاری در زندگی همه افراد وجود دارند که به یاد ماندنی و خاطرهانگیز هستند. با کمی جستجو در میان خاطراتم، توانستم از عمیقترین بخش ذهنم، یک روز به یاد ماندنیتر را پیدا کنم. تابستان بود. خورشید با موهای طلایی رنگش، در آسمان خودنمایی میکرد.
به همراه خانواده به یکی از شهرهای شمال رفتیم. این اولین باری بود که میتوانستم دریا را از نزدیک ببینم. عکسهایی که از آن دیده بودم بسیار شگفتانگیز بودند؛ اما در واقعیت همه چیز بسیار متفاوت بود. خورشید به دریا میتابید و آبهای زلال مانند یک الماس گرانقیمت، میدرخشیدند. آب رقصان بود و با دستهای مهربانش، صدفهای زیبایی را به ساحل تقدیم میکرد. این دو تنها دوستان یکدیگر بودند. دریا ساحل را در آغوش میگرفت. از نظر من این زیباترین دوستی در طبیعت محسوب میشد. من کوچک بودم و دریا برایم، بزرگترین پدیدهای بود که تاکنون دیده بودم.
پس از چندین ساعت به خانهای ویلایی رفتیم که از پشت قاب پنجرههایش، دریا نمایان بود. این صحنه مانند این بود که من توانسته ام دریا را درون یک پنجره جا دهم. همینقدر کوچک! اما این فقط تصورات کودکانه من بودم. شب هنگام به دریا بازگشتیم. وصف شگفتی آن با کلمات ممکن نیست. ماه آسمان، با دلبریهایش، خود را در قلب دریا جای داده بود. ستارگان دور ماه جمع شده بودند و به قصه تنهایی او گوش میدانند. دریا و ماه تنها شبها فرصت دیدار داشتند. من نظارهگر این زیبایی خیرهکننده بودم. باد میوزید و در گوشهایم زمزمه میکرد. زمزمههایی که سرد بودند. پدر آتش روشن مینمود و مادر نیز کنار آن ایستاده بود. ترس در چشمهای آتش دیده میشد. او در مقابل این دریا شانسی برای بردن نداشت و تلاش میکرد تا با کمک باد از آن دور شود. این منظره رویایی، یک روز به یادماندنی برای من ساخت که هنوز نیز پس از گذشت چندین سال، آن را از یاد نبردهام. خانواده، گوهر ارزشمندی است که روزهای خاصی را برای فرزندانش میسازد.
انشا در مورد خاطره یک روز بهاری
اوایل اردیبهشت بود، تمام درختان شکوفه زده بودند و تمام خیابان های شهر سبز و زیبا شده بودند، فصل بهار باشد و ماه اردیبهشت مگر می شود حیرت نکرد از آن همه زیبایی و خوبی طبیعت و زمین.
روز جمعه بود و اعضای خانواده ام تصمیم گرفته بودند که آن روز زیبا و بهاری را با خانه نشستن از دست ندهیم و به دل طبیعت برویم، و ما صبح زود همگی به سمت یک منطقه ی خوش آب و هوا در نزدکی محل زندگیمان به راه افتادیم.
با آن که خواب آلود بودم و دوست داشتم باز هم بخوابم اما با نسیم خنکی که به صورتم خورد کاملا سرحال و شاداب شدم و هیجان بسیاری داشتم برای شروع یک روز تفریحی خوب در یک روز بهاری.
ما بعد از مدت کوتاهی به منطقه مورد نظر رسیدیم، و من محو زیبایی آنجا شدم، گویی که یک تابلو نقاشی بسیار زیبا از یک هنرمند خیلی معروف مقابل چشمانم بود؛ تا چشم کار می کرد سر سبزی بود و درختان سر به فلکه کشیده که همگی با آمدن فصل بهار سرزنده تر و شاداب تر به نظر می رسیدند.
رودخانه کوچک و زیبایی که پر از آب بود توجهم را به خودش جلب کرد و وقتی دستم را برای لمس آب داخل آن بردم از سرمای آب بر خود لرزیدم، به راستی که نقاش و خالق این همه زیبایی نمی تواند کسی جز پروردگار بزرگ و حکیم باشد.
کم کم آفتاب در حال طلوع کردن بود و گرمای مطلوبی داشت محیط را در بر می گرفت، دور تا دور ما را آدم هایی پر کردند که آن ها هم آمده بودند برای لذت بردن از این هوای مطلوب بهاری.
من و بچه های دیگر با هم مشغول به بازی و دویدن شدیم و دیگر گذشت زمان را متوجه نمی شدیم، طبیعت آن قدر مارا غرق خودش کرده بود که لحظه ای را نمی خواستیم از دست بدهیم و من در دلم دعا می کردم که کاش آفتاب دیرتر غروب کند و ما زمان بیشتری را آن جا بمانیم.
صدای جیک جیک گنجشک ها و دیگر پرندگان که ما بین درختان در حال استراحت بودند و یا در حال پرواز بودند فضا را بسیار دل نشین تر کرده بود و همه کسانی که آن جا بودند از چهره هایشان مشخص بود که چقدر از بودن در آن فضا در حال لذت بردن هستند.
آنقدر دویده بودم و آنقدر بازی کرده بودم که دیگر انرژی برایم نمانده بود، آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود و این یعنی ما هم کم کم باید آماده رفتن به خانه می شدیم؛ مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم که متوجه قطره های ریزی شدیم که بر روی سر و صورتمان فرود می آمدند.
باران بهاری شروع به باریدن کرده بود و آن قدر هوا دلچسب و مطلوب شده بود که نمی توانم حس و حال آن را به هیچ طریقی توصیف کنم، به راستی که بهار یکی از بهترین فصل های پروردگار است.
فصلی که در آن تمام زیبایی ها و تمام برکات خداوند را می توانی مشاهده کنی، و آن روز بهاری یکی از پر خاطره ترین روزهای عمر من بود، روزی که تمام زیبایی های این جهان را تجربه کردم.
مطلب مشابه: قصه های کودکانه قدیمی / چندین داستان کوتاه خاطره انگیز زیبا
انشا درباره خاطره نویسی برای پایه دوازدهم

خاطره نویسی یک هنر است، هنری که قلم را در اختیار گرفته و لحظات زندگی را روی یک صفحه کاغذ تا ابد جاودانه می سازد. هنری که با گذر زمان و فراموشی مقابله کرده و با ثبت کردن وقایع و حوادث همه چیز را نو و تازه نگه می دارد.
آری! در دنیایی که همه چیز در حال تغییر است و دستخوش فراموشی می گردد، خاطره نویسی بین گذشته و حال و آینده پل زده و لحظات قشنگ و خاص و با معنای زندگی مان را از خطر از یاد رفتن ها حفظ می کند.
من عاشق خاطره نویسی هستم زیرا آن را یک تمرین ذهنی برای کنکاش در اعماق وجودم می دانم. زمانی که احساسات، تجربه ها و افکارم را روی کاغذ می آورم گویی به زوایای پنهان تر وجودم سرک می کشم و همه چیز را دوباره مرور می کنم، از نو می بینم و در هر چیز بیشتر تعمق می کنم. همین تعمق و تفکر است که من را به درس گرفتن از اشتباهات گذشته ام وا می دارد و ارزش تجربه هایم را دو چندان می سازد.
گاه در بطن نوشته هایم متوجه می شوم اتفاقاتی که در آن لحظه برایم بسیار دشوار و به نوعی ضربه به شمار می آمد در واقع رخدادی ساده و آموزنده بوده که حکمتی را در گوشم زمزمه کرده و اتفاقاتی که بی اهمیت از کنار آن ها گذشته ام از اسرار درونم با من سخن می گفته است.
من با ثبت خاطرات با احساساتم تماس می گیرم، آن ها را درک می کنم و به شکل عمیق تری می شناسم. به همین دلیل سعی می کنم در خاطره نویسی هایم صداقت در نوشتن را رعایت کنم تا از فشارهای روانی که بر دوشم سنگینی می کند رها شوم.
در نهایت باید اعتراف کنم خاطره نویسی برای من تنها ثبت اتفاقات روزمره نیست بلکه این امکان را می دهد تا زیبایی های زندگی را بهتر ببینم و با ریز شدن در جزئیاتی که چشمانم گاه از آن ها غافل می ماند، زندگی را بهتر و بیشتر درک کنم.
انشای ادبی درباره خاطره
در دنیای پر هیاهو و پر استرس امروز که همه چیز در حال تغییر است، نوشتن خاطرات می تواند راهی عالی برای نگه داشتن بخش کوچکی از وجودمان باشد، بخشی که شاید در اوج آشفتگی ها و فشارهای روزمره گم شود و با نوشتن بتوانیم آن را از نو بیابیم.
به علاوه زمانی که یک اتفاق ظاهرا ساده در قالب کلمات روی کاغذ حک می شود معنای عمیق تری پیدا می کند و حرف های بیشتری برای گفتن خواهد داشت. ما با خاطره نویسی آن چه را که تجربه کرده ایم با خواننده ای که ممکن است سال ها بعد آن ها را بخواند به اشتراک می گذاریم و به این ترتیب تجربه ها و احساسات خود را به انسان های بعد از خود منتقل کنیم.
همچنین ثبت خاطرات درست مثل قرار دادن یک آینه جادویی در برابر زمان است، آینه ای که نه تنها تصویری از گذشته را روبروی ما قرار می دهد بلکه بعد جدیدی از آن لحظه را آشکار می کند، بعدی که می تواند از تجربه و احساسات و افکار نو سرشار باشد.
جالب تر آن که خاطره نویسی برداشت های ما از چیزی است که به نظرمان حقیقی می رسد اما ممکن است حقیقت مطلق نباشد و باور ما با گذشت زمان دستخوش تغییرات شود. به عبارت دیگر اتفاقی که در لحظه ثبت تلخ و دردناک به نظر می رسید، سال بعد که مرور می شود خنده دار است و چند سال بعد تبدیل به درس و تجربه ای عمیق می گردد و این زیبایی خاطره نویسی است.
در کنار همه این ها من خاطره نویسی را گنجینه شخصی خود می دانم که با غوطه ور شدن در عمق احساسات و افکارم پدید آمده است، خود واقعی ام را در دل آن می یابم و از بخش هایی از ذهنم آگاه می شوم که تا قبل از آن شاید از وجودش آگاه نبودم.
در نهایت باید گفت خاطره نویسی فراتر از ثبت رویدادها، بلکه یک سفر به درون خویشتن و راهی برای کشف مجدد خودمان و دنیای پیرامون خود می باشد و خاطرات به ما یادآور می شوند که زندگی از لحظات ساده ای ساخته شده که ممکن است در آن لحظه دیده نشوند اما با نوشتن نه تنها برای همیشه در ذهن ما ماندگار می شوند، بلکه به بخشی از هویت و داستان زندگی مان تبدیل می گردند.



