اشعار کلی از صابر همدانی {شامل غزلیات، قطعات، رباعیات}
اشعار صابر همدانی، سرشار از عاطفه، اندیشه و نگاهی عمیق به زندگی، عشق، اجتماع و انسان است. این شاعر معاصر با زبانی ساده اما تاثیرگذار، احساساتی ناب را در قالب غزل، مثنوی، رباعی و شعر نو به تصویر کشیده است. مجموعه اشعار او نهتنها آیینهای از روحی حساس و دردآشناست، بلکه گواهی بر قدرت کلمات در بیان تجربههای انسانی نیز میباشد. در این بخش از سایت تکمتن، گلچینی از اشعار صابر همدانی را گردآوری کردهایم تا مخاطبان گرامی بتوانند در لابهلای واژههای او، لحظاتی از آرامش، تامل و همدلی را تجربه کنند. همراه ما باشید با منتخبی از زیباترین سرودههای این شاعر خوشقریحه و دلنواز.

قطعات طلایی صابر همدانی
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
ما وصف دهان یار ز اغیار نهان گوییم
کآب حیوان را نیست قدری برِ حیوانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
تا در دل شب آیا بیدار که را بینند؟
اجرام سماواتی زآنند نگهبانها
خواهی که دری کوبی، باری در نیکان کوب
تا باز کنندت در، بیمنّتِ دربانها
پیمانشکنان زاول پیمانهشکن بودند
پیمانه چو بشکستند، شد نوبتِ پیمانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
تغییر زبان و خط جز سیر جهالت نیست
کو گوش که ننیوشد افسانهٔ نادانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانهااز بس که آفریده گلت را خدا ملیح
پا تا به سر ملیحی و سر تا به پا ملیح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر یک به شیوهای خوش و هر یک به جا ملیح
سبقت گرفته گرچه به خط خال دلکشت
باز این جدا ملیح بود، آن جدا ملیح
عمرم به سیر و تجربه بر انتها رسید
کس چون تو را ندیدهام از ابتدا ملیح
شرم و حیا، تو را به ملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حیا ملیح
تا عندلیب نغمه سراید ز عشق گل
باشد بیاد روی تو، گفتار ما ملیح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زیرا که نیست خندهٔ دنداننما ملیح
تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
آن که از روی تو منعم میکنم، ماند بدان
کز رخ گل، منع سازد بلبل شوریده را
عقدهٔ غم را ز وصلت میتوان از دل گشود
گر شبی آرم به چنگ آن طُرّهٔ پیچیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان
کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟
(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی
نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را
دو چشم مست تو، بیمِی، خرابتر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خوابتر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچوتابتر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجوابتر ز من است
در این زمانه به هر سینه مینهم دستی
ز آتش غم عشقت، کبابتر ز من است
به محفلم تو درآ، تا به من حسد ورزد
کسی که خانه پر از آفتابتر ز من است
به غنچه شرح دل تنگ خود نخواهم گفت
که او به خون جگر، دل خضابتر ز من است
کسی نثار تو چون من نکرد گوهر عمر
به غیر چشم که او باشتابتر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکابتر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوبتر گوید
که از جمال تو او کامیابتر ز من است
کسی که خواند مرا بیکتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بیکتابتر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالیجنابتر ز من است
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
سوی این صورتپرستان گر به معنی بنگری
یوسف من فاش میگردد خریدار تو کیست
این هواداران، هوای نفس دون را پیروند
در میان این هواداران، هوادار تو کیست
با همه نامهربانیها تو را دارم سراغ
گر ز من پرسند مردم مهربان یار تو کیست
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟
ز آن پیشتر، که چرخ گشاید کتاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
در دفتر حیات بشر جز دو باب نیست
یک باب، باب شب شد و یک باب، باب صبح
چون نیست یک دقیقه ز عمر تو بیحساب
باشد حساب شام جدا از حساب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
در گلشنی که از گل رویت سخن رود
ما را ز سر هوای گل و یاسمن رود
مرجان کجا بلعل لبت می توان رسد
آنجا که آبروی عقیق یمن رود؟
گر نغمهای ز زلف تو آرد نسیم صبح
رونق ز بوی عنبر و مشک ختن رود
توصیف آن دو طرّهٔ هم در خمت بود
هرجا سخن ز حلقه و چین و شکن رود
یعقوبوار تا به کی ای یوسف عزیز
دل از غمت به گوشهٔ بیتالحزن رود
فردا حدیث حسن تو و شرح عشق ماست
تنها حکایتی که دهن در دهن رود
گفتم: مریز خون دلم، گفت: زین جهان
عاشق چنان خوش است که خونینکفن رود
با یار چون بخلوت دل می توان نشست
مغبون کسی بود که بهر انجمن رود
ما را به عکس کوهکن از جویبار عشق
سیلاب خون ز دیده به جای لبن رود
دامنفشان ز گرد تعلق نسیموار
خرم دل کسی که برون زین چمن رود
با چشم ما کسی که برویت نظر کند
هوشش ز سر درآید و تابش ز تن رود
(صابر) هوای کوی تو دارد بسر هنوز
کی از سر غریب هوای وطن رود؟
به قصدم ز ابرو و مژگان بتی تیر و کمان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز طعن دشمنان کی رنجه میگردد دلم، آری
که نخل بارور، ذوقی به سنگ کودکان دارد
عنان عقل سرکش را به دست عشق ده ای دل
که اشتر، مست چون گردد، مهارش ساربان دارد
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
بگیر امروز دست ناتوانی در توانایی
که در پی نوبهار عمر، آسیب خزان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
در مقام عشق، بینور است عقل دوربین
چون کشد خورشید سر، نور سها را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
آخر از ترک هوا واصل به دریا شد حباب
چون تو پابست هوایی، جز هوا را ننگری
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
دیشب، مَهِ من! انجمن آرای که بودی؟
خلقی به تو مجنون و، تو لیلای که بودی؟
بر دامن وصلت، مه من! دست که آویخت؟
در گلشن عشرت، گل رعنای که بودی؟
هنگام تبسم به دهان تو، که پی بُرد؟
ز آن لعل لبت حل معمای که بودی؟
خونا به فشان از بُنِ مژگان که گشتی؟
با لشگر حُسن از پی یغمای که بودی؟
سرمست، که را ساختی از بادهٔ عشقت
چون نشئه تو در ساغر صهبای که بودی؟
لوح دل من، صورت غیری نپذیرفت
ای آفت دل! شاهد معنای که بودی؟
با دیدهٔ خود بر رخ خویشت نظری بود
در مردمک دیدهٔ بینای که بودی؟
آگه چو طبیب از دل بیمار که گشتی؟
در تسلیت خاطر شیدای که بودی؟
من اشک فشان بودمت از غم، تو نگفتی
ز آن زلف دوتا سلسلهٔ پای که بودی؟
(صابر)! بُوَد امروز دلت خرم و روشن
دوش آینه دار رخ زیبای که بودی؟
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

قطعات زیبا از صابر همدانی
پس از سی سال رنج و آزمایش
که دادم امتیاز مغز از پوست
مرا بی شک یقین گردید حاصل
که صد دشمن، نمی ارزد به یک دوست
گفت همسایه ای مرا دیشب
کز تو خواهم نمود صرف نظر
سببش بهر چاره پرسیدم
گفت چون کیسه ات تهیست ز زر
گفتمش: ای زمرد می بکنار
وی بگیتی زن تو بی شوهر
تو که هستی ز روی من بیزار
کور شو تا نبینیم دیگر
دو جای شاد همی گرددم روان نژند
کنار کوه دماوند و دامن الوند
از این دو منظره، هرگز نگشته سیر دلم
چنانکه بلبل شیدا ز سیر گلبن چند
مطلب مشابه: اشعار کلی از رودکی { شامل مثنوی ها، قطعات، قصاید و رباعیات}

رباعیات خاص و عاشقانه ی صابر همدانی
آزاد دلا ز قید تن باید بود
آگاه ز حال خویشتن باید بود
شیرین شکر لب ار نئی در ره عشق
باری، به جهان چو کوهکن باید بود
از بس به فلک فغان رسیده است مرا
بر لب ز غم تو، جان رسیده است مرا
گیری اگرم دست در امروز بگیر
چون کارد به استخوان رسیده است مرا
بنیاد بدی پایه ندارد جانا
این نکته که پیرایه ندارد جانا
با هیچ توان اقامه ی دعوی کرد
دعوی که دگر مایه ندارد جانا
ره را به خیال رفتن البته بد است
دنبال محال رفتن البته بد است
با دشمن خود ستیزه کردن نه نکوست
با خرس جوال رفتن البته بد است
تا میل من و تو بر جفا و ستم است
تا طینت ما فاقد جود و کرم است
تا بد زبرای یکدگر میخواهیم
گر سنگ ببارد سرما، باز کم است
گر باد مخالفی وزید از چپ و راست
کوه از سر جای خویش یک لحظه نخاست
من نیز تو را چو کوه سنگین خواهم
چون سنگ سبک همیشه اندر دم پاست
هر چند مرا شباب بگذشت ای دوست
صد شکر، که با شتاب بگذشت ای دوست
دانی که چگونه بی تو عمرم بگذشت؟
چون سیخ، که از کباب بگذشت ای دوست
گاهی ز وصال تو، دلم آرام است
گاهی ز غمت سینه پر از آلام است
دیشب ز لبت بوسه مرا قسمت بود
امروز نصیبم ز لبت دشنام است
در دارِ جهان تا بُوَدَت جان به جسد
پیدا و نهان گریز از مردمِ بد
میترس از آن دم که شود عیب تو فاش
چون جوجه همیشه نیست در زیر سبد
طفلی که هنوز باید او شیر خورد
غازی نبود، که زخم شمشیر خورد
هر کار ز دست اهل آن میآید
هر مرغ نمی تواند انجیر خورد
بی علم کسی بود که نا اهل بود
دانستن علم و معرفت سهل بود
این نکته مبرهن است نزد همه کس
دانستن هر چیز به از جهل بود
مطلب مشابه: اشعار کوتاه بابا طاهر عریان؛ گزیده اشعار ناب و با ارزش این شاعر



