اشعار همام تبریزی (کامل‌ترین اشعار این شاعر ایرانی در قالب‌های مختلف)

اشعار همام تبریزی را در تک متن برای شما دوستداران شعر فارسی قرار داده‌ایم. محمد پسر فریدون همام تبریزی شاعر پارسی سرای قرن هفتم در سال ۶۳۶ هجری قمری در تبریز متولد شد. او در سرودن غزل توانایی بالایی داشت. همام دوستدار سعدی شیرازی بود و در غزلیاتش به استقبال اشعار او رفته است.

اشعار همام تبریزی (کامل‌ترین اشعار این شاعر ایرانی در قالب‌های مختلف)

مفردات

درخت بخل ترا کس ز بیخ برنکند

مگر که صرصر حمق تو بشکند آن را

سعادت با سلامت یار بادت

نگه‌دار حوادث کردگارت

از آن مجلس به صورت گرچه دور است

مخوان دورش که جانش در حضور است

ز دولت تو مرا دست داده بود دمی

به بندگیت که تاریخ روزگار من است

غزلیات

نباتت بر لب شکّر برآمد

زمرد گرد یاقوتت درآمد

ز گلبرگ تو سنبل سر برآورد

زهی سنبل که از گل بر سر آمد

رخت منشور خوبی داشت بی خط

چو خطت بر مثال عنبر آمد

گواهی داد هر جا شاهدی بود

که در حسن تو خطی دیگر آمد

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

صید خوبان به دل خویش درآید به کمند

نه چنان واله آن صورت و بالا شده‌ام

که مرا با دگری مهر بود یا پیوند

گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند

که به گلزار گلی نیست به رویت مانند

گر بود پرورش نیشکر از آب حیات

هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند

کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی

دگر از مادر ایتام نزاید فرزند

از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی

عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند

می‌دمد بوی خوشت هر نفس از شعر همام

لاجرم ولوله‌ای در همه آفاق افکند

میان ما و شما بود پیش از آن پیوند

که جان علوی ما شد در این قفس در بند

بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است

ندید دیده مردم گلاب‌دان از قند

لب خوشت که فدا باد آب حیوانش

نداد آبم و در جانم آتشی افکند

چگونه از ملک انسان شریف‌تر نبود

که ز آدمی چو تو پیدا همی‌شود فرزند

ز ذوق بی‌خبر است آن که می‌کند تشبیه

رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند

از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی

در آن جهان مگر از روح صورتی سازند

بگو که چاره من چیست از مشاهده‌ات

به حسن هیچ کسی چون نمی‌شود خرسند

اگر چه غیرتم آید میان شهر برآی

زبان هر که مرا پند می‌دهد دربند

همام چون که سلامت کند ملول مشو

گرش جواب نگویی به زیر لب می‌خند

مطلب مشابه: اشعار زیبای ناصر بخارایی در قالب غزلیات، قطعات، رباعیات، مثنوی و …

غزلیات

سر تا قدم به آب حیاتت سرشته‌اند

دل‌ها مثال نقش تو بر جان نبشته‌اند

گر زاهدان صومعه بینند صورتت

عاشق شوند بر تو وگر خود فرشته‌اند

رویی چنین به حسن و لطافت ندیده‌ام

زین نوع گل دگر به جهان در نکشته‌اند

چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت

خوبان نازنین را بیرون نهشته‌اند

مست شبانه بود همام از شراب عشق

آن صبح‌ها که طینت آدم سرشته‌اند

ماه‌رویان زلف مشکین را پریشان کرده‌اند

عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده‌اند

نور صبح از پرده شب آشکارا می‌شود

گر چه عارض را به زیر زلف پنهان کرده‌اند

شاهدان در شهر عرض صورت خود داده‌اند

زاهدان میلی به راه بت‌پرستان کرده‌اند

بیدلان غوغا به کوی دوستان آورده‌اند

بلبلان مست آهنگ گلستان کرده‌اند

عقل‌های ما ز چشم مستشان لایعقل است

زلف‌ها دل‌های ما را گوی چوگان کرده‌اند

پیش از این در مجلس روحانیان ارواح ما

با جمال شاهدان میلی فراوان کرده‌اند

جان ما در قالب خاکی نمی‌گیرد قرار

در قفس مرغان وحشی را به زندان کرده‌اند

هر نثاری لایق خوبان نباشد لاجرم

مهرورزان بر سر ایشان دل افشان کرده‌اند

تا نماند آبرویی چشمه خورشید را

آفتاب روی ایشان را درفشان کرده‌اند

چون همام آن‌ها که چشم نیم مستت دیده‌اند

پشت بر خم‌خانه‌های می‌فروشان کرده‌اند

عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده‌اند

آب حیوان در میان تیرگی نوشیده‌اند

رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده‌اند

تا در آن آیینه عکس روی دلبر دیده‌اند

جان خود در زلف کافرکیش جانان بسته‌اند

کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده‌اند

در خرابات محبت جان گروگان کرده‌اند

تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده‌اند

با وصال خوب روی خویش در پیوسته‌اند

ز آفرینش فارغ از کون و مکان ببریده‌اند

تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی

خویش را چون گنج در ویرانه‌ها پوشیده‌اند

با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم

رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده‌اند

رسته‌اند از عالم صورت‌پرستی روز و شب

چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده‌اند

گرچه سیاحان جهان گردیده‌اند

مثل رویت کافرم گر دیده‌اند

مهرورزان پیش نقش روی تو

بر جمال شاهدان خندیده‌اند

ماه‌رویان ز اشتیاقت سال‌ها

پای سرو و روی گل بوسیده‌اند

شاعران کردند تشبیهت به ماه

زین سخن صاحب‌دلان رنجیده‌اند

صبح دانی ناله مرغان ز چیست؟

بوی زلفت از صبا بشنیده‌اند

از ره چشمم گرفتی ملک دل

جمله دل‌ها در بلای دیده‌اند

سرزنش کردن نمی‌باید مرا

عشق پیش از عهد ما ورزیده‌اند

عاشقان را از ملامت باک نیست

کاین گنه دیر است کآمرزیده‌اند

عشق را قومی که پنهان داشتند

شعله آتش به نی پوشیده‌اند

دوستی ز آنان نیاید ای همام

کز حدیث دشمنان ترسیده‌اند

زاهدان با شاهدان همخانه‌اند

گرد هر شمعی دو صد پروانه‌اند

اهل دل در بت پرستی آمدند

شاهدان بت، دیده‌ها بتخانه‌اند

با پری‌رویان نماند عقل و هوش

جمله معذورند اگر دیوانه‌اند

روی خوب آیینه خود ساختند

در سر زلف بتان چون شانه‌اند

از لب معشوق می‌نوشند می

فارغ از خم‌خانه و پیمانه‌اند

عارفان ما را ملامت می‌کنند

آن گران‌جانان ز دل بیگانه‌اند

مردم بینا دل جوهرشناس

چون همام اندر پی دردانه‌اند

نظرها محرم رویت نبودند

به مشتاقان نموداری نمودند

چو بر آب و گل آمد عکس رویت

دری از حسن بر عالم گشودند

زگل گل‌های گوناگون برآمد

که دل‌ها از لطافت میر بودند

ز عشق هر گلی صد بلبل مست

به دستان‌ها زبان‌ها می‌گشودند

اثر نگذاشت ز ایشان غیرت عشق

تو پنداری که خود هرگز نبودند

همام افسانه‌گوی دوستان است

که این افسانه گفتند و شنودند

بنامیزد چنانت آفریدند

که پنداری ز جانت آفریدند

نمی‌دانم ز جان خوشتر چه باشد

که تا گویم که زانت آفریدند

لبت کاب حیات از وی چکان است

مگر زاب دهانت آفریدند

تماشاگاه جانم را بهشتی

بدان سرو روانت آفریدند

دهانت با میان هر لحظه گوید

که چون من بی‌نشانت آفریدند

به رویت کی رسد رویم که او را

برای آستانت آفریدند

قرار عاشقانت برد سحری

که در چشم و زبانت آفریدند

ز زخمت صید دل‌ها چون برد جان

که با تیر و کمانت آفریدند

همام آن روز می‌ورزید عشقت

که جان عاشقانت آفریدند

این مقبلان که باخبر از روز محشرند

جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند

از حسن خلق همچو بهشتی مزینند

یا بند روح روح چو در خویش بنگرند

در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب

تا ره به سوی گوهر معنی همی‌برند

مرغان عرش بسته دام طبیعتند

از سدره بگذرند چو زین دام برپرند

در جوی و حوض تیره شد آب حیات علم

اصحاب نوق آب ز سر چشمه می‌خورند

رغبت بدین مآرب دنیا کجا کنند

قومی که در موارد تسنیم و کوثرند

در حسن قدسیان برمد ذهن ما ولی

این شاهدان با نمک از خاک دیگرند

رباعیات

انگور و شراب را سعادت بادا

می مستی و خواب را سعادت بادا

بادام شکست روغن صافی هست

گل رفت گلاب را سعادت بادا

جهدی بنما تا بشناسی حق را

کانجا نخرند غلغل و بقبق را

از علم الهی که براق روح است

جز استر زینی نرسد احمق را

ای هجر تو خون کرده جگر یاران را

از وصل تو شادی دل غم‌خواران را

چشمت که از اوست ملک حسن آبادان

مستی‌ست خراب کرده هشیاران را

رباعیات

ای در سر زلف تو پریشانی‌ها

خوی لب لعلت شکرافشانی‌ها

در باغ رخت که نزهت چشم من است

شفتالوهاست لیتنی جانیها

ای دل که شدی در سر آن زلف به تاب

در جایگه خوشی مکن جنگ و عتاب

وی دیده که تشنه‌ای بر آن درّ خوشاب

گر تشنه‌ای از بهر چه می‌ریزی آب

زنهار مبالغت مکن در هر باب

در مذهب صاحب خرد این نیست صواب

بر راحت معتدل مزیدی مطلب

کز حرف زیاده می‌شود عذب عذاب

گویند که هست بی نشان آب حیات

و اندر ظلمات است نهان آب حیات

چون کرد عرق ز شرم رویش دیدم

از چشمه خورشید روان آب حیات

عشق تو که در دل آتش تیز افروخت

دانم که به شمع سوختن او آموخت

بر روی تو شمع همچو من عاشق شد

ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت

ای چشم تو را چو من جهانی شده مست

در پای تو افتاده چو گیسوی تو پست

لعل لب تو ببرد آب یاقوت

دندان خوشت قیمت گوهر بشکست

دوشش دیدم زلف بشولیده و مست

می آمد و دسته‌ای گل سرخ به دست

چون دید مرا گفت رخ زیبایم

دیدی که چگونه رونق گل بشکست

ای آنکه لبت آب حیات طرب است

روی تو چو باده خرمی را سبب است

جان از لب یار می‌ستاند لب تو

این کآب حیات جان ستاند عجب است

در آرزوی تو شمع را جان به لب است

زان مرده و سوخته چو من روز و شب است

ای شمع رخ تو را دو صد پروانه

پروانه منم دست تو سوزد عجب است

چون دیدن آن سرو روان در خواب است

پس ذوق دل و راحت جان در خواب است

در خواب چو روی دوست می‌شاید دید

بیداری بخت عاشقان در خواب است

با روی تو شمع برفروزد عجب است

با حسن تو دیده برندوزد عجب است

گفتی که ز شمع سوخت دستم ناگاه

خورشید که از شمع بسوزد عجب است

مثنویات

پیشوا یار غار او صدیق

آن رسیده به عالم تحقیق

برگزیده رسول و یزدانش

ارجحی گفته بهر ایمانش

گفت از بهر قوت از غفار

ثانی اثنین اذهما فی الغار

پشت بر عالم فنا کرده

رو به سلطان انبیا کرده

مرده از حرص و از هوای بدن

زنده زایمان و عقل و خلق حسن

از سخن در معانی افزوده

محض ایمان و عقل و جان بوده

در ره دین باخت دنیی را

راز قش داد گنج معنی را

زبده صادقان عالم اوست

همدم شاه نسل آدم اوست

از سکوت و سکون و افعالش

گشت روشن کمال احوالش

بعدازان چون خلیفه گشت عمر

شد جهان گیر دین پیغمبر

داد تأیید قادرش یاری

در جهان گیری و جهان داری

کرد اظهار دین مصطفوی

بود خورشید ملت نبوی

نفس را در فلک رسانیده

دیو را سایه اش رمانیده

چون دلش شد به نور حق بینا

شد زبانش به ذکر حق گویا

دید در طیبه بر سر منبر

در نهاوند حیلت لشکر

به حیل ره نمود ساریه را

تا رهانید اهل بادیه را

نفس را کرده احتساب نخست

تا از و آمد احتساب درست

بود سلطان و فقر می ورزید

بر در عاجزان همی گردید

عدل او گشت در جهان مشهور

که شد از عدل او جهان معمور

مطلب مشابه: اشعار زیبای فلکی شروانی در قالب های قصیده، غزل، رباعی، قطعات و ترکیبات

مثنویات

چون عمر شد روان به دار سلام

گشت عثمان خلیفة الاسلام

ناصر ملت محمد بود

ناشر سنت مؤید بود

بهدی الله عینه قرت

من به عز نفسه أغبرت

مأمن خلق بود همچو حرم

ذاتش آراسته به خلق و کرم

شرم و حلمش چو علم و عقل تمام

داده دین را به خلق وعدل نظام

سخنش همچو خلق بودی نرم

کرمش بر زبان فکندی شرم

قامع الکفر دافع الطغیان

رافع الشرع جامع القرآن

تازه رویش چوگل به آب حیات

پرورانیده در حیا به حیات

ملکی بود آدمی پیکر

بهره اش داد خوی پیغمبر

بیشتر آن خلاصه ایام

روز و شب در صیام بود و قیام

از آفتاب نبوتش به دو نور

گشت بیت الحزن سرای سرور

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا