اشعار معروف آزادگی {واژگانی دلنشین و تصاویری پرشکوه در قالب شعر}

آزادگی مفهومی ژرف و انسانی‌ست که در تار و پود ادبیات فارسی جایگاهی والا دارد. شاعران بزرگ ایران‌زمین از دیرباز تا کنون، این گوهر گران‌سنگ را با واژگانی دلنشین و تصاویری پرشکوه در قالب شعر ستوده‌اند. اشعار آزادگی، پژواک روح‌های آزاده، در بندِ تعهد، شرافت و کرامت انسانی‌ست. در این مجموعه از «تک‌متن» گزیده‌ای از اشعار ناب و معروف با مضمون آزادگی را گردآورده‌ایم تا شما را با صدای رسای وجدان شاعران و فریاد رهایی‌طلبی‌شان همراه کنیم. این اشعار نه‌تنها لذت ادبی به همراه دارند، بلکه دعوتی‌اند به زیستن با عزت، آزاداندیشی و مقاومت در برابر ظلم.

اشعار معروف آزادگی

اشعار زیبا و معروف آزادگی

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ قدیمی متروک و
دست‌های زندانی
« احمد شاملو »

خیز از جا پی آزادی خویش
خواهر من ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
کن طلب حق خود ای خواهر من
از کسانی که ضعیفت خواندند
از کسانی که به صد حیله و فن
گوشه خانه تو را بنشاندند
« فروغ فرخزاد »

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.

آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتی‌ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن شمشیر را باور نکن
خود را ضعیف و کم ندان تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن
بر روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تحقیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن
« مهدی جوینی »

زندگی در بردگی شرمندگی است
معنی آزاد بودن زندگی است
سر که خم گردد به پای دیگران
بر تن مردان بود بار گران
بنده حق در جهان آزاده است
مست وی فارغ ز جام و باده است
« خلیل الله خلیلی »

دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانه احزان کشد
گرچه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانه غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفی
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی‌گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
« سنایی »

جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
می‌توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام‌ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه‌رویی از دل صد چاک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
« صائب تبریزی »

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد | مجموعه شعر گلچین شده احساسی فروغ

مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

اشعار معروف آزادگی

شعر های حماسی با موضوع آزادی

بی تو چون شمع ز ضعف تن ما
رنگ ما خفت به پیراهن ما
نقش پاییم ادب‌پرور عجز
مژه خم می‌شود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمه کلفت گردید
رشته‌ها خورده گره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی، آزادی برد
سر گریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانی است
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت‌اند و ختنی می خواهد
برق ما نیست مگر خرمن ما
آخر انجام رعونت چون شمع
می‌کشد تا رگ گردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
باز گردید ز خود رفتن ما
(بیدل) آخر ز چه خورشید کم است
این چراغ به نفس روشن ما
« بیدل دهلوی »

آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌

آزادی ، داشتن توست،
آزادی، یعنی نقش چشمانت.
آزادی، معنی امنیت تو و دستانم است،
آزادی ,بوسیدن دستانت به موقع نازت ،
آزادی,هم آغوشی توست رو به ماه .
آزادی، پرواز روح پرفروغ تو تا ابدیت است.
آزادی، رقص پرنده های آواز خوان به صبح گاهان،
آزادی، یعنی اسم مرا لحظه ای فریاد کنی،
آزادی، سکوت بره هاست،
آزادی، کشیدن طرح اندامت با مداد مشکیت،
آزادی، بسان آینه ای شکسته در برابر غرورت است،
آزادی، آزادی، آزادی ،
دوست داشتن توست،
در اوج ناامیدی.
آزادی, من باشم و تو و یک عالمه حس های زیبا

اشعار معروف آزادگی

می‌بینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلند آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگ روز آزادی را
کیوان
خندان به سایه می‌گوید:
دیدی؟
به تو می‌گفتم!
آری
تو همیشه راست می‌گفتی
می‌بینم
می‌بینم
“هوشنگ ابتهاج”

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک؛ همچون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند
سالیان بسیاری نمی‌بایست
دریافتی را که
هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است
همچون زخمی همه عمر، خونابه چکنده
همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده
به نعره‌ای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده
« احمد شاملو »

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می‌دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
“هوشنگ ابتهاج”

مطلب مشابه: اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا