اشعار فروغی بسطامی (مجموعه کامل اشعار فروغی بسطامی شاعر بزرگ و قدیمی ایرانی)

اشعار فروغی بسطامی در تک متن آماده شده است. فُروغی بَسطامی از غزل‌سرایان دوره قاجار بود. او شاعر معاصر سه تن از پادشاهان قاجار بود: از زمان فتحعلی شاه نامور گشت، و در دوره‌های محمد شاه و ناصرالدین شاه به کار خویش ادامه داد.

اشعار فروغی بسطامی (مجموعه کامل اشعار فروغی بسطامی شاعر بزرگ و قدیمی ایرانی)

غزل‌ها

تا هست نشانی از نشانم

خاک قدم سبوکشانم

تا ساغر من پر از شراب است

از شر زمانه در امانم

تا در کفم آستین ساقیست

فرش است فلک بر آستانم

در مرهم زخم خود چه کوشم

کاین تیر گذشت از استخوانم

دردا که به وادی محبت

دنبال‌ترین کاروانم

گفتی منشین به راه تیرم

تا تیر تو می‌زنی، نشانم

پیوسته ببوسم ابروانت

گر تیر زنی بدین کمانم

بالای تو تا نصیب من شد

ایمن ز بلای ناگهانم

گفتم که بنالم از جفایت

زد مهر تو مهر بر دهانم

بالم مشکن که شاه بازم

خونم مفشان که نغمه‌خوانم

مرغ کهنم در این چمن لیک

بر شاخ تو تازه آشیانم

دیدم ز محبتش فروغی

چیزی که نبود در گمانم

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

آمد به لب بام که خورشید زمینم

بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم

افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است

پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان

دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم

هم پرده برانداختی از راز نهانم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی

فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم

حق ز رخت کرده ظهور ای صنم

این چه ظهور است و چه نور ای صنم

قامت تو شور قیامت نمود

این چه قیام است و چه شور ای صنم

هیچ نمازی نپذیرد قبول

تا تو نباشی به حضور ای صنم

با رخ تو خواهش حور و قصور

محض گناه است و قصور ای صنم

با غم تو خاطر عشاق را

عین نشاط است و سرور ای صنم

با تو دلم را سر آمیزش است

وز همه در غین نفور ای صنم

پرده برانداز که اهل قصور

دیده بپوشند ز حور ای صنم

مردم هشیار همه گرم عجز

چشم و سرمست غرور ای صنم

صبر محال است ز رویت که نیست

خس به سر شعله صبور ای صنم

تا شب هجران تو را دیده‌ام

فارغم از روز نشور ای صنم

زنده به بوی تو شوم روز حشر

نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم

ما همه موسی بیابان عشق

نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم

ماه فروغی نشدی تا نکرد

بندگی صدر صدور ای صنم

حضرت نصرالله کز رای او

روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم

شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم

چه رخنه‌ها که در ارکان سنگ خاره کنم

نه طاقتی که ز نظاره‌ات بپوشم چشم

نه قدرتی که به رخساره‌ات نظاره کنم

نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم

نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم

به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم

به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم

شبی برغم فلک روی خویشتن بنما

که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم

چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل

علاج خرمن گردون به یک شراره کنم

خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا

که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم

گره فتد به سر زلفت از پریشانی

گر اشتیاق ترا مو به مو شماره کنم

به غیر دادن جان چاره‌ای نخواهم جست

اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم

ز سر گنبد مینا نمی‌شوم آگاه

مگر که خدمت رند شراب خواره کنم

فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند

کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم

مطلب مشابه: اشعار زیبای رفیق اصفهانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر قدیمی ایرانی)

غزل‌ها

من از کمال شوق ندانم که این تویی

تو از غرور حسن ندانی که این منم

گو برکنند دیده‌ام از ناخن عتاب

گر دیده از شمایل خوب تو برکنم

بگذشتم از بهشت برین آستین فشان

تا خاک آستان تو کردند مسکنم

مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک

زیرا که دست پرور مرغان گلشنم

آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت

زلف بلند سروقدان طوق گردنم

شاهین تیز زپنجهٔ دست محبتم

زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم

تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت

گلهای اشک ریخت به گل‌زار دامنم

تا سر نهاده‌ام به ارادت به پای دوست

آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم

بیرون چگونه می‌رود از کین مهوشان

مهری که همچو روح فرورفته در تنم

تا چشم من فتاد فروغی به روی او

خورشید برده روشنی از چشم روشنم

به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم

نه در بند آنم، نه در قید اینم

بهشت آیتی از رخ دل فروزش

سقر شعله‌ای از دم آتشینم

من امروز در عالم عشق شاهم

سپاه بلا از یسار و یمینم

سلیمانیم داد لعل لب او

جهان شد سراسر به زیر نگینم

چنان اشک من ریخت بر آستانش

که پر شد ز گوهر همه آستینم

چنان مضطرب حالم از چین زلفش

که گاهی به ماچین و گاهی به چینم

نظر کن که با صد هزاران کرامت

گرفتار آن چشم سحرآفرینم

تو در خنده شیرین دور زمانی

من از گریه فرهاد روی زمینم

تو در حسن لیلای خرگه نشینی

من از عشق مجنون صحرانشینم

تو از غایت دلبری، بی‌نظیری

من از دولت عاشقی، بی‌قرینم

من ار سخت بستم کمر را به مهرت

تو هم تنگ بستی میان را به کینم

رسانید عشقم به جایی فروغی

که فارغ ز سودای شک و یقینم

یارب آن نامهربان مه دل فراگیرد ز کینم

نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم

گر نگیرد دامنش، داد از غبار هرزه گردم

ور نیفتد بر رخش، آه از نگاه واپسینم

با نسیم طره او در بهارستان رومم

با خیال صورت او در نگارستان چینم

خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم

یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم

گر تو میر مجلسی، من هم محب تیره‌روزم

ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم

گر مجال گریه می‌دیدم به خاک آستانت

صد هزاران دجله سر می‌زد ز طرف آستینم

قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا

من که در باغ جنان هم شه پر روح‌الامینم

پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم

منتهای مطلبم صورت نمی‌بندد فروغی

تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم

تضمین‌ها

بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما

بشنو کلام خسرو کشورگشای ما

«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ما

تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما

در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند

از نالهٔ شبانه و از های های ما

معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش

وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما

رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت

خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما

از آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوخت

یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما

در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک

رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما

وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن

ما خاک گشته‌ایم و نیاید صدای ما

برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ

یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»

این چار رباعی از شه تاجور است

کارایش دیوان قضا و قدر است

چون بنویسی دهندهٔ کام دل است

چون بسرایی برندهٔ هوش سر است

«امروز سوار اسب رهوار شدم

از بهر شکار سوی کهسار شدم

آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد

کز کثرت قتلشان در آزار شدم»

«باران ز هوا هم چو سرشکم آید

وز آمدنش به دشت رشکم آید

زان راه که باریدن باران ز چه روست

آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»

«دیدار تو دیدنم میسر نشود

هیچم به تو ماه روی رهبر نشود

هر چند کز آتش غمت می‌سوزم

لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»

«دوری تو کرد زار و رنجور مرا

بی روی تو دیو است کنون حور مرا

گر وصل تو بار دگرم دست دهد

در هر دو جهان بس است منظور مرا»

این غزل فرمودهٔ شاه است بشنو

تا به مهر آید دل پرخشم و کینت

«تابم از دل برد زلف عنبرینت

صبرم از کف برد لعل شکرینت

تنگ شکر از چه ریزد از دهانت

نقرهٔ خام از چه خیزد از سرینت

عارف شهر ار ببیند روی ماهت

بعد از اینش سجده باید بر جبینت

گر قرین در آسمان جویند مه را

می‌توان هم بر زمین جستن قرینت

شکر می‌گوید خدای آسمان را

هر که می‌بیند خرامان بر زمینت

تا بسوزانند صورت‌های خود را

کاش می‌دیدند نقاشان چینت

گر بریزد خون من بر آستانت

بر نخواهم داشت دست از آستینت

هر دو عالم را به یک نظاره کشتی

آفرین بر نرگس سحر آفرینت»

شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه است

که فروزنده‌تر از گوهر شهوار بود

« دل من مایل آن لعبت فرخار بود

جان من در ره آن شوخ دل آزار بود

زلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبی

تودهٔ مشک دمد طبلهٔ عطار بود

مست از خانهٔ خود چون بخرامد بیرون

دل ز دستش برود هر چه که هشیار بود»

ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهی من

بس که در ره گذرش کشتهٔ بسیار بود

چنگ در تار سر زلف بتی باید زد

زان که حیف است کسی این همه بی کار بود

در ره عشق بریزد آن چه تو را دربار است

ره رو کعبه همان به که سبک بار بود

به که در پرده بپوشند رخ خوبان را

راز عشاق چرا بر سر بازار بود

زان خریدار سیه چشم غزالانم من

که غزلهای مرا شاه خریدار بود

سبب نقطهٔ ایجاد ملک ناصر دین

که مدار فلکش در خط پرگار بود

ملکا شعر فروغی همه در مدحت توست

که چنین صاحب اشعار گهربار بود

مطلب مشابه: اشعار امیرخسرو دهلوی (غزلیات، رباعیات، مثنویات، قصاید و …)

تضمین‌ها

یک دو بیت از شاه می‌خوانم نگارا گوش کن

زان که هر یک هم‌سری با در غلتان می‌کند

« قد سرو آسای تو زین سان که جولان می‌کند

عاشق دیوانه را سرمست و حیران می‌کند

نیست از دست غمت جمعی به عالم گوییا

هر کجا جمعی است زلف تو پریشان می‌کند»

شیرین دهنا بشنو اشعار خوش خسرو

از چشمهٔ نوشینت یک قطره به کامم کن

«من خضر و سکندروار ظلمات نپیمایم

زان آب حیات اینک یک جرعه به جامم کن

چون خوی تو می‌دانم از لطف تو مایوسم

باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن»

دوشینه که آن ماه مشک مو را

در خانه کشیدم به صد بهانه

این بیت ملک در خیالم آمد

خون دلم از دیده شد روانه

بشنو ای تازه غزال این غزل تازهٔ شاه

تا شود خوش‌دلی هر دو جهان حاصل تو

در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو

حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو

همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست

هیچ کس پا ننهاده‌ست به سر منزل تو

دل عشاق به امید وصال تو خوش است

ره ندارند به جایی به جز از محفل تو

هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان

هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو

دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم

گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو

عقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماند

وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»

رباعیات

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا

در روی زمین بس است یک گوشه مرا

تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم

چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب

از نشهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب

دانست که عاشقم ولی می‌پرسید

این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب

تا قبلهٔ ابروی تو ای یار کج است

محراب دل و قبلهٔ احرار کج است

ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم

آن قبله مراست گرچه بسیار کج است

فرموده خدا بزرگی آیین من است

تمکین شهان ز فر تمکین من است

فرماندهٔ اختران به صد جاه و جلال

فرمان بر شاه ناصرالدین من است

این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست

بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست

برگشتگی بخت و سیه روزی او

از مژگان سیاه برگشتهٔ تست

آمد مه شوال و مه روزه گذشت

وایام صیام و رنج سی روزه گذشت

صد شکر خدا که روزی روزهٔ ما

گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت

تا دل به برم هوای دل‌بر دارد

افسانهٔ عشق دل‌بر از بر دارد

دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری

دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد

زلفین سیه که در بناگوش تواند

سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند

سایند سر از ادب به پایت شب و روز

آری دو سیاه حلقه در گوش تواند

از هر دو جهان مرا مقید کردند

وان گه به مدیح شه مقید کردند

این نامه که مدح ناصرالدین شاه است

ترتیب وی از خط محمد کردند

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا