اشعار عاشقانه صائب تبریزی / شعرهای احساسی و رمانتیک قدیمی
اشعار عاشقانه صائب تبریزی را در تک متن خوانده و از لطفات این اشعار زیبا لذت ببرید. میرزا محمدعلی صائب تبریزی (حدود ۱۰۰۰–۱۰۸۶ یا ۱۰۸۷ هجری قمری / حدود ۱۵۹۲–۱۶۷۶ میلادی)، یکی از بزرگترین غزلسرایان قرن یازدهم هجری و نامدارترین شاعر دوران صفویه است.

اشعار رمانتیک صائب تبریزی
لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر
خارها صفهای مژگان می نماید در نظر
هر غباری کز زمین خیزد در این آب و هوا
سرو سیم اندام جولان می نماید در نظر
از خروش بلبلان و جوش گلها صحن باغ
مجلس پر شور مستان می نماید در نظر
ظاهر سنگ از هجوم لاله های آبدار
باطن کان بدخشان می نماید درنظر
خنده گل خاک را یک روی خندان کرده است
آسمان یک چشم حیران می نماید درنظر
از رگ ابر بهاران آسمان تلخروی
خوشتر از زلف پریشان می نماید در نظر
یک دهن خنده است صحرا از نشاط نوبهار
چون کواکب ریگ خندان می نماید در نظر
تا که زلف افشاند بر صحرا که از موج سراب
روی صحرا سنبلستان می نماید در نظر
از هجوم داغ، هر زخم نمایان بر تنم
رخنه دیوار بستان می نماید در نظر
چشم تنگ مور از تنگی دل تنگ مرا
عرصه ملک سلیمان می نماید در نظر
شوخ چشمی را که شوخی سر به صحرا می دهد
خلوت آیینه زندان می نماید در نظر
بس که شور عشق پیچیده است در پیکر مرا
داغها صائب نمکدان می نماید در نظر
نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدر
نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر
میدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنش
کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر
خنده کبک است در گوشش نوای عاشقان
نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر
تشنه تقریب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدر
حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدر
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشد
آب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیر
لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر
عقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باخت
غافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گرچه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
مطلب مشابه: شعرهای زیبا آشفته شیرازی ( مجموعه کامل از اشعار این شاعر بزرگ و پارسی )

از عزیزان با تو ما را هست پیوند دگر
جای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگر
خار دیوار تو از مژگان بود گیرنده تر
هر سرمو از تو چون زلف است دلبند دگر
از گرفتاران، سر بندی است هرکس را جدا
هست ما را با تو از هر بند پیوند دگر
می رسیدش ،بنده شایسته گر می کرد ناز
جز تو گر می بود در عالم خداوند دگر
شور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیست
تلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگر
خوبه وحدت کرده مستغنی است از همصحبتان
نیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگر
شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را
نیست چون دیوانگان نخل برومند دگر
گرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امید
قطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگر
چون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟
من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر
کی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟
آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر
عکس نوشته اشعار عاشقانه صائب تبریزی
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گرچه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
ای ز رویت هر نگاهی را گلستان دگر
در دل هر ذره ای خورشید تابان دگر
وای بر من کز غرور حسن هر چین می شود
گوشه ابروی او را طاق نسیان دگر
بیقراری هرکه را پیچد بهم چون گردباد
می کند هر لحظه جولان در بیابان دگر
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
صبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبان
کعبه دل را بود خار مغیلان دگر
از جگر خوردن نمی دارند سیری، گر شود
اشک ریزان ترا هرقطره دندان دگر
عالمی چون سیر چشمی نیست در ملک وجود
هست هر موری درین وادی سلیمان دگر
از سر خوان فلک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نان دگر
نیست در بیداری من صرفه ای، صائب که هست
نسخه تعبیر من خواب پریشان دگر
حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گرچه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گرچه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گرچه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر

آنکه می آید زطفلی از دهانش بوی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بود از چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
شعرهای زیبای عاشقانه صائب
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخر بیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گیراتر
گل بی خار این گلزارازخارست گیراتر
زمستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خود را
زخون ناحق آن روی چو گلنارست گیراتر
نباشد دانه را هرچند همچون دام گیرایی
ز زلف پرشکن آن خال طرارست گیراتر
اگرچه می نماید خویش رابیماردر ظاهر
ز خواب صبحدم آن چشم عیارست گیراتر
خلاصی نیست هردل را که افتد درکمنداو
زقلاب آن سرزلف سیه کارست گیراتر
نباشد کبک را هرچند چون شهباز گیرایی
زشاهین جلوه آن کبک رفتارست گیراتر
یکی صد می شود در پرده شب دزدراجرائت
به دور خط مشکین ،خال طرارست گیراتر
به جرأت دررخ نورانی مه طلعتان منگر
که این نورجهان افروز ازنارست گیراتر
به آسانی زجسم عنصری جان چون برون آید؟
که از قید فرنگ این چار دیوارست گیراتر
به دام زلف حاجت نیست صیاد مراصائب
زدام آن حلقه های چشم پرکارست گیراتر
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
مطلب مشابه: شعرهای زیبای فیاض لاهیجی / 60 شعر زیبا از این شاعر بزرگ ایرانی در قالبهای مختلف

شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر



