اشعار سنایی (کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

کامل ترین مجموعه اشعار سنایی شاعر بزرگ ایرانی را در تک متن می‌خوانید. ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی (۵۴۵–۴۷۳ قمری)، شاعر و عارف پارسی‌گوی سده پنجم و ششم هجری بود. وی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی است که در سدهٔ پنجم هجری می‌زیسته است.

اشعار سنایی (کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

غزلیات

مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم

نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را

غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را

چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش

چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را

از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را

وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را

گرچه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای

او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را

جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک

از برای کعبه چاکر بود باید میل را

آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت

در خم زلف از برای عاشقان قندیل را

ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی

از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم

بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم

همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش

چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان

زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست

بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را

ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را

میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را

نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را

قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را

تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

مَن کِیَ‌ام کاندیشهٔ تو هم‌نَفَس باشَد مَرا؟

یا تَمَنّایِ وِصالِ چون تو کس باشد مرا؟

گر بُوَد شایستهٔ غم خوردنِ تو جانِ من،

اینْ نصیبَ ازْ دولتِ عشق تو بَس باشد مرا

گر نَه عشقت سایهٔ من شد؟ چرا هر گه که من

رویْ بَرتابم اَزو پویان ز پَس باشد مرا؟

هر نَفَسْ کان را به یادِ روزگارِ تو زَنَم

جملهٔ عالم طُفیلَ آنْ نَفَسْ باشد مرا

هر زَمان زُ امّیدِ وصلِ تو دلِ خود خوش کنم،

باز گویم: نَه چِه جایِ این هَوَسْ باشد مرا؟

چون خیالِ خاکِ پایت می‌نَبینَد چشمِ من،

بَر وصالِ تو چگونه دسترس باشد مرا؟

مطلب مشابه: اشعار زیبای ناصر بخارایی در قالب غزلیات، قطعات، رباعیات، مثنوی و …

غزلیات

نیست بی‌دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا

چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی

نیست گویی ذره‌ای در دیده بینایی مرا

از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی

نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا

گاهِ پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید

آن چه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا

کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل

با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا؟

ای به بر کرده بی وفایی را

منقطع کرده آشنایی را

بر ما امشبی قناعت کن

بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر

خوبی و لطف و روشنایی را

زود در گردنم فگن دلقی

برکش این رومی و بهایی را

چنگی و بربطی به گاه نشاط

جمله یاری دهند نایی را

با چنان روی و با چنان زلفین

منهزم کرده‌ای ختایی را

آتشی نزد ماست خیز و بیار

آبی و خاکی و هوایی را

بار ندهند نزد ما به صبوح

هیچ بیگانهٔ مرایی را

چون بود یار زشت پر معنی

چکنم جور هر کجایی را

چو شدی مست جای خواب بساز

وز میان بانگ زن سنایی را

مرحبا مرحبا برای هلالا

آسمان را نمای کل کمالا

چند ازین پرده ز آفتاب برون آی

جان ما را بخر ز دست خیالا

اندر آی اندر آی تا بشناسیم

از جمال تو حال را ز محالا

ای همه روی بر خرام به منظر

تا رهد دیده زین شب همه خالا

اشهب صبح در گریزد از شرم

چون بجنبد ز ابلق تو دوالا

روشنی را نشان به اوج شرف بر

تیرگی را فگن به برج و بالا

ای ز پرده زمانه آمده اینجا

مرحبا مرحبا تعالی تعالا

عقل و دینمان ببر تراست مباحا

جان و دلمان ببر تراست حلالا

تا سنایی چو دید گوید ای مه

حبذا و جهک المبارک فالا

ای همه خوبی در آغوش شما

قبلهٔ جان‌ها بر و دوش شما

ای تماشاگاه عقل نور پاش

در میان لعل خاموش شما

وی امانت جای چرخ سبز پوش

بر کران چشمهٔ نوش شما

آهوان در بزم شیران در شکار

بندهٔ آن خواب خرگوش شما

آب مشک و باد عنبر برد پاک

بوی شمشاد قصب پوش شما

کار ما کردست در هم چون زره

جوشن مشکین پر جوش شما

چند خواهد گفت ما را نوش نوش

آن لب نوشین می نوش شما

چندمان چون چشم خود خواهید مست

ای به بی هوشی همه هوش شما

صد چو او در عاشقیها باشدی

همچو او حیران و مدهوش شما

حلقه چون دارند بر چشمش جهان

ای سنایی حلقه در گوش شما

چون سنایی عاشقی تا کی بود

با چنین یاری فراموش شما

رباعیات

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا

نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا

نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که تو را پای سر من بادا

برگم نبود که کس تو را دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

عشقا تو در آتشی نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چه کنی

تو نیز به دست هجر دادی ما را

آنی که قرار با تو باشد ما را

مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم

آخر سر و کار با تو باشد ما را

ای کبک شکار نیست جز باز تو را

بر اوج فلک باشد پرواز تو را

زان می‌نتوان شناختن راز تو را

در پرده کسی نیست هم آواز تو را

هر چند بسوختی به هر باب مرا

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

چون دوست نمود راه طامات مرا

از ره نبرد رنگ عبادات مرا

چون سجده همی نماید آفات مرا

محراب تو را باد و خرابات مرا

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا

بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا

خالی ز خیالها دماغیست مرا

از هستی و نیستی فراغیست مرا

اندوه تو دلشاد کند مر جان را

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

کی باشد که ز طلعت دون شما

ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما

ما نیز بگردیم و نباید گشتن

چون … خری گرد در … شما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما

گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما

تا زان خودی مگرد گرد در ما

یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

رباعیات

در دل کردی قصد بداندیشی ما

ظاهر کردی عیب کمابیشی ما

ای جسته به اختیار خود خویشی ما

بگرفت ملالتت ز درویشی ما

قصیده

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را

از برای عز دیدار سیاوخشی و شش

همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را

عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را

عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را

هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس

دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی

بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را

از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن

هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس

کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را

عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق

آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را

گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست

روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را

پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ

گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را

درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب

باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را

هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک

بار عندالله باشد تخم عبدالله را

کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز

حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را

باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی

پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس

زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

قطعات

خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را

وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را

پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را

محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را

اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی

زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را

کی کند برداشت دریا در بیابان خرد

ناودان بام گلخن سیل رود نیل را

دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا

تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را

مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق

تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را

در شب تاری کجا بیند نشان پای مور

آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را

هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن

همچو گیسوی عروسان دستهٔ زنبیل را

از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا

چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را

خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری

چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را

مطلب مشابه: غزلیات ترکی صائب تبریزی (شعرهای ترکی صائب شاعر بزرگ ایرانی)

قطعات

نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را

نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را

رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش

همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را

گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی

سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را

اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید

چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را

اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه

تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را

ای که اطفال به گهواره درون از ستمت

سور نادیده بجویند همی ماتم را

قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان

اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را

وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک

طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را

روزگار ای بزرگ چاکر تست

هست از آن سوی تو قرار مرا

دامن من ز دست او بستان

به دگر چاکری سپار مرا

شاعران را مدار مجلس تست

ای مدار این چنین مدار مرا

تلخ کرد از حدیث خویش طبیب

دوش لفظ شکرفروش مرا

از دو لب داد جهل خویش به من

وز دوزخ برد باز هوش مرا

زین پس از طلعت و مقالت او

گوش و چشمست چشم و گوش مرا

چند گویی که بیا تا بر وزانت برم

تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را

تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو

من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا