اشعار سراج قمری (مجموعه اشعار این شاعر قدیمی در قالبهای غزل، رباعی، قطعه و ترکیبات)
امروز و در این بخش از سایت ادبی و فرهنگی تک متن اشعار سراج قمری را برای اهالی شعر قرار دادهایم. سراجالدین قُمری آمُلی معروف به سراج قمری یا قمری آملی (زادهٔ میانههای سدهٔ ششم قمری در آمل- درگذشتهٔ ۶۲۵ ه.ق)، از شاعران پارسیگوی نیمه دوم سدهٔ ششم و اوایل سدهٔ هفتم است.

غزلها
آیا دلم از رنج برآساید گویی؟
بند از گره زلف تو، بگشاید گویی؟
هرگز بود آن روز که چون طوطی، قمری
از پستهٔ لبهات، شکر خاید گویی؟
خورشید نشاطم که ز گردونش کسوف است
روزی رخ از آن آینه بنماید گویی؟
گرچه شب زلفین تو آبستن غمهاست
زان زنگیم آخر طربی زاید گویی؟
نه در حق من هرچه ترا شاید، میگوی
زیرا که ترا هرچه نمیشاید گویی
خط بر طرف روی تو یارب چه خوش افتاد
بر ماه کسی غالیه میساید گویی؟
ای طرههای خوبان، از نافهٔ تو بویی
هجدههزار عالم، در عرصهٔ تو گویی
چون شمع، جمله رویی در بزمگاه دلها
وانگه ز تو ندیده، پروانه هیچ رویی
ای دست غیرت تو، در چارسوی عشقت
سرهای گردنان را، آویخته به مویی
من جز ترا نبینم هرسو که چشم دارم
وانگه ترا ندیده، چشمی به هیچ سویی
نقش هزار لیلی، وز گلبن تو رنگی
عقل هزار مجنون، وز جرعهی تو بویی
در موضعی که باشد آنجا هویت تو
ناید ز هر دهانی، بانگی برون ز هویی
قمری چه مرغ شد کاو، در باغ تو بنالد
برِ تو به بانگ زاغی، صد نعرهٔ چنویی
به جان آمدم بیتو، جانا کجایی؟
خبر ده چرا رفتهای یا کجایی؟
ز هرکس، روم پرسمت تا تو چونی
به هرجا روم بنگرم تا کجایی؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو ای نوبهار دل کا کجایی؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
ندیده جمالت دریغا کجایی؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو ای گلرخ و سروبالا کجایی؟
منم باغم هجرت اینجا نشسته
تو رفته به سوی تماشا کجایی؟
شب و روز می گویم و می سرایم
نگارا کجایی؟ نگارا کجایی؟
در حق من ز حادثه نامهربانتری
وز دشمنان من به یقین بدگمانتری
به عهدتر بسی ز جهانی و، زین سبب
از پیش من بسی ز جهان هم جهانتری
چون سایه بر پی تو به سر میدوم، ولیک
هر ساعتی چو سایه ز من بر کرانتری
بر آستانت سر نتوانم نهاد، از انک
از آسمان به قدر، بلندآستانتری
چون غنچه بیدهانی و، این سخت نادر است
کاندر سخن ز سوسن تر، خوش زبانتری
صدبار بیوفاتری از گل، به گاه عهد
واندر سخن ز غنچه تر، بیدهانتری
هرگز ندید چشم و نشنید گوش من
رویی بدان خوشی و حدیثی بدان تری
در این دوران تنی محرم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد؟هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
دم او، زنده کند مرده از انک
هست با روح برابر باده
تو نمازی به ریا برده و، ما
سجده برده به سوی هرباده
وقف خورده تو و، ما، کرده شکم
وقف بر مصطبه و، بر باده
ای به دو چشم نرگسین آفت روزگار من
طرهٔ بیقرار تو برده ز من قرار من
گرچه خمار وصل تو گشت ملازم سرم
هم به شراب لعل تو، دفع شود خمار من
ای یمنی ستاره بر آرزوی مه رخت
شرط بود که هر شبی دجله کنی کنار من؟
هر سحری زخون دل، مردمک دو چشم من
اطلس سرخ درکشد بر رخ زرنگار من
گر زبخار چشم من نم نشدی بر آسمان
هفت فلک بسوختی از دل پر شرار من
مطلب مشابه: شعرهای زیبای قصاب کاشانی شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی به همراه عکس نوشته اشعار
سرو، نازان شود ز رفتارش
پسته، شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبل، بنفشه دمش
برخی پسته ی شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش
سرو پست وی است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ی زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش
که به هر لحظه می نهد خارش؟
کار دل همچو سایه بی نور اسن
تا لبفکند سایه بر کارش
حق به دست وی است، کی ماند
سایه با آفتاب دیدارش؟
ای نعل من از غمت در آتش
دل سوخته بر دلم هر آتش
نبود عجب ار چو آب گردد
از خجلت روی تو تر آتش
اندر خور چوب شد، که خود را
با روی تو داشت همبر آتش
می بر لبِ چون مَی تو، گشتهست
اندر دل جام و ساغر، آتش
آتش ز حیای روی تو، آب
دود، از سخط خطت بر آتش
از نسبت نور چهرهٔ توست
در عالم کون بر سر آتش

کجا کسی که چو او را صبوح دست دهد
یکی قدح به من پیر نیم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ی بلی سازد
می روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پیاله برخیزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقی دوشین، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، می پرست شو زیرا
زمانه داد مرد پی پرست دهد
بشوی دست زنان کسان به آب قدح
که ماهی از پی یک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوری؟زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
در این طریق، سبکبار و تندرست، بهی
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمی توانی بود
بسنده باید کردن بدانچه دست دهد
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
چو لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد
بر زلف تو چمن را، سر یاسمن نباشد
سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زاید
چه بود خود آن دهانی که شکرشکن نباشد
تو چه محنتی که شادی زتو هیچ جان نبیند
تو چه آفتی که بی غم زتو هیچ تن نباشد
دل و جان خویشتن کس ندهد به دست عشقت
مگر آن کسی که او را غم خویشتن نباشد
چه سخن بود که رانی سخنی زدیده و دل
سخن از جهان و جان گو که در آن سخن نباشد
چه غم ار به تیر غمزه دل قبریت بدوزی
دل مرغ کشته را خود غم بابزن نباشد
به باغ مردمی خاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزلهای قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
هین در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن ز تف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پردهٔ عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پردهٔ دیگر چغانه را
خواهی که دل چو لاله ز آن ده تهی کنی
پرکن ز می چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو از آنک
بار گران ضعیف کند زور شانه را
در پا فکنده دان ز گرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
رباعی
امشب خواهم صبح منور؟نی نی
باروی تو دارم سر اختر؟نی نی
خورشیدی و در کنار من آمده ای
گر خواهم صبح بردمد، ورنی، نی

یار منی ای رنج، به من کی نرسی
شب نیست که چون دمم پیاپی نرسی
اندر پی موسم جوانی، ای اشک
چندین چه دوی گرم؟که دروی نرسی
ای اشک من از پسته ی تو عنابی
وز چشم تو، کار چشم من بی خوابی
قمری بده ام، ولیک از فرقت تو
در آب دو چشم خود شدم مرغابی
ماییم خریدار می کهنه و نو
وآن گاه فروشندهٔ عالم به دو جو
گفتی که پس از مرگ کجا خواهم رفت؟
مستم کن و هر کجا که میخواهی رو!
که رنگم و، باده، لعل چون بیجاده
میلم همه زان بود به سوی باده
خواهم که بود قدح چو جانش زمی است
لب بر لب من نهاده و جان داده
چون آینه با خلق صفایی دارم
زین روی به هر در آشنایی دارم
چون شانه گرم کار شود بسته چو موی
از هر طرفی گره گشایی دارم
از وصل تو عمر جاودانی دارم
وز عشق تو لذت جوانی دارم
شادی جهان دردل من غم بادا
گرجز به غم تو شادمانی دارم
ای خاک در تو دیده ی روشن دل
وی خار غمت نشسته در دامن دل
در دوستی روی تو، از غایت رشک
دل دشمن من شده ست و من دشمن دل
آن کیست که از زمانه دلشاد زید
از بند بلا یک نفس آزاد زید
جان، از نفس است، عمر باقی مطلب
پاینده نباشد آنکه برباد زید
پارم گل و لاله بستر و بالین بود
جایم، به میان نرگس و نسرین بود
واکنون شده ام چو غنچه از دلتنگی
امسال مرا گلی که نشکفت این بود
مطلب مشابه: اشعار نورعلیشاه (غزلها، اشعار عاشقانه، قطعات و عکس نوشته اشعار)
قطعه
تا توانی زکس امید مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زانکه از پیش شمع، پروانه
روشنایی امید داشت و بسوخت
با عدو هیچوقت صلح مکن
که بجز جنگ و کینه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
دوستی کن که هریک دوست بود
هیچکس در جهانش دشمن نیست
تا به هم نیست جمع آتش و موم
شب تاریک جمع، روشن نیست
مرگ به زین زندگی، کاین زندگی
هر دمی در محنتی میافکند
این یکی از فاقه تیری میخورد
وان دگر در ملک تیغی میزند
آن، ز بهر نان زمین را میدَرَد
وین پی زر سنگ را میبشکند
عنکبوت اندر زوایا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی میتند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزههای دانه را برمیچِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی میکَنَد
کوزهٔ دولاب را ماند همی
هرکه زیر چرخ دولابی بود
کز پس اوج و بلندی، حاصلش
سر نگونساری و بیآبی بود



