اشعار زیبای کمال‌الدین اسماعیل { کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی }

اشعار زیبای کمال‌الدین اسماعیل را در تک متن خوانده و از خوانشِ این اشعار لطیف و زیبا لذت ببرید. کمال‌الدین اسماعیل فرزند جمال‌الدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی، معروف به خلاق المعانی (۵۶۸-۶۳۵ ه.ق) به اعتقاد بعضی آخرین قصیده‌سرای بزرگ ایران است که در جریان حمله مغول و به دست آنان کشته شد. پدرش (جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی) نیز از شعرای بزرگ ایران است.

اشعار زیبای کمال‌الدین اسماعیل { کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی }

شعرهای زیبای غزل

دل من ز اندوه ننگی ندارد

چو داند که شادی درنگی ندارد

نیالوده از خون جانم زمانه

همه ترکش غم خدنگی ندارد

کشد تیغ در روی من صبح هر دم

چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟

ز آب سرشک و ز آه دمادم

چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟

ندارد بر چشم من ابر آبی

برِ محنتم کوه سنگی ندارد

بخروارها عیش دارند هر کس

دلم بیش از اندوه تنگی ندارد

بدیدم به چشمِ خرد روی کارم

جز از خون دل هیچ رنگی ندارد

هر که چون روی تو رویی دارد

سر به سر راحت دنیی دارد

هر که دارد دهن و زلف و خطت

کوثر و سدره و طوبی دارد

از جهان دوست ترا دارد دل

آری چون دارد باری دارد

زنده کن مرده دلم را به دمی

که دهانت دم عیسی دارد

دم زلف تو گرفتست دلم

ابلها کو دم افعی دارد

چشم تو خون دلم کرد حلال

و آنک از خطّ تو فتوی دارد

هر دم آویزد در من غم تو

خود نگوید که چه دعوی دارد

بهر بوسی که ز تو خواسته‌ام

بر منت خشم چرا می‌دارد؟

ندهی خود ندهی حکم تراست

خشم و دشنام چه معنی دارد؟

عشق تو گر دست در زمانه برآرد

ز آدمیان قحط جاودانه برآرد

رخصت آهی بده که تا دل تنگم

یک نفس آخر بدین بهانه برآرد

بارگی عشق تو چو تاختن آرد

عقل نیارد که سر ز خانه برآرد

فتنه چو پروانه یافت از خطت، اکنون

مغز سلامت بتازیانه برآرد

مردمک دیده هر دم از مژه جاروب

بر در تو گرد آستانه برآرد

بوک دلِ گم‌شده ز خاک در تو

جایگهی سر بدین ترانه برآرد

جان جهان در دهانهٔ عدم افتد

آتش عشق تو گر زبانه برآرد

نیز چو دندان تو خوشاب نباشد

گر صدف از دل هزار دانه برآرد

روی تو را بی‌نقاب آینه بیند

زلف تو آسوده سر به شانه برآرد

حیف نباشد من از غم تو بدین حال

زلف و رخت سر بدین دوگانه برآرد؟

گل ز رشک تو پیرهن بدرد

روی تو پرده بر سمن بدرد

چون زند غمزۀ تو دست به تیغ

زهرهٔ مهرِ تیغ‌زن بدرد

ز آرزوی دو لعل جان‌بخشت

مرده بر خویشتن کفن بدرد

چون بخندد دهان شیرینت

پرده بر لؤلؤ عدن بدرد

گوهر از شرم تو دهان صدف

هم به‌دندان خویشتن بدرد

نافه گر بوی زلف تو شنود

شکم خویش در ختن بدرد

با رخت لاف زد به نیکویی

غنچه را باد از آن دهن بدرد

لب تو، چون ز خنده بردوزی

جامه بر صد هزار تن بدرد

هر که خود را بر آستان تو دوخت

پیش تو پوستین من بدرد

مهرت از هر دلی که سر بر زد

چون من و صبح پیرهن بدرد

من ز مستوری تو می‌ترسم

که بسی ستر مرد و زن بدرد

مکن ای دوست اگر بتوان کرد

هر چه از شور وز شر بتوان کرد

نه دل من که بیک غمزۀ تو

عالمی زیر و زبر بتوان کرد

چون سر زلف تو از مشک سیاه

دلی از خون جگر بتوان کرد

نبود لعل وگرنی چو لبت

لبی از تنگ شکر بتوان کرد

توز من روی نهان کرده و پس

گویی اندوه مخور، بتوان کرد؟

صبر تا چند کنم از رخ تو؟

صبر آخر چقدر بتوان کرد؟

جگرم خستی و خونم خوردی

دل ببردی، چه دگر بتوان کرد؟

نیم جانی که بماندست اکنون

به منش بخش اگر بتوان کرد

بهر آن بد گه کنی خرسندم

که از آن نیز بتر بتوان کرد

با رخ تو همه کاری چون زر

بتوان مرد و بزر بتوان کرد

رحمتی از تو توقّع دارم

به بیندیش مگر بتوان کرد

ز رویت دستهٔ گل می‌توان کرد

ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد

ز قدّ چفتۀ من در ره عشق

بر آب دیده‌ام پل می‌توان کرد

ز نوک غمزهٔ تو بی‌محابا

سزا در دامن گل می‌توان کرد

ز اشک و چهره در عشقت همه سال

به سیم و زر تجمّل می‌توان کرد

نمی‌شاید سپردن دل به زلفت

نه نیز از وی تغافل می‌توان کرد

نه چون غنچه دهن در می‌توان بست

نه افغان همچو بلبل می‌توان کرد

به زلفت گو برو آهسته بنشین

همه روز این تطاول می‌توان کرد

دلم بر دست و سر می‌پیچد از من

چه گویی این تحمّل می‌توان کرد

به دشنامی دلم را شاد می‌دار

که باری این تفضّل می‌توان کرد

مطلب مشابه: اشعار زیبای خیالی بخارایی (کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای خیالی بخارایی)

شعرهای زیبای غزل

باد بر خاک ترک تازی کرد

با عروسان خفته بازی کرد

ابر از آب دیده وقت سحر

جامۀ شاخ را نمازی کرد

غنچه را بر سماع بلبل مست

وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد

من چو نرگس ندیده ام هرگز

خاک پایی که سرفرازی کرد

اندرین هفته باد ناسودست

بس که هر گونه کارسازی کرد

نرگسانرا کلاه زر بخشید

غنچه را برگ دلنوازی کرد

چون زبان بنفشه کوته یافت

سوسن آنجا زبان درازی کرد

گل که اوّل ز برگ و ساز تمام

بر سر شاخ ترک نازی کرد

وز غرور توانگریّ و جمال

بلبلان را جگر گدازی کرد

عاقبت خاک بر دهان افکند

زانکه دعوی بی نیازی کرد

سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد

صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد

بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف

سرشک او همه در دامن قبا گیرد

هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند

ز خوش زبانی او زود در صبا گیرد

چو افتد آتش خورشید در حراقة شب

چراغ لاله از و روشنی فرا گیرد

ز شرم روی بتم گل چنان برآید سرخ

که پای تا سر او آتش حیا گیرد

رشک ژاله زرخسار لاله رونق یافت

کهر هر اینه از جوهری بها گیرد

چنین که گل بجوانی و حسن مغرورست

حدیث بلبل عاشق درو کجا گیرد؟

ز تنگ چشمی غنچه اگر چه زر دارد

دهدن برابر گشاید و زو عطا گیرد

سوز عشقت جگر همی سوزد

تاب رویت نظر همی سوزد

تو چه دانی ؟که آتش رخ تو

نظر اندر بصر همی سوزد

هر چه از دیده بیش ریزم آب

دل مسکین بتر همی سوزد

آنچنان سوخته جگر شده ام

که دلم بر جگر همی سوزد

غم تو هر چه یابد از دل و جان

همه در یکدگر همی سوزد

همچو شمعی در آب دیده دلم

هر شبی تا سحر همی سوزد

سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد

زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد

بگسترند عروسان باغ دامن خویش

چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد

خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند

ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد

ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش

دلم چو بوی بباد هوا درآویزد

کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد

بپای مستی از گوی عقل بگریزد

هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست

چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد

رباعی ها

در عمر مرا با تو شبی خوش بودست

زان وقت هنوز چشم من نغنودست

باری بنده را طبیبی دانا

در خدمت تو شبی دگر فرمودست

گر لاله بهجران تو خوشدل بودست

خون جگرش نگر که چون پالودست

بی روی تو غنچه خنده یی از دل زد

وان نیز بدولت تو خون آلودست

از حلقۀ گوش تو دلم را خبرست

کین تندی طبعت همه از بهر زرست

از گوش تو خود قیاس می باید کرد

کانجا که زرست پاره یی نرم ترست

در بند جهان کسی که او بیشترست

چون زلف تو آشفته و آسیمه سرست

چون چشم تو آن خوشست در عالم، کو

مستست چنان که از جهان بی خبرست

تا تنگ دلم جای تو خوش پسرست

الحق ز خوشی دلم چو تنگ شکرست

جانا چو شکر ز تنگت ارنا گزرست

دردست من آی کز دلم تنگ ترست

تا تنگ دلم جای چو تو خوش پسرست

الحق ز خوشی دلم چو تنگ شکرست

جانا چو شکر ز تنگت از ناگزرست

در دست من آی کز دلم تنگ ترست

تیغ تو که همچو مرگ مردم خوارست

بر پایۀ تخت سلطنت مسمارست

گر گوهر آب دار در بحر بود

در بحر کف تو آب گوهر دارست

گفتم که مرا بر تو ببوسی نازست

گفتا که زرت چاره اراینت آزست

گفتم: نه تو دانی که مرا زر نبود

گفتا که برو ، اوام را در بازست

اندیشۀ تو چو در دل ما بنشست

دلرا همه آز و آرزوها بنشست

هر فتنه که خواست روز بازاری تیز

درحلقۀ زلف تو بسودا بنشست

این اشک که مونس من غمناکست

در کوی تو بامن وطنش در خاکست

می نگسلد از دامن من دست وفا

پیداست که گوهرش ز آب پاکست

زلف که هزار عهد محکم بشکست

پشت و دل صفدران عالم بشکست

گفتم که بگیرمش شبی در مستی

با آن همه پر دلی از آن هم بشکست

دی گفت مرا اسب در آنت چه شکست

کاصطبل تو از زاویه های فلکست؟

نه آب درو، نه سبزه، نه کاه، نه جو

این جای ستور نیست جای ملکست

بی مرگی اگر چه آشنایی مرگ است

از دست مده که آن نوای مرگ است

چندین نکنی کوشش اگر بشناسی

کآسایش زندگی بلای مرگ‌ است

از عشق دهانت دل مسکین تنگست

گفتند فراخست و دلم زین تنگست

هر چند که در جهان فراخست دهان

باری دهن فراخ شیرین تنگست

هر چند که روی لاله بس دلگسلست

در هجر تو چشم من زر و بیش خجلست

سرتاسر عالم ار همه کام دلست

هر چ آن نه غم تو باشد از من بحلست

غمهای فراخ من نه در خورد دلست

گرم آتشی من از دم سرد دلست

فی الجمله کرم شادی عالم باشد

با آن همه درد دل مرا درد دلست

مطلب مشابه: قطعات زیبای رودکی ( قطعه‌های شاهکار رودکی پدر شعر فارسی)

رباعی ها

قطعه های زیبا

صدرا ما ثل رضیّ دین که بتحقیق

مثل تو در روزگار شخص دگر نیست

نیک دعا گوی تست خادم مخلص

گرچه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست

روشنی حال من ز صبح طلب کن

گرز صفای ضمیر منت خبر نیست

می دهمت سال و مه صداع زهر نوع

زان که مرا از عنایت تو گزر نیست

گرچه مرا از تغافل تو زیانست

هست غم غفلت و مرا غم زر نیست

هم تو غم کار من بخور که درین عهد

جز تو کسی را نظر بر اهل هنر نیست

نظر می کنم در جهان بخت را

به از درگاه تو منظور نیست

یقین شد ظفر را که در روزگار

بجز رایت خواجه منصور نیست

کجا قهر تو سایه بر وی فکند

در آن خطّه خورشید را نور نیست

دماغ جهان از سر کلک تو

شب و روز بی مشک و کافور نیست

چرا پیش لطف تو دم می زند

صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟

خلوص دعا گو بر آن سان که هست

زرای منیر تو مستور نیست

سیه کن چو شب روزم، ار صدق من

بنزد تو چون صبح مشهور نیست

چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟

که این پایۀ خان و فغفور نیست

اگر نیست پذرفته اعذار من

پس اندر جهان هیچ معذور نیست

دعاییست در دست من، چون کنم؟

مرا چون جز این قدر مقدور نیست

هر آنچ آن صوابست نزدیک تو

دعاگو از آن مصلحت دور نیست

چو کام جهان از برم دور باد

دلم گر بدان خدمت آزور نیست

همه زلّتی هست در جای عفو

مگر شرک کان جرم مغفور نیست

اسبم دی گفت می روم من

کاریت به جانب عدم نیست

گفتم که دمی بپای و گفتا

در آخور تو برون ز دم نیست

میمیرم از آرزوی کاهی

وَاندر تو به نیم جو کرم نیست

گر برگ ستور داریت نیست

بفروش چه داریم ستم نیست؟

جو ز آخر چرب باز کردی

یک توبره کاه خشک هم نیست؟

تا کی ز نشست و زین بر پشت؟

خود زین شکم تهیت غم نیست؟

جز راه به پشت من ندانی

می‌پنداری مرا شکم نیست

مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست

بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست

بروزگار جوانی اگر ترا رنگیست

مرا بجز سیبی رنگی از جوانی نیست

ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد

که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست

ز نا روایی کارم شکایتست ار نی

در آب چشمم تقصیر از روانی نیست

برای نظم معیشت همیشه در سعیم

چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟

کسی که او را فضلی چنان که باید هست

گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست

در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر

چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست

چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست

سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست

چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست

مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟

پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟

که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست

خدایگان کریمان مشرق و مغرب

که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت

خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل

لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت

عطای دست او بر مدح من سبق می برد

و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت

گرچه بنده بمقدار وسع خود دانم

بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت

غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت

همه خزااین عالم از آن خود پنداشت

مساس حاجت چندان که کرد تحریضش

به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت

و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست

که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت

جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو

امید گفت که تخم طمع بباید کاشت

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا