اشعار زیبای طبیب اصفهانی در قالبهای غزل، قصیده و رباعی به همراه عکس نوشته
اشعار زیبای طبیب اصفهانی در قالبهای غزل، قصیده و رباعی به همراه عکس نوشته را در تک متن خوانده و از لطفات این اشعار لذت ببرید. عبدالباقی طبیب اصفهانی (درگذشته ۱۱۶۸ یا ۱۱۷۱ هجری قمری) از شعرای سبک بازگشت ایران، حکیمباشی نادر شاه افشار، کلانتر اصفهان، فرزند میرزا محمد رحیم طبیب اصفهانی حکیمباشی شاه سلطان حسین صفوی و از اعضای خاندان حکیم سلمان بود.

غزل
ترسم که چو جانم زتن زار برآید
از خلوت اندیشه من یار برآید
از سینه پاکان مطلب جز سخن عشق
از جیب صدف گوهر شهوار برآید
از باغ بهشتی دل غمگین نگشاید
آن مرغ که از بیضه گرفتار برآید
مشاطه رخسار گهر گرد یتیمی است
حیفست که دل از غم دلدار برآید
با سینه عاشق چکند جوش خلایق
با دامن این دشت چه از خار برآید
تا خضر رهش جذبه خورشید نگردد
شبنم چه خیالست ز گلزار برآید
از اشگ نرفت از دل ما گرد کدورت
پیداست ز طفلی چقدر کار برآید
دلتنگ شدم بسکه طبیب از غم ایام
از سینه من آه بزنهار برآید
گریه نتوانست غم را از دل بیتاب برد
کی تواند کوه را از جای خود سیلاب برد
از غمت ای گوهر نایاب در بحر وجود
سر فرو هر کس به جیب خویش چون گرداب برد
باده عشرت نمی نوشد ز جام آفتاب
هر که از پیمانه دل لذت خوناب برد
می توان برد از ریاضت در حریم وصل راه
رشته در آغوش گوهر ره زپیچ و تاب برد
بی تو در گلشن فغانم بسکه با غم آشناست
شبنم بیدار را در بستر گل خواب برد
دشمنان را دل مگر سوزد بحال من طبیب
روزگار آخر مرا از خاطر احباب برد
مسکینی و غریبی از حدّ، گُذَشْت، ما را
بر ما اگر ببخشی، وقت است وقت یارا
چون ریختی به خواری، خونِ مرا به زاری
بر تُرْبَتَم گذاری کافیست خونبها را
شه خفته و به درگاه، خلقی ز دادخواهان
غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را؟
چون رحمتِ تو گردد افزون ز عذرخواهی
هرچند بیگناهم، عُذْر آورم خطا را
مَحْمِلنشینِ ناقِه، ای ساربان! بگو کیست؟
کز ناله میچکد خون، در کاروان، دِرا را
از دردِ خود گشایم، کِی لب، برِ مسیحا؟
هم درد، تو فِرِسْتی؛ هم تو دَهی دوا را
هرچند ما خَموشیم، ای چرخِ بیمروّت
حدّی بود ستم را، اندازهای جفا را
بیگانه ز آشنایان، گر گشتهام، عجب نیست
بسیار آزمودم یارانِ آشنا را
ما و «طبیب» تا چند مخمور در خرابات؟
اعطوا لَنَا حیو، یَا أَیُّهَا السُّکَاری
افزوده غمی چون بغم دیگرم امشب
زنهار مگیرید ز کف ساغرم امشب
بر خرمن من دوش زدی آتش و رفتی
بودت گذری کاش بخاکسترم امشب
گویند به تسکین من افسانه و ترسم
بیرون رود اندیشه او از سرم امشب
آن به که طبیبم نکشد رنج مداوا
بهبودی خود نیست دگر باورم امشب
ز چَشْمِ خونفَشانِ خویش، دارم چشم از آن، امشب
که از اشکم، روان سازد به کویش، کاروان، امشب
مگر در بزمِ ما، آن آتشینرخسار میآید
که ما را همچو شمع افتادهاست آتش به جان، امشب
به عَزْمِ رَقْص در مَحْفِل، کمر چون بَسْت میگفتم
که یک عاشق نخواهد بُرد جانی از میان، امشب
تپیدنهایِ دل از حد گذشت، امّیدِ آن دارم
که تیرِ نازِ او را سینهام گردد نشان، امشب
نباشد فرصتِ حرفی ز جوشِ گریهام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بختِ سرگران، امشب
عیان شد زندهرودی هر طَرَف از چَشْمِ گریانم
«طبیب» افتادهای دیگر به فکرِ اصفهان، امشب
گفتی که با دلت غم هجران چه میکند
باد خزان ببین به گلستان چه میکند
منعم کنی ز گریه خونین و با دلم
آگه نیی که کاوش مژگان چه میکند
از دامن وصال تو دستی که کوته است
ای وای اگر رسد به گریبان چه میکند
آن بلبلی که کنج غمی همچو دام یافت
این یک دُو روزه سِیرِ گلستان چه میکند
دامنکشان چو بگذری از خاک کشتگان
نظاره کن که خون شهیدان چه میکند
سیمینتنی که خنده زند بر صفای صبح
در حیرتم که گل به گریبان چه میکند
تا کی طبیب تهمت نظاره میکشی
با حسن یار دیده حیران چه میکند
گو روزگار هرچه تواند به ما کند
ما و تو را مباد که از هم جدا کند
مرغ شکسته بالم و صیاد بیوفا
ترسم به این بهانه ز دامم رها کند
آزار ما بسست، که خود را بخون کشد
کاوش کسی که با دل مجروح ما کند
گستاخ می وزد بحریم چمن رواست
گر عندلیب شکوه زباد صبا کند
در هجر اگر طبیب شبی روز کرده ای
دانی شب فراق به روزم چهها کند
ترک چشمش که قصد جان دارد
زمژه تیغ بر میان دارد
می توان یافت کاین تغافل را
بمن از بهر امتحان دارد
قسمت عاشقان فراغت نیست
بلبل از خار آشیان دارد
پیش روشندلالن خموش نشین
نفس آیینه را زیان دارد
نکند شکوهای طبیب از غیر
شکوه از بخت سرگران دارد
مطلب مشابه: شعرهای زیبای اسیری لاهیجی در قالب غزل، رباعی، قطعه و .. به همراه عکس نوشته

مائیم و فراق دیده ای چند
بار غم دل کشیده ای چند
وارسته زنام و فارغ از ننگ
از دام بلا رمیده ای چند
از شور جنون بکوه و صحرا
سیلاب صفت دویده ای چند
از بخت سیه ز زندگانی
چون شمع، طمع بریده ای چند
صدبار بکوچه ملامت
چون اشگ بسر دویده ای چند
در گوشه غم هزار ناله
از پرده دل شنیده ای چند
از باده عشق گشته سرمست
در میکده آرمیده ای چند
از بیم فریب عقل بر خویش
افسوس جنون دمیده ای چند
ازمزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رمیده ای چند
پیراهن خود برنگ لاله
در خون جگر کشیده ای چند
افسوس طبیب روزگارت
شد تیره ز نور دیده ای چند
گرنه گل نالهای از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بستهام عهدی و دانم که فراموش کند
تا قیامت دمد از خاک من خون آلود
لاله از سینه چاک و کفن خون آلود
صبح از جامه رنگین شفق مستغنیست
پیر کنعان چه کند پیرهن خون آلود
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
گل کند از لب هر کس سخن خون آلود
گرچه خون می خورد از رشگ رخت گل به چمن
می کند وصف ترا با دهن خون آلود
اشگ خونین همه از دیده حیران ریزد
گر در آئینه فتد عکس من خون آلود
خون خجلت نشود شسته بخون چند طبیب
شوئی از دیده خونبار تن خون آلود
آنان که در طلب به پی دل نمیرسند
صد سال اگر روند به منزل نمیرسند
این ظلم دیگر است که صیادپیشگان
یک بار بر جراحت بسمل نمیرسند
در حیرتم که قافله اشک و آه من
هر چند میروند به منزل نمیرسند
غافل ز دل مباش که خورشید و مه طبیب
در روشنی به آینه دل نمیرسند
من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمیآید
به جز آهی که آن هم از قفس بیرون نمیآید
نمیدانم که آسودست در محمل؟ همیدانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمیآید
بگلزاری که بندم آشیان یارب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمیآید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمیآید
فریاد من به چرخ نه هردم نمیرسد
عیسیدمی چه سود به دردم نمیرسد
دردم ز کار برد ازین پس ز من مرنج
گر نالهام به گوش تو هردم نمیرسد
تا در ره تو خاک شدم مشک ناب را
گر توتیا کنند به گردم نمیرسد
هرچند تندسِیر بود سیل نوبهار
اما به اشک بادیه گردم نمیرسد
دیدم شکسته رنگی گلهای این چمن
رنگ گلی به گونه زردم نمیرسد
شادم که هست گرچه بسی دردمند عشق
درد کسی طبیب به دردم نمیرسد
نه همین زآتش عشقت دل ما میسوزد
هرکه را هست دلی، سوخته یا میسوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرمروان
بس که گرم است در او پای صبا میسوزد
آتش ناله ما بس که جهان را افروخت
هرکه را مینگری زآتش ما میسوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرم است
گل جدا، باده جدا، شمع جدا میسوزد
خضر اگر غوطه به سرچشمه حیوان دهدم
بس که دلسوختهام آب بقا میسوزد
سایه داغ جنون تا به سرم افتادست
گر کند سایه به من بال هما میسوزد
گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب
گرنه از آتش می شرم و حیا میسوزد
رباعی
گویند به من که بیقراری نکنم
شبهای فراق اشگباری نکنم
تا هست مرا آتش عشقش بر سر
یک لحظه چو شمع ترک زاری نکنم
نه ذوق من از وصل نگاری دارم
نه شوق گل و سیر بهاری دارم
کافیست مرا همین که در کنج غمی
بنشسته خیال چون تو یاری دارم
گفتی که تنی که عشق فرسودت کو
آن جان که به تن دمی نیاسودت کو
من هم به تو گویم سخنی رنجه مشو
حسنی که دو روز پیش ازین بودت کو
ای آن که به غیر از تو مرا یاری نه
جز یاد توام مونس و غمخواری نه
شبهای دراز هجر دور از رخ تو
چون شمع به جز گریه مرا کاری نه
تا عشق مرا فاش نمی دانستی
با من ره پرخاش نمی دانستی
در عاشقی خویش مرا شهره شهر
دانستی و ای کاش نمی دانستی
در محفل غیر باده چون نوش کنی
درباره من حرف کسان گوش کنی
چون عهد وفای خویش ترسم که مرا
یک باره ز خاطرت فراموش کنی
رفت آن که به صبر خود گمان داشتمی
اندوه تو را میان جان داشتمی
دردا که کنون ز پرده بیرون افتاد
آن راز که سالها نهان داشتمی

قطعه
گر برون از هردو عالم گوشهای پیدا کنم
میروم تا عزلتی از مردم دنیا کنم
دیده بیاشک را چون چشم عینک نور نیست
شمعسان میخواستم چشم تری پیدا کنم
بزم عیش از یک دگر پاشید چون اوراق گل
تا درین گلشن دل چون غنچه رفتم واکنم
ایا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
روشن چراغ عشق زداغ دل منست
پروانه را سرشت ز آب و گل منست
آزاده را به کار گشا احتیاج نیست
مانند سرو و عقده دل حاصل منست
دیده ام گر تشنه دیدار باشد دور نیست
تربیت او را چو گوهر جز در آب شور نیست
عارفان را لحظهای در بحر هستی چون حباب
خانه دل در هوای عشق او معمور نیست
تو میر کاروانی و ماخسته رهروان
غافل زرهروران مشو ای میر کاروان
در محفلی که چهره فروزی به گرد تو
چون هاله گرد ماه نشینند نیکوان
عیب مکن جان من گرمی بازار نیست
بنده شایستهام، خواجه خریدار نیست
باکه توان گفت این کز ستم او مرا
شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست
در جهان از داوری هرگز نیاید داوری
کو روا دارد ستم بر محرمان لشکری
نقد فرصت چون ز دستم رفت گشتم دیدهور
دادم از کف چون گهر را کرد بختم گوهری
بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت
رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار
در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
مطلب مشابه: قطعات زیبای رودکی ( قطعههای شاهکار رودکی پدر شعر فارسی)
مثنوی
بیا ساقی دلم آشفته تست
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند



