اشعار زیبای رفیق اصفهانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر قدیمی ایرانی)
اشعار زیبای رفیق اصفهانی را در تک متن خوانده و لذت ببرید. محمدحسین معروف به ملا حسین اصفهانی متخلص به رفیق در سال ۱۱۵۰ هجری قمری در اصفهان زاده شد. پدرش سبزیفروش بود. وی در اصفهان تحصیلات خود را آغاز نمود و در ادبیات برجسته شد. او در انجمن ادبی مشتاق اصفهانی شرکت داشت و از شاگردان او بود.

غزلیات
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
تو گر خون ریزیم ممنونم ای دوست
مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست
مرا هم بر سر کویت سگی دان
مکن از کوی خود بیرونم ای دوست
به حسن از لیلی افزونی تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم ای دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم ای دوست
تو تا از لطف با من مهربانی
چه غم از کینه ی گردونم ای دوست
مده جام می گلگون به دستم
که مست آن لب می گونم ای دوست
چه می گوئی رفیق از هجر چونی
چه می گویم ز هجرت چونم ای دوست
بود هر درد را درمان شکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
مطلب مشابه: اشعار همام تبریزی (کاملترین اشعار این شاعر ایرانی در قالبهای مختلف)

صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست
لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست
به طبیب من بیمار که گوید که تو را
جان به لب آمده، دل خون شده، بیماری هست
بر دل آزار تو ای یار بود خوش ورنه
چون تو در هر طرفی یار دلازاری هست
سوی صحرا ز پی صید چه تازی که به شهر
همچو من هر طرفت صید گرفتاری هست
پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخویش
هر که را زان گل روی تو به دل خاری هست
منم آن مرغ که از بیضه چو آمد بیرون
به قفس رفت و ندانست که گلزاری هست
از که یاری طلبم وز که مدد جویم آه
در دیاری که نه یاری نه مددکاری هست
آمد آن دلبر و دل برد ز من لیک، رفیق
گر دلی نیست مرا شکر که دلداری هست
به جان و دل مرا پیوند از آن است
که دردت در دل و داغت به جان است
چنان در عاشقی افسانه گشتم
که از من هر طرف صد داستان است
به عاشقان زان دو لب یک بوسه جانا
به صد جان گر فروشی رایگان است
من و او را همین نام و نشان بس
که من نامم و او بی نشان است
رفیق از هجر آن نامهربان ماه
همه شب کار من آه و فغان است
آنکه از عار به یاران نشود یار اینست
وانکه دارد ز من و یاری من عار اینست
آن جفاکار که کارش ز جفاکاری نیست
جز جفاکاری یاران وفادار اینست
آن ستمکار که از تیغ ستم می ریزد
خون یار از پی دلجویی اغیار اینست
آن شکر لب که چو فرهاد مدامم دارد
تلخکام از لب شیرین شکربار اینست
دل بیمار مرا از لب شکربارت
شربتی ده که دوای دل بیمار اینست
گفت از سینه فغان من و دل هرکه شنید
در قفس ناله ی مرغان گرفتار اینست
ز اشک خونین خبر حال دلم پرس، رفیق
که ز حال دل خون گشته خبردار اینست
قطعات
ای برده رشح جام تو جمشید را ز هوش
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا بچشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
والا نصیر ملت و دین میرزا نصیر
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم زره فرس رهنورد پا
لطفی نما و باز رهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
گفتی چه حاجت است ترا تا روا شود
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پیش مسیحا چه حاجت است
تدبیر کار هیچ ندانی چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بیمار اگر فضول نباشد طبیب را
آموختن طریق مداوا چه حاجت است
کافیست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اینست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
مژده ایدل که وقت آن آمد
که ز غم بر کران توان آمد
دشت غم را کنار شد پیدا
بحر اندوه را کران آمد
وقت تشنیع دشمنان طی شد
گاه تحسین دوستان آمد
بلبلی ز آشیان جدا مانده
بار دیگر به آشیان آمد
طایری خورده سنگ جور خسان
پرکشان رفت و پرفشان آمد
صاحبا چاکر قدیم رفیق
که ز جور فلک به جان آمد
در صفاهان که ساحت پاکش
خوشترین بقعهٔ جهان آمد
تا چهل سال با نهایت فقر
عرض خود را نگاهبان آمد
با بد و نیک کرد آمد و رفت
وین چنین رفت و آن چنان آمد
که نه در دیده ای سبک گردید
که نه بر خاطری گران آمد
که نگفته به هیچ خانه شتافت
که نخوانده به هیچ خوان آمد
لیک از شیوه هیچ سود نکرد
کش زیان بر سر زیان آمد
کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
رباعیات
ای قافله سالار دلی را دریاب
افتاده جدا ز منزلی را دریاب
ای پیشرو قافله از سیل سرشک
پس مانده ی پای در گلی را دریاب
چون نیست مرا راه ز بیم خویت
در خانه ات آیم همه شب در کویت
تا روز نشینم به امیدی که مگر
از خانه برون آئی و بینم رویت
ای سرخ گلت به تازگی چون گل سرخ
وز شرم گل روی تو گلگون گل سرخ
چون عارض گلگون تو بر سرو قدت
سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ
شوخی که صدش دل نگران می باشد
شاد همه شیرین پسران می باشد
گر می باشی طالب آن شوخ رفیق
در مدرسه ی کاسه گران می باشد
مطلب مشابه: اشعار حکیم نزاری (کاملترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ در قالبهای مختلف)

ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد
کآخر کار من و تو چون میگردد
تا چند به من لطف میگردد کم
تا کی به تو مهر من فزون میگردد
کس همچو من از زمانه ناکام نشد
ناکام کسی چو من ز ایام نشد
یکشب به مراد دل من روز نگشت
یک روز به کام دل من شام نشد
نه حسن تو ای جان جهان می ماند
نه عشق من سوخته جان می ماند
حسن تو و عشق من همین امروز است
فرداست که نه این و نه آن می ماند
هر روز به بستر جدائی من زار
بیمارترم ز روز اول صد بار
این درد نگر که هر زمان می کشدم
پرسیدن اغیار و نپرسیدن یار
در فصل بهار کی کند ابر بهار
در موسم گل کجا کند صوت هزار
این گریه که من می کنم از دوری دوست
این ناله ی که من می کنم از فرقت یار



