اشعار در مورد انسانیت / شعر هایی که یادآور مهربانی و انسان دوستی هستند

در دنیایی که گاه بی‌مهری و خودخواهی سایه بر ارزش‌های انسانی می‌اندازد، اشعار فارسی همچون نوری در تاریکی، ما را به یاد مهربانی، انصاف و انسان‌دوستی می‌اندازند. در این مجموعه از سایت «تک متن»، گزیده‌ای از اشعار زیبا و پرمفهوم درباره انسانیت گردآوری شده‌اند تا تلنگری باشند به دل‌هایی که هنوز به خوبی ایمان دارند. با ما همراه باشید و در این واژگان ناب، بار دیگر معنای انسان‌بودن را مرور کنید.

اشعار در مورد انسانیت

اشعار احساسی انسانیت

ای نسخه اسرار الهی که تویی
و ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی

بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنی، ددی، به صورت انسان مصوری
سعدی

اگر انسان ها به جای دیـن
به انسانیت معتقـد بودنــد…
انسانیت چیزی ست ورای همه ی ادیان
انسانیت مهربانی ست
نماز و دعا و روزه نـدارد ..
انسانیت گاهـی یک لبخنداست
که به کودک غمگینی هدیه می کنیــد
احمد شاملو

بیشه‌ ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زا ین وجود ارزان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشک
مولانا

مهربانی مهم ترین اصل انسانیت است؛ اگر کسی از من کمکی بخواهد، یعنی من هنوز روی زمین ارزش دارم.
«پائولو کوئیلو»

خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باش
ز آن که هرگز بد نباشد نفس نیک‌ اندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
سعدی

هر انسان، کتابی است،
چشم به راه خواننده‌اش
این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است!
گاهی در پستی چنان می شود که هیچ جانور کثیفی به او نمی‌رسد،
و گاه در عظمت تا آنجا اوج می‌گیرد که در خیال نیز نمی‌گنجد

از همان روزی که دستِ حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد
گر چه آدم زنده بود
فریدون مشیری

تنها انسانیت را در نظر داشته باشیم و باقی چیزها را فراموش کنیم. اگر بتوانیم از عهده این کار برآییم، آینده انسان، بهشتی خواهد بود لبریز از شادی و دانش و آگاهی، ولی اگر موفق نشویم ، یک نابودی عظیم و جهانی را پیش رو خواهیم داشت.
«برتراند راسل»

آدم‌هایی که هیچ‌وقت احتیاج به تنهایی ندارند،
آدم‌های کم‌مایه‌ای هستند
شعر در مورد مرگ انسانیت
هر انسان، کتابی است،
چشم به راه خواننده‌اش

این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است!
گاهی در پستی چنان می شود که هیچ جانور کثیفی به او نمی‌رسد،
و گاه در عظمت تا آنجا اوج می‌گیرد که در خیال نیز نمی‌گنجد

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
مابقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشه‌ی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمه‌ی گلخنی
گر گلابی بر سر و جیبت زنند
و آر تو چون بولی برونت افکنند

مطلب مشابه: اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

اشعار در مورد انسانیت

اشعار معروف درمورد انسان ها

آدم خاکی ز حقّ آموخت علم
تا به هفت آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حقّ در شکست

در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم وجود
آن فرشته است او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوی
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
هم چو حیوان از علف در فربه‌ی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیمِ او ز افراشته و نیمش خر
نیمِ خر خود مایل سفلی بود
نیمِ دیگر مایل علوی بود
آن دو قدم آسوده از جنگ وحراب
و این بشر با دو مخالف در عذاب

بعد از این هرگز نمی رنجم ز کج رفتارها
لب فرو می بندم از تفسیرِ این کردارها
بیشه هایِ خالی و خاموش گاهی می شوند
در غیابِ شیرها ، جولانگهِ کفتارها
از ازل در گوشه ای تنها بِه از دیدارِ خلق
می گریزم تا ابد از شرّ این دیدارها
حد و مرز عشق را دانستم اما با جنون؛
بی محابا رد شدم از مرزِ آن هشدارها
توبهٔ گرگ است می دانم، پشیمان نیست او
چون که در این راه من هم توبه کردم بارها
گفتمش آن راز را، اما هویدا کرد و رفت
محرمی دیگر نمی بینم، به جز دیوارها
مست باید بود و لایعقل، در این دنیای پست
چون که دائم می رسد، بر عاقلان آزارها
رتبه هر کس در این عالم، به انسان بودن است
کشته شد انسانیت ، با دستِ بی مقدارها
کافر مطلق بخوانیدم، اگر این است دین
آبروی شرع را بُردید، ای دین دارها.

رسد آدمی‌ به‌ جائی‌ که‌ به‌ جز خدا نبیند
بنگر که‌ تا چه‌ حدّست‌ مکان‌ آدمیّت‌
طیَران‌ مرغ‌ دیدی‌، تو ز پایبند شهوت
بدر آی‌ تا ببینی‌ طیران‌ آدمیّت‌
نه‌ بیان‌ فضل‌ کردم‌ که‌ نصیحت‌ تو گفتم‌
هم‌ از آدمی‌ شنیدیم‌ بیان‌ آدمیّت‌

آمد اوّل به اقلیم جماد
و از جمادی در نباتی او فتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
و از جمادی یاد نآورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
هم چو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
باز از حیوان سوی انسانیش
می‌کشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و رفت
عقل‌های اوّل ینش یاد نیست
هم از این عقلش تحوّل کرد نیست
تا رهد زا ین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب

مطلب مشابه: اشعار گذر عمر {اشعار معروف و پر معنی از شاعران ایرانی}

اشعار در مورد انسانیت

اشعار بلند درباره ی انسانیت

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگر نه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

از محبت تلخ ها شيرين شود
از محبت، مرده زنده مي شود
از محبت درد ها صافی شود
از محبت مس ها زرين شود
از محبت شاه بنده مي شود
از محبت درد ها شافی شود

تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
خبر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور

از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است
من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان می كنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می كنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می كنند
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است…

وندرین ایام
زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است …

مطلب مشابه: شعر درباره شادی و شاد بودن (40 شعر درباره حس خوشحالی)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا