اشعار جویای تبریزی در تمامی قالب‌های شعری به همراه عکس نوشته های زیبا

اشعار جویای تبریزی در تمامی قالب‌های شعری به همراه عکس نوشته های زیبا در تک متن آماده شده است. جویای تبریزی (با نام کامل میرزا داراب جویای تبریزی، گاهی نیز جویای کشمیری) شاعر برجسته پارسی‌گوی سده‌های ۱۱ و ۱۲ هجری قمری (معادل قرن‌های ۱۷ و ۱۸ میلادی) بود. او از چهره‌های نامدار سبک هندی در شعر فارسی به شمار می‌رود و یکی از شاگردان برجسته صائب تبریزی، شاعر مشهور، محسوب می‌شود. همچنین با شاعرانی چون کلیم کاشانی و سالک قزوینی دوستی و ارتباط ادبی داشت.

غزل‌ها

اضطرابی دارم از آرام شوخ و شنگ تر

ناله ای از خامشی یک پرده سیر آهنگ تر

می شوم هر دم ز آغوشت جدا دل تنگ تر

دربرت خواهم کشیدن آخر از دل تنگ تر

دیدهٔ بد دور امروز از پریرویان تر است

ساده تر رخسار و چشم شوخ پر نیرنگ تر

پنجهٔ مژگان او در بردن دلهای سخت

باشد از سرپنجهٔ فولاد زورین چنگ تر

ای ز خود غافل چه عیب دیگران بینی که نیست

از تو کس بی شرم تر، بی عارتر، بی ننگ تر

از کسی چشم حمایت باشدم جویا که اوست

مهربان تر، قدردان تر، یارتر، یک رنگ تر

روم از خویشتن دنبال دلدار

مگر یابم خبر از حال دلدار

رود ناچار عمر هر که بگذشت

نرفتن کی توان دنبال دلدار

به رنگ بوی در گل از لطافت

بود تن در قبای آل دلدار

ز چشمم گریه نقش مردمک شست

نشیند تا به جایش خال دلدار

چو داغش سکه بر اقلیم دل زد

بود تن ملک و جانم مال دلدار

فتادم با وجود ضعف جویا

به رنگ سایه در دنبال دلدار

ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر

از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر

آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه

هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر

پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت

می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر

تا برات روزی ام بر ما در ایام شد

غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر

این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است

من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر

فصل بهاران شده ساغر بگیر

از بط می خون کبوتر بگیر

زین رخ چشمی که ترا داده اند

خرده به گل نکته به عبهر بگیر

دامن گلچین ز شفق شد افق

کام دل از بادهٔ احمر بگیر

ساغر خورشید گرفته است ابر

از کف ساقی قدح زر بگیر

با کف خالی ز عمل روز حشر

جهد کن و دامن حیدر بگیر

غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر

وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر

با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات

پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر

هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان

از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر

بیرون زحد عقل بود عالم شباب

دیوانگی است لازم جوش بهار عمر

کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت

در دست هیچ کس نبود اختیار عمر

با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق

از دست تا نرفته مهار قطار عمر

یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق

جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر

گرچه از موج هوا چین بر جبین دارد بهار

‏ خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار

ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی

تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار

می نماید فکر سامان می از احسان ابر

هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار

باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر

بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار

تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز

در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار

گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است

صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار

این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است

برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار

مطلب مشابه: اشعار زیبای ادیب صابر (مجموعه کامل‌ترین اشعار این شاعر معروف ایرانی)

غزل‌ها

نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار

عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار

از بر خود افکند در سینه کندنها برون

هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار

سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا

یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار

هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت

چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار

در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست

در نمی آید میانش از نزاکت در کنار

سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را

آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار

از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند

هر لب من کار دندان می کند مقراض وار

بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر

بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر

صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد

کیفیت مستان تو از شیشهٔ دیگر

کی قطع نظر از تو توانم که دواندست

از هر مژه چشمت به دلم ریشهٔ دیگر

لبریز خیال تو ز بس گشته، نگنجد

در غمکدهٔ سینه ام اندیشهٔ دیگر

ناخن گره از کار تو جویا نگشاید

بر سینه قوی تر زن از این تیشهٔ دیگر

به بیخودی شد از آن همزبان من تصویر

که هست محرم راز نهان من تصویر

کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم

زبان حیرتم و ترجمان من تصویر

به گوش بی خبری از زبان خاموشی

بیان نموده بسی داستان من تصویر

ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من

وگرنه جامه درید از فغان من تصویر

ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن

کشی گر از مه ابروکمان من تصویر

می رباید خط روی لاله گونم بیشتر

در بهاران می شود سوز جنونم بیشتر

لحظه ای بنشین نمی خواهم شود آتش بلند

می شود از رفتنت سوز درونم بیشتر

بسکه می دارم نهان در سینه دود آه را

رنگ داغ لاله می ماند به خونم بیشتر

زلف او در بردن دل هیچ کوتاهی نکرد

می رباید لیک چشم پرفسونم بیشتر

مقصدم نبود در این صحرا بجز سرگشتگی

می کند آواره جویا رهنمونم بیشتر

گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار

باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار

یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر

گردآوری کنی چو نفس را حباب وار

با هر که معنیی بود از اهل روزگار

گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار

از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!‏

نبود وجود دورنما را سراب وار

ترسم مباد آتش جویا شود خموش

از بس گریست با همه اعضا کباب وار

بی جلوهٔ روی تو نظر بسته نکوتر

راه نگاه دیدهٔ تر بسته نکوتر

ناداری ما به بود از بخل توانگر

دست تهی از کیسهٔ سربسته نکوتر

افتد به جهان شور ز شیرینی حرفت

ای پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر

بی دیدن دیدار تو چون دیدهٔ ساغر

راه نظر از خون جگر بسته نکوتر

جویا مکن از جور فلک شکوه که خان گفت:

‏«نگشودن این حقهٔ سربسته نکوتر»‏

از گل داغ جنون دارم بهاری در نظر

باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر

بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست

چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر

عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود

از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر

پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد

خواب می بینم که می آید غباری در نظر

قرة العین جهان از مردمی جویا تویی

همچو نور چشم داری اعتباری در نظر

شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر

موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر

بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست

چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر

گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک

کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر

بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست

در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر

من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام

کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر

اگر از سوز عشقت سوخت دل دیوانه‌ای کمتر

وگر بر باد شد خاکسترش پروانه‌ای کمتر

به پیش مستی چشمش که یارب باد روزافزون

بود سامان صد میخانه از پیمانه‌ای کمتر

نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری

ز همت دور باشد بودن از پروانه‌ای کمتر

ز جوش درد بی‌او خون دل در دیده‌اش گردد

تو ای بی‌درد تا کی باشی از پیمانه‌ای کمتر

به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی

بود وسعت سرای عالم از ویرانه‌ای کمتر

ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته‌ام جویا

به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه‌ای کمتر

رباعی‌ها

در سینهٔ تو چون گذر کینه فتد

آن کینه به حبس دیرینه فتد

عیب دگرت اینکه ز بس بیرویی

عکس تو محال است در آیینه فتد

هر کس از وضع خود گریزان گردد

شاید که بری ز نور ایمان گردد

باشد در دیده ها بعینه زنار

از دانه چو تار سبحه عریان گردد

جویا دیدی که آن نگار بی درد

هرگز به محبت دل ما شاد نکرد

گرمی ز دل سخت بتان چشم مدار

زنهار مکوب بیش ازین آهن سرد

با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد

یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد

هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او

الله چه بی مروت است آن بی درد

فریاد و فغان ز جور نفس بی درد

نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد

بر روی ز بس غبار خجلت دارم

گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد

هر کس به دروغ خویش را بگمارد

کذب از روش کلام او می بارد

در عین دروغ گفتنش مکث کند

ضیق النفسی چو صبح کاذب دارد

حرصت ای شیخ ذوق بریان دارد

دندان نه و میل خوردن نان دارد

می جاوی نان چو آسیا در شکمت

گویا فم معدهٔ تو دندان دارد

آن کس که به کدیه روزگارش گذرد

در روسیهی لیل و نهارش گذرد

عار از طلب آنرا که نباشد چون ماه

از کاسهٔ همسایه مدارش گذرد

پهلو تهی از صوفی خر باید کرد

یعنی اندیشه از خطر باید کرد

از شیعه صوفیست سگ سنی به

کز دشمن خانگی حذر باید کرد

از رنجش او دلم مشوش باشد

بی‌طاقت و ناصبور و ناخوش باشد

از جوش فسردگی شود بسته چو شمع

سرچشمهٔ اشکم ار ز آتش باشد

مطلب مشابه: اشعار امیر معزی در قالب های غزل، رباعی، مثنوی، ترکیبا و ترجیعات

رباعی‌ها

قطعات

شکر لله که هجو کس گفتن

فطرت عالی مرا نه فن است

نشده در هجای کس جاری

تا زبانم مجاور دهن است

هر قدر خاطرم ز کس رنجد

خامشی پیشهٔ زبان من است

شعر گفتن به کیش من در هجو

هتک ناموس حضرت سخن است

اینچنین فرمود در تعریف خاموشی به خلق

آنکه بر اهل جهان بعد از رسول الله مه است

خامشی به از سخن گفتن بود لیکن سخن

گر بود در وصف خاموشی ز خاموشی به است

حبذا کشمیر و جوهر ناک او

حوض کوثر در بهشت آماده است

گر نه او آیینهٔ وجه الله است

دایما آبش چرا استاده است

سید تالابها می خوانمش

دیدهٔ بد دور کوثر زاده است

با هوایش بسکه کیفیت بود

هر حباب او سبوی باده است

هر شب از عکس کواکب گوئیا

آسمانی بر زمین افتاده است

غور نتوان کرد ته داریش را

با وجود آنکه لوحش ساده است

از حجاب آب و تاب حسن اوست

بر رخ مه گرنه رنگ استاده است

دایم از چشم بدش داراد دور

آنکه این حسن و جمالش داده است

نماز تو بی معرفت شیخنا

چه بی قدر و بی منزلت آمده است

فزون ز آشنایی مکن اختلاط

عبادت پس از معرفت آمده است

خان والا نژاد ابراهیم

که علی را به جان و دل بنده است

آنکه نور غلامی مولا

از جبینش چو مهر تابنده است

بر دل اوست مهر مهر علی

گوهر ذاتش الحق ارزنده است

بر وجودش فنا نیابد دست

به دم مرتضی علی زنده است

قدوهٔ مؤمنین که درگاهش

چون فلک در بلند کریاسی است

آنکه در دست جود او مه و مهر

گاه بخشش کم از دو عباسی است

آنکه خاک سیاه هند ازو

چمن لاله های جوغاسی است

قیمت اطلس فلک بر او

کمتر از جامه های کرباسی است

این فلک قدر او تو نشناسی

که شعار تو قدرنشناسی است

چه شد ار قدر او نداند خصم

قدر نشناسیش ز نسناسی است

از دم مرتضی علی تبرش

آهنین نیست بلکه الماسی است

در غلامان شاه مردان اوست

که درین عهد قللر آقاسی است

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا