اشعار جهان ملک خاتون (غزلیات، رباعیات، قطعات، مثنوی و …)
اشعار جهان ملک خاتون را به صورت کامل در تک متن برای شما همراهان گرامی قرار دادهایم. جَهانْمَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو (بنیانگذار فرمانروایی اینجو در فارس) شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمهٔ دوم سدهٔ هشتم هجری میزیست؛ وی زادهٔ پیش از ۷۲۴ هجری قمری در شیراز و درگذشته بین ۷۸۴ تا ۷۹۵ هجری قمری است. او همدوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشته است.

غزلیات
نیاز من به رخ خود مکن ز خویش قیاس
مرا به دیدهٔ اخلاص و بندگی بشناس
اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن
مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس
شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را
به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس
به ششدر شب هجران مکن گرفتارم
بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس
ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن
ز رنگ روی من خسته کن غمم احساس
اگر مداد شود آب جمله دریاها
اگر سما و ارض میشود همه قرطاس
وگر ملائکه این شرح حال بنویسند
به سالها نتواند کرد فکر و قیاس
شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان
مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس
مریز خون دل خلق را نگارا بس
مکن برین دل مسکین جفا خدا را بس
نظر به جانب ما کن چو سرو سیمینی
که یک نظر ز تو ای سرو ناز ما را بس
وفا نمای تو باری خلاف رای از چه
نمیشود ز جفا یک زمان شما را بس
اگرچه خون دلم میخورد نهان چشمت
مریز خون دل خلق آشکارا بس
ز حد بشد به من خسته دل جفای تو زان
ز کار عشق تو ای دلربا وفا را بس
چو گرد جور برآوردهای ز جان جهان
میار پیش تو این بارهٔ بلا را بس
چو طاقتم بشد از دست و پای صبر نماند
مزن تو بر دل من ناوک جفا را بس
اگر نظر کند آن سایه بر من دلتنگ
بدان که یک نظر پادشا گدا را بس
اگر جهان همه شادی و خرّمی گیرد
کنون مرا غم روی تو غمگسارا بس
بیا که در دو جهان غیر تو ندارم کس
دل حزین مرا بی تو از دو عالم بس
ز حد گذشت فراق رخ تو ای دیده
به جان رسید دل من به غور حالم رس
اگر گذر کنم اندر دلت چه خواهد بود
چرا که بحر جهان را نبود عار از خس
صبا به یار بگویی که مرغ خاطر من
درون سینه نمیشیند و شکست قفس
جواب گفت هوس میبر و هوا میکن
که شاهباز جهان را چه غم بود ز مگس
نرفت نام من خسته بر زبانت دمی
برفت در غم عشقم ز دیده رود ارس
من آن وفا که نمودم نکرد کس به جهان
بدین صفت تو کنی جور کس نکرد به کس
نمیباید مرا منّت ز هر کس
که روزی ده تویی در عالم و بس
کسی خود نیست در عالم چو دیدم
مگر لطفت رسد فریاد هر کس
ز ناکس راه کس پیدا نباشد
جدا کن راه هر کس را ز ناکس
چو ما را در جهان غیر از تو کس نیست
به فضل خویشتن فریاد ما رس
منم چون خس به بحر بی کرانت
که روی بحر ممکن نیست از خس
چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس
فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس
آشفتهام چون موی تو بر آرزوی روی تو
سرگشتهام در کوی تو بر تو ندارم دسترس
گفتم ز لعلت خستهام یک شربت آبی ده مرا
آمد به گوشم زان دو لب گفتا که ما را از تو بس
کشتی در افکن ای دل مسکین ببین در بحر غم
سیل فراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس
گرچه تویی فارغ ز ما ما را میسّر چون شود
دوری ز روی مهوشت ای نور دیده یک نفس
تا دل هوایی میبرد در دیدن دیدار تو
این دیدهٔ مهجور را خوابش نیاید از هوس
در آرزوی روی چو گلبرگ تو در صبحدم
فریاد شوقی میزنم مانند بلبل در قفس
خالی ز عنبر کردهای بر لعل جان بخشت یقین
شکّر فروشان لبت خالی نباشند از مگس
کردم جهانی در سرت سر کردهای با ما گران
ظلمی چنین ای نازنین جایز ندارد هیچکس
مطلب مشابه: اشعار سنایی (کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

صبا برو ز بر من مقام یار بپرس
به لطف مسکن و مأوای آن نگار بپرس
چو دررسی به بساط شریف او ز منش
زمین ببوس و پسش نیک بی شمار بپرس
بگو که حال من از جور دشمنان زارست
دمی ز حال دل زار دوستدار بپرس
دلم به خار فراق رخت خراشیدهست
ز باد حال من خوار دل فگار بپرس
گرت ز من نکند حال زار من باور
تو حال زار من از جور روزگار بپرس
چو روزگار برآشفت زلف تو با ما
به چشم تو که از آن زلف تابدار بپرس
به بوستان وصالش چو بگذری زنهار
اگر به گل نرسی حال من ز خار بپرس
چو اندرون دل من ز جور او ریشست
ز حال نالهٔ زارم تو زینهار بپرس
اگر بنفشه زلفش ببینی اندر باغ
بنفشه را ز من خوار سوگوار بپرس
وگر به نرگس تر بگذری میان چمن
امانتت که از آن چشم پُر خمار بپرس
وگر به قامت سرو چمن درآویزی
ز قد نارون یار غمگسار بپرس
آنچنانم ز غم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خستهٔ هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
دل سرگشته چنان تشنهٔ جانان که مپرس
جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار
در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس
تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست
که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس
گفته بودم که تو را روی به مه میماند
آنچنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس
تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل
میزنم نعره شوقی به گلستان که مپرس
از جهان مسکن من خاک در تست ولی
میکشم جوری از آن مردک دربان که مپرس
به امید حرم وصل تو ای جان و جهان
زحمتی دیدهام از راه بیابان که مپرس
دلبرا ترک جفا کن ز من زار بترس
زینهار از تف آه من غمخوار بترس
دلم از خار جفایت بخراشید مکن
مرهمی نه به دل از سینه افگار بترس
دیده برهم نتوانم زدن از خون جگر
رحمتی کن به من از دیدهٔ خونبار بترس
تو به خواب خوش و من در غم تو بیدارم
به غم فرقتت از دیدهٔ بیدار بترس
آهم از چرخ فلک در غمت ای دوست گذشت
مگذر از راه وفاداری و زنهار بترس
زآنکه آه دل این خسته جهانگیر شدهست
ترسم آهی بزنم ای بت عیار بترس
آتشی بر دلم از لعل لبانت زدهای
آه وصلی بزنم بر دل و از نار بترس
جانا به جان تو که به فریاد ما برس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دسترس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدهست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هر کسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفتهایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس
مطلب مشابه: اشعار زیبای ناصر بخارایی در قالب غزلیات، قطعات، رباعیات، مثنوی و …
رباعیات
شب تا به سحر میان خونم ز غمت
چون اشک ز دیده سرنگونم ز غمت
پرسی ز من خسته که چونی ز غمم
در من نگر و ببین که چونم ز غمت
زین بیش روا مدار بر من ستمت
دل شاد کنم دمی که مُردم ز غمت
مردم ز غمت دمی دم ای عیسی دم
باشد که شوم زنده به فرخنده دمت
جز وصل تواَم هیچ نمیباید هیچ
جز یاد تواَم هیچ نمیباید هیچ
هیچست دهان تنگت ای جان و دلم
زان لب بجز از هیچ نمیخواهد هیچ
درد دل من لعل تو درمانش باد
دل بسته آن پسته خندانش باد
در عهد وصال اگر نوازد ما را
صد جان جهان به عید قربانش باد
بر خاطرت از خاک رهی گرد مباد
وین آتش اشتیاق ما سرد مباد
دردی دارم ز هجرت ای جان و جهان
درمان دل منی تو را درد مباد
ما را غم عشق روی تو رای افتاد
در جان هوس لعل شکرخای افتاد
زلف بت من که سرکشیها در اوست
در دست نمیآید و در پای افتاد
مقطعات
با ندیمانِ خوش و صحبتِ یاران لطیف
خوش بود دامن صحرا و دف و چنگ و رباب
به وصال خودم ار یار دمی بنوازد
کنم از آتش سینه جگر خویش کباب
ای خجسته نهاد فرّخ رای
روز نوروز بر تو میمون باد
ای همای سعادت ابدی
روزگارت همه همایون باد
کمترین بنده تو جمشیدست
کمترین چاکرت فریدون باد
هر مرادی که از جهان طلبی
یاورت کردگار بی چون باد
هرکه از دولت تو شاد نگشت
خاطر او همیشه محزون باد
وآنکه را آبرو نه از در تست
چشمش از خون دل چو جیحون باد
هرکه با تو دلش نه چون الفست
پشت عیشش همیشه چون نون باد
غم و اندیشه در دلت کم باد
عمر جاوید و جاهت افزون باد
بی نسق شد جهان ز مردم دون
خاک در چشم مردم دون باد
وآنکه از غصّه جان من خون کرد
دلش از جور چرخ پر خون باد
اخترش تیره باد و طالع نحس
عشرتش تلخ و بخت وارون باد

نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال
بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد
درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی
بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد
نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد
بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد
هر کس که سر کشید ز رای تو چون اسد
پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیدهام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید میسترد
اگرچه یار تواند به سوی خسته، نظر
ز روی لطف فکندن ولی نمیفکند
چرا همیشه دل دشمنان کند خرم
چرا مدام دل دوستان خود شکند
مکن مکن که ز باغ دل وفاداران
کسی درخت محبّت ز بیخ برنکند



