اشعار باباافضل کاشانی (کامل‌ترین مجموعه اشعار در قالب‌های غزل، رباعی، قصیده و …)

اشعار باباافضل کاشانی را در تک متن خوانده و از این اشعار بسیار زیبا نهایت لذت را ببرید. افضل‌الدین کاشانی ملقب به بابا افضل مرقی معروف به باباافضل کاشی یا باباافضل کاشانی (متوفی ۶۶۷ ق/به روایتی آغاز قرن هفتم) شاعر و عارف ایرانی اهل کاشان بوده‌است.

اشعار باباافضل کاشانی (کامل‌ترین مجموعه اشعار در قالب‌های غزل، رباعی، قصیده و ...)

غزل ها

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی

مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا

خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای

وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی

با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام

با انده هجران تو کرده دل من خوی

ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار

نتوان ستدن قلعه‌ای از آهن و از روی

ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب

کز دیده روان کرده‌ام از مهر تو صد جوی

تا بوک سزاوار شوی دیدن او را

ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی

ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن

خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی

در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟

بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟

شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی

برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟

ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی

جز درد تن فزودن، جز بار جان نهادن

گویندهٔ سمر را این حال درخور آید

صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن

از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد

پیش گرسنه چندی از هیچ خوان نهادن

گفت و شنید کم کن گر رهروی؛ که در سر

شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن

کاری شگرف باشد، در رهروی قدم را

از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن

گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن

کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن

رسمی است عاشقان را؛ هنگام نامرادی

از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن

در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی

دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟

کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن

بس جرمِ نارسیدن بر همرهان نهادن

سرگشته وار بر تو گمان خطا برم

بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم

از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت

کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟

من جان زینهاری خود را کجا برم؟

دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو

لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم؟

دل نیز گم شده‌ست و ندانم کنون که من

بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم؟

گویند راه بردی از او، باز ده نشان

آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم

در جستنم همیشه؛ که در جست‌وجوی تو

ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم

من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایچ

گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم

مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس

من نام ما و من به صواب و خطا برم

ما از کجا و من ز کجا؟ ما و من تویی

بیهوده چند نام من و نام ما برم؟

غزل ها

بگسلم از تو، با که پیوندم؟

از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد

ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد

دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی

زان تو را یافتم که جان کندم

کی خبر داشتم ز خود بی تو

که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم

آگه اکنون شدم ز خود که مرا

جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون

یال و بازو به جان بیاگندم

بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟

یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم

با تو باشم، به هیچ خرسندم

دور گردم ز جان و تن، شاید

دور باد از تو دور، نپسندم

دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست

سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست

با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای

با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست

سعیَم هبا شده است و طلب بیهده، از آنک

بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست

ممکن که من نه آدمی‌ام، ز آنکه آدمی

یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست

در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب

نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت

خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست

نتوان داشت در او جان و روان را به فریب

گرچه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک

شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب

گرچه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن

جان نگیرد ز تن تیره به زیبایی زیب

دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه

ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب

چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور

پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب

بی گمان باش خردمند، که در راه یقین

خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب

ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را

بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را

شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل

درفکن در جام بی‌رنگ آب رنگ آمیز را

می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف

یاد می‌دار این دو بیت گفته دست‌آویز را

گر حریفی از دمادم سر بپیچاند رواست

بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را

جان من می را و قالب خاک را و دل تو را

وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

مطلب مشابه: اشعار فروغی بسطامی (مجموعه کامل اشعار فروغی بسطامی شاعر بزرگ و قدیمی ایرانی)

قصاید

خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود

تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد

جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟

کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟

مار خزنده، یا نه، ستور دونده‌ای؟

آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟

جز مار و جز ستور نه‌ای، گر به خود نه‌ای

اندام هفتگانه ات انگار هفتصد

از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟

جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟

هستی تو جاودان نگران سوی دیگران

خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟

چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم

وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد

گرچه سبد نگاه توان داشتن در آب

لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد

تن را به جان اگرچه توان داشتن به پای

پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود

بینش به عقل کن که وجود تو بینش است

جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد

از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر

پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟

عقل تو کرد این که عیان است پیش تو

احوال هست گشته و کردار نیک و بد

پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور

بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد

آن مایه بزرگی و آن قبلهٔ انام

آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام

صدر جهان، سلالهٔ اقبال، فخر دین

کان هنر، جهان کرم، مفخر انام

فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر

جز انقیاد روی نبینند، خاص و عام

فرمود تا ز اهل هنر، هر که در سخن

داده است روزگار ورا مایه‌ای تمام

از گفته‌های خویش رساند به خدمتش

از گونه گون نظم و نماید بدان قیام

من بنده با دلم به تمنا در آمدم

کآیا بود که باشد طبعم به نظم، رام

دل چون بدید صورت حالم، به طبع گفت

نظم از کجا و طبع که و مایه‌ات کدام؟

هرگز به صورت آمد، بی مایه هیچ چیز؟

خاطر مسوز خیره به اندیشه‌های خام

از لطف طبع اهل هنر تا به طبع تو

چندان مسافت است که از نور تا ظلام

از دست رفته گیر عنان سخن، تو را

چون هست بر سرت ز فرومایگی لگام

گفتم دلا اگر چه سخن‌هات هست راست

تلخ است و هستم از سخنت نیک تلخ کام

دیر است تا که نیست مرا هیچ گونه، هیچ

در لفظم انتظار و نه در کارم انتظام

با کار بی نظام نباشد سخن به نظم

زین بس بود چو کار من افتاد با نظام

ای در دلت همیشه هنرها شده مقیم

وی بر درت همیشه هنرمند را مقام

ننهفتم ایچ عیب چو پذرفته‌ام، از آنک

پذرفتهٔ به عیب، شد ایمن ز ردّ مدام

اظهار عیب خود چو به فرمان نمی کنم

حاجت به عذر نیست همین بود والسلام

رباعی

گر با توام از تو جان دهم آدم را

از نور تو روشنی دهم عالم را

چون بی تو شوم قوت آنم نبود

کز سینه به کام دل برآرم دم را

اندوه تو دلشاد کند هر جان را

کفر تو دهد تازگی ای ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

دل سیر نشد از کم و از بیش تو را

با آن که منازل است در پیش تو را

عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک

بسیار بگفته اند در پیش تو را

در کار کش این عقل به کار آمده را

تا راست کند کار به هم برزده را

از نقش خیال در دلت بتکده ایست

بشکن بت و کعبه ساز این بتکده را

بی آن که به کس رسید زوری از ما

یا گشت پریشان، دلِ موری از ما

بی هیچ برآورد به صد رسوایی

شوریده سر زلف تو، شوری از ما

ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب

وز شاخ برهنه سایه داری مطلب

عزت ز قناعت است و خواری ز طمع

با عزت خود بساز و خواری مطلب

مطلب مشابه: اشعار زیبای ادیب صابر (مجموعه کامل‌ترین اشعار این شاعر معروف ایرانی)

رباعی

آبی که به روزگار بندد کیمُخت

تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت

خانی شد و پندار در او رخت نهاد

دیگی شد و امید در او سودا پخت

گر بر فلکی به خاک باز آرندت

ور بر سر نازی، به نیاز آرندت

فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو

آزار مجوی تا نیازارندت

باشد که ز اندیشه و تدبیر درست

خود را به در اندازم از این واقعه چست

کز مذهب این قوم ملالم بگرفت

هر یک زده دست عجز بر صحبت سست

تا گوهر جان در صدف تن پیوست

وز آب حیات گوهری صورت بست

گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست

بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست

ترس اجل و بیم فنا، هستی توست

ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست

تا از دم عیسی شده ام زنده به جان

مرگ آمد و از وجود ما دست بشست

وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست

آورده به فضل خویش از نیست به هست

بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه

در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست

معلوم نمی‌شود چنین از سر دست

کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست

اسرار به جملگی به نزد هر کس

آنگاه شود عیان که صورت بشکست

با یار بگفتم به زبانی که مراست

کز آرزوی روی تو جانم برخاست

گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه

کاین کار به آرزو نمی آمد راست

ترکیب عناصر ار نگشتی کم و کاست

صورت بستی که طبع صورتگر ماست

بفزود و بکاست تا بدانی ره راست

کاین عالم را مصور کامرواست

در عین علی، هو العلی الاعلی ست

در لام علی، سّر الهی پیداست

در یای علی سورهٔ حی قیوم

برخوان و ببین که اسم اعظم آن جاست

هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست

آن صورت آن کس است کان نقش آراست

دریای کهن چو بر زند موجی نو

موجش خوانند و در حقیقت دریاست

در کار جهان، بیع و شری بر هیچ است

نقشی است خوش آدمی، ولی بر هیچ است

زنهار بر این چهار دیوار وجود

فارغ ننشینی، که بنی بر هیچ است

افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است

سر تا سر آفاق دویدی هیچ است

هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است

و آن نیز که در کنج خزیدی هیچ است

آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است

آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است

کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است

آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است

با یک سر موی تو اگر پیوند است

بر پای دلت هر سر مویی بند است

گفتی که رهی دراز دارم در پیش

از خود به خود آی، دوست بین تا چند است

در کوی تو صد هزار صاحب هوس است

تا خود، به وصال تو، که را دسترس است

آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم

و آن کس که نیافت، داغ نایافت بس است

سرتاسر آفاق جهان از گل ماست

منزلگه نور قدس کلی، دل ماست

افلاک و عناصر و نبات و حیوان

عکسی ز وجود روشن کامل ماست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا