اشعار اهلی شیرازی (مجموعه کامل‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی)

در تک متن اشعار اهلی شیرازی را برای شما اهالی شعر قرار داده ایم. محمد بن‌ یوسف اهلی شیرازی (زادهٔ ۸۵۸ هجری قمری در شیراز – درگذشتهٔ ۹۴۲ هجری قمری در شیراز) شاعر قرن نهم و دهم هجری است.

اشعار اهلی شیرازی (مجموعه کامل‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی)

غزل

خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد

تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد

مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم

وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد

نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم

که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد

خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد

بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد

همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه

ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد

قیامت است جمال تو ای بهشتی روی

مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد

بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد

که تا قیامت ازین آستانه برخیزد

جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را

شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را

بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من

بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را

از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه

کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را

آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن

گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را

حاصل ز گل وصلم شد چهره زرد آخر

ناچار خزان آید هر باغ و بهاری را

بی تیر و کمان افتد صد صید بخاک ره

گر میل شکار افتد هچون تو سواری را

سوز نفس اهلی در آه حریفان نیست

کین درد نمی باشد هر سینه فکاری را

مژده گل چه میدهی عاشق مستمند را

داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را

دود درون من ترا دفع گزند بس بود

جان کسی چه میکنی دود دل سپند را

چند ز بهر سوزمن گرم چو برق بگذری

سوختم آخر ای پسر تند مران سمند را

مست نه ای، چه می چمد قد خوش تو گوئیا

جلوه ناز میدهی سرو قد بلند را

تا بتو لاف زد پری کس نگهش نمی کند

دید بلی نمی توان مردم خودپسند را

صید توام مرا کشد غیرت زلف پر خمت

کز پی صید دیگران حلقه کنی کمند را

غم نخوری زسوز من گر چو سپند سوزیم

زانکه زسوختن کجا چاره بود سپند را

فایده یی نمیدهد گفتن درد دل به خلق

هم تو دوا کنی مگر اهلی دردمند را

جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را

کو شمع که آتش زند این بوالهوسان را

ای گل که دمد از نفست بوی بنفشه

زنهار مکن همدم خود هیچ کسان را

خونابه حسرت همه تاچند خورم من

یکبار هم این می بچشان همنفسان را

آن لب گرم از پافکند سر زنشم چند

در شهد گرفتاری خود بس مگسان را

شد قافله و خسته دلان تشنه بماندند

ای خضر به فریاد رس این باز پسان را

صد نرگس رعناست حسود چمن تو

ای سرو بپوش از گل رخ چشم خسان را

اهلی به سر کوی تواش ترس عسس نیست

مست است و سگ کوچه شمارد عسسان را

این جوانمردی که پیر میفروشان میکند

خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند

هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر

آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند

هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه

برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند

گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن

کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند

خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند

گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند

عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست

نکته سختی بکار سخت کوشان میکند

از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم

کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند

هرکه را از چشم تر اشکی به دامن می‌چکد

قطره خونی است گویی کز دل من می‌چکد

تا به سوزن دوستی می‌دوزم یک چاک دل

صدهزاران قطره خون از چشم سوزن می‌چکد

برق آه من سبب باشد گر از ابر بهار

قطره آبی گهی بر سرو و سوسن می‌چکد

غرقه در خون خودم شب‌ها ز بس کز دود دل

بر سرم باران خون از بام و روزن می‌چکد

گل نه از باد هوا روید از آن خونابه‌ای‌ست

کز دل مرغ سحر بر خاک گلشن می‌چکد

گرچه می‌گوید به قصد کشتم لعل تو تلخ

آب حیوان از لبت زان تلخ گفتن می‌چکد

گر به چشم خون‌فشان دم می‌زنی اهلی ز عشق

شربت خون نیز از چشم برهمن می‌چکد

مطلب مشابه: قطعات ایرج میرزا (قطعه‌های بسیار خواندنی از شاعر بزرگ ایرانی)

غزل

تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد

بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد

در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون

کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد

من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت

نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد

خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت

باور مکن که کامی از دیدنش برآمد

آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان

تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد

از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن

سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد

آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد

کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد

از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند

با پینه های خونین پیراهنش برآمد

اگر آن پری بعاشق نظر از وصال دارد

ز کرشمه اش که داند که چه در خیال دارد

دل تیره بخت مارا چه سعادتی ازین به

که ز ما برید و اکنون بتو اتصال دارد

مرو ای پری ببستان دل گل بخون مگردان

که بسینه خارخاری گل از آن جمال دارد

غم هجر اگر رساند همه را بحال مردن

تو کجا ز ناز پرسی که کسی چه حال دارد

به کسی نمی نماید خضر آب زندگانی

ز لب تو آب حیوان مگر انفعال دارد

بزمین رقیب ترسم که فرو رود چو قارون

که کمال سر گرانی ز غرور مال دارد

به سگش چگونه اهلی ز کمال خود زند دم

که به نسبت سگ او صفت کمال دارد

به تاج عشق سر آدمی عزیز بود

اگرنه عشق بود آدمی چه چیز بود

تمیز خدمت اصحاب دل سگ آدم کرد

سگ است بهتر از آن کس که بی تمیز بود

به نوبت است درین بزم جام وصل دلا

اگر نصیب شود دولت تو نیز بود

چو ذره ظن مبر ای دل که پیش آن خورشید

هزار همچو تو را قدر یک پشیز بود

تو گر به اهلی بی زر نظر کنی لطف است

وگرنه هرکه تو بینی بزر عزیز بود

یارم وداع کرد و ز آغوش میرود

نام وداع می برم و هوش میرود

زان خون دل ز دیده روانست کز نظر

آن نورسیده سرو قباپوش میرود

دوش آن نشاط خنده و امروز گریه یی

کز خاطرم نشاط شب دوش میرود

بی دوست دیک سینه غم جوش میزند

وین خون دیده بر رخ از آن دوش میرود

مشکل حکایتی است که رنجد ز ناله یار

وزناله کار عاشق خاموش میرود

ای باد یاد سنبل و گل پیش ما مکن

چون حرف از آن دو زلف و بناگوش میرود

اهلی زجور یار غباری شد و هنوز

دنبال آن سوار قباپوش میرود

کمال صنع الهی در آن جمال بود

که حسن و خال و خطش جمله بر کمال بود

کرا مجال چو پروانه وصل آن شمع است

وگر مجال بود بودنش محال بود

به تیره بخت اجل گر چو برق برگذری

سعادت ابدش رهنمای حال بود

بیک نظر که کند آفتاب محو شود

غبار ظلمت اگر صدهزار سال بود

چو چنگ رشته جانم ز گوشمال گسست

نوازشی بنما چند گوشمال بود

خیال لعل تو جان را بشهد جان پرورد

حرام بادش اگر بی تو می حلال بود

بپوش شمع رخ ای نور دیده از اهلی

که نور دیده او شمع این جمال بود

قطعات

کس از شهوت بطن سودی نیافت

شکم خواره را کار جان دادن است

شب آبستن از پرخوری چون زنان

سحر بر سر پای در زادن است

هر که شد دنبال دنیا ترک کرد آسودگی

ترک دنیا کردن و آسودگی خوش دولتیست

صبر کن با محنت فقر و ز کس راحت مخواه

زانکه هر راحت که باوی منتست آن محنتیست

گرچه مرهم از جراحت میبرد زحمت ولی

از طبیبان خواستن مرهم مگر کم زحمتیست

خوشا کسیکه نیامد درین سراچه غم

که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست

هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد

بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست

اهلی حریف ساقی و رندان دیر باش

بگذر ز شیخ و مسجد و کنج مراقبت

صحبت مجو به هرکه ترا نیست نسبتی

اول مناسبت طلب آنکه مصاحبت

دیده باشی برای دفع گزند

صورتی خوش که بر سر خشتست

شکل ناکس همان صفت دارد

صورتی خوب و معنیی زشتست

کشته همت مردان بر مقصود دهد

زانکه باران گرم بر سرما دمبدم است

هر قصوری که بود از کمی همت ماست

ورنه از ابر کرم رحمت حق را چه کم است

ایکه همچون عشق پیچان همتی داری بلند

جز بنخل میوه دار نیک اصلان در مپیچ

دولت بداصل ناکس همچو نخل مومی است

صورتش خوب است اما معنیش هیچ است هیچ

بزرگوار خدایا من آن تهیدستم

که خجلتم نگذارد که سر بر آرم هیچ

بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز

که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ

بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری

ز کار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ

بخاندان محمد که از محبتشان

متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ

بجز محبت اینخاندان مپرس از من

که جز محبت این خاندان ندارم هیچ

قطعات

آنشب که محمد سوی معراج برآمد

بنگر که کمال نظرش تا بچه حد دید

زد عقده هستی گره میم در احمد

شد عقده گشا احمد و فی الحال احد دید

در دیدن این واقعه پرسش مکن از غیر

کآنجا که نظر کرد محمد همه خوردید

ذات محمد و علی آیینه حق اند

آیینه خود ضرورت آن حسن و ناز بود

این باعث وجود من و تست ورنه حق

از بودن و نبودن ما بی نیاز بود

مطلب مشابه: غزلیات ترکی صائب تبریزی (شعرهای ترکی صائب شاعر بزرگ ایرانی)

رباعیات

این عالم بی وفا ندانیم که چیست

کز وی دل کس چنانکه میخواست نزیست

چشمی که به بدمهری عالم نگریست

چون چشمه بهایهای بر خود بگریست

امروز که دوران فلکت با تو نکوست

هشدار که دشمنیست در صورت دوست

چون روز طرب درآید این ساغر چرخ

بینی که چه خورده های الماس دروست

تا کی زغمت دو دیده تر خواهد گشت

بدحالیم از چرخ بتر خواهد گشت

اهلی چو فلک بعکس کامت گردد

روزی که دهد کام تو بر خواهد گشت

ای میوه سر درختی باغ بهشت

قد چو نهال تو درین باغ که کشت؟

گردون که بحسن صد هزارش یادست

تا روی تو دید جمله از دست بهشت

هر چند که عاشقی دل افکارتر است

کار دل او ز عشق دشوار تر است

در جمجمه طریق عشق آنکه فتاد

هر چند که میرود گرفتار تر است

عمرم که بگفتگو درین خانه گذشت

یکچند بوصف چشم مستانه گذشت

یکچند بذکر جام و پیمانه گذشت

القصه شب عمر بافسانه گذشت

زینگونه که عمر من درویش گذشت

ضایع همه عمر من کم و بیش گذشت

این نیز که مانده گر منم صاحب عمر

ضایعتر از آن رود که از پیش گذشت

در مذهب عاشقان که رمزی دگرست

مشنو که چو من نامه سیاهی دگرست

طاعت به ریا کنم نه از بهر خدا

فریاد که طاعتم گناهی دگرست

رباعیات

باز آ که نماند بی توام تاب حیات

بی وصل تو تلخست شکر خواب حیات

باز آی و بکش که بی تو در مشرب من

زهر اجل است خوشتر از آب حیات

ما صاف دلیم و کار دشمن دغلیست

هر بد که کند چاره ما کم محلیست

در مهر تو دشمنم رقیب از ازلست

مهر از ازلست و دشمنی هم ازلیست

یارب تو شکسته مرا ساز درست

و انجام شکسته کن چو آغاز درست

دوری نبود ز کارگاه کرمت

گر شیشه شکسته یی شود باز درست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا