گلچین حکایت های کوتاه از کلیله و دمنه {۸ داستان آموزنده و جذاب}
در این مطلب از سایت تکمتن، گلچینی از حکایتهای کوتاه و آموزنده کتاب کلیله و دمنه را گردآوری کردهایم؛ داستانهایی پندآموز و نمادین که با زبان حیوانات، مفاهیم اخلاقی، اجتماعی و انسانی را به زیباترین شکل ممکن بیان میکنند. با ما همراه باشید در دنیای حکمت.
فهرست حکایت ها

گنجشک های دیواری
روزی روزگاری دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ بالای دیوار خانهای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند.
پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند. آن ها خوشحال و خرم بودند.
یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد.
گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت.
مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد اما فایدهای نداشت.
مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید.
کمی بعد گنجشک پدر رسید.
گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد.
گنجشک پدر هم ناراحت شد اما جوجه از دست رفته بود و نمی شد کاری کرد.
دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند.
ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت.
آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب های خشک لانه افتاد و دود غلیظی بلند شد.
افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند.
آن ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند.
درست هنگامی که مار میخواست از لانه فرار کند آن ها مار را دیدند.
یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد.
دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.
بچه میمون
در زمان های قدیم در کشور هند یک مرد و یک زن زندگی می کردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزندی نمی شد برای همین مرد تصمیمی گرفت در یک صبح او به بازار رفت و یک میمون خرید از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شد.
زن و مرد میمون را مثل بچه خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آن ها بیشتر شد.
در یک روز زن برای خرید میوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد بعد از گفتن این جمله زن به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از رفتن زن مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد اما حوصله اش سر رفت برای همین برای قدم زدن به بیرون از خانه رفت
در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آن ها شد برای همین خیلی دیر به خانه برگشت.
بعد از گذشت چند ساعت زن با یک سبد میوه به خانه برگشت وقتی که وارد خانه شد میمون در حالی که غرق در خون بود به طرف او رفت زن با دیدن او جیغ بلندی کشید.
سبد میوه را روی سر میمون انداخت و به سمت اتاق بچه دوید وقتی که به تخت بچه رسید دید
که بچه به راحتی در تختش خوابیده بدون هیچ زخمی.
زن از این اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بی جانی افتاد که شکمش پاره شده بود.
زن که دلیل خونی بودن بدن میمون را فهمیده بود به طرف در ورودی خانه دوید.
در آنجا میمون را دید که بیجان روی زمین افتاده بود میمون به خاطر ضربه ی سختی که به سرش خورده بود مرده بود.
زن به خاطر اینکه عجولانه دست به اینکار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشک آلود خم شد و به میمون نگاه کرد میمون مرده بود.
مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان

گوسفنده زاهد
آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت: ای شیخ این سگ از کجا میآری.
دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوهی اهل صلاح است، امّا زاهد نمینماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامهی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشندهی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.
زاهد رویا بین
آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد.
روزی در آن مینگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

عاقبت حیله گری
قورباغهای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچهای به دنیا میآورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت میتوانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش.
خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی میکند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانهی راسو تا لانهی مار بیفکن، راسو یکی یکی میخورد و چون به مار رسد او را هم میبلعد و تو را از رنج میرهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همهی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
امانت داری
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست میگویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی میبرد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل.
مطلب مشابه:حکایت های جالب و خواندنی؛ ۱۰ حکایت شیرین بامعنی آموزنده قدیمی

شیر جنگل
یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود.
شیر رو به خر کرد و گفت : ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید رو به خر کرد و گفت : من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم.
خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی!
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
شراکت اشتباه
دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان، و به بازرگانی میرفتند. در راه بدره ای زر یافتند، گفتند: سود ناکرده در جهان بسیار است، بدین قناعت باید کرد و بازگشت. چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند، آنکه دعوی زیرکی کردی گفت: چه قسمت کنیم؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم، و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم، و هر یک چندی میآییم و بمقدار حاجت میبریم. برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.
دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت و زر ببرد: و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد. بنزدیک شریک آمد و گفت: بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم. هر دو بهم آمدند و زر نیافتند، عجب بردند. زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که: زر تو برده ای و کسی دیگر: خبر نداشت.
بیچاره سوگند میخورد که: نبرده ام. البته فایده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.
قاضی پرسید که: گواهی یا حجتی داری؟ گفت: درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده. قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد معین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند.آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که: کار زر به یک شفقت و ایستادگی تو باز بسته است. و من به اعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام. اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم. گفت: چیست آنچه بمن راست میشود؟ گفت: میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان شود نتوان دید. امشب بباید رفت و در میان آن ببود و، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد. پیر گفت: ای پسر، بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد. و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد. گفت: چگونه؟
گفت: غوکی در جوار ماری وطن داشت، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی، و او بر پنج پایکی دوستی داشت. بنزدیک او رفت و گفت: ای بذاذر، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست، نه با او مقاومت میتوانم کردن و نه از اینجا تحویل، که موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصع بزمرد و میناو مکدل ببسد و کهربا
آب روی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافورشکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنج پایک گفت: با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت، و فلان جای یکی راسوست؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار میافگن، تا راسو یگان یگان میخورد، چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بران گذشت. راسو را عادت باز خواست، که خوکردگی بتر از عاشقی است. بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت میرفت، ماهی نیافت، غوک را با بچگان جمله بخورد.
این مثل بدان آوردم تا بدانی که بسیار حیلت و کوشش بر خلق وبال گشتست. گفت: ای پدر کوتاه کن و درازکشی در توقف دار، که این کار اندک موونت بسیار منفعت است. پیر را شره مال و دوستی فرزند در کار آورد، تا جانب دین و مروت مهمل گذاشت، و ارتکاب این محفظور بخلاف شریعت و طریقت جایز شمرد، و برحسب اشارت پسر رفت. دیگر روز قاضی بیرون رفت و خلق انبوه بنظاره بیستادند. قاضی روی بدرخت آورد و از حال زر بپرسید.
آوازی شنود که: مغفل برده ست. قاضی متحیر گشت و گرد درخت برآمد، دانست که در میان آن کسی باشد – که بدالت خیانت منزلت کرامت کم توان یافت – بفرمود تا هیزم بسیار فراهم آوردند و در حوالی درخت بنهادند و آتش اندران زد. پیر ساعتی صبر کرد، چون کار بجان رسید زینهار خواست. قاضی فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود.
راستی حال قاضی را معلوم گردانید چنانکه کوتاه دستی و امانت مغفل معلوم گشت و خیانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت. و پیر از این جهان فانی بدار نعیم گریخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت. و پسرش، پس از آنکه ادب بلیغ دیده بود و شرایط تعریک و تعزیز در باب وی تقدیم افتاده، پدر را، مرده، بر پشت بخانه برد. و مغفل ببرکت راستی و امانت یمن صدق و دیانت زر بستد و بازگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست.
مطلب مشابه: حکایت های طنز شیرین (۱۵ حکایت جالب ایرانی قدیمی)