گلچین اشعار عطار نیشابوری + غزلیات ، قصاید و ترجیعات
سایت «تکمتن» در این مطلب، گلچینی از برترین و زیباترین اشعار عطار نیشابوری را برای دوستداران شعر کلاسیک فارسی گردآوری کرده است؛ اشعاری برگرفته از غزلیات، قصاید، ترجیعات و سرودههایی که در دل خود مفاهیم عمیق عرفانی، عاشقانه و انسانی را جای دادهاند. عطار، شاعر و عارف بزرگ قرن ششم هجری، با زبان پرشور و اندیشههای بلندش، یکی از تأثیرگذارترین چهرههای تاریخ ادب فارسی به شمار میرود. شعرهای او نهتنها روح را به اندیشه میبرد، بلکه دل را نیز با نغمههای ناب عرفان و عشق مینوازد. در این مجموعه، شما را به دنیای پراحساس و پررمز و راز کلام عطار دعوت میکنیم؛ جایی که واژهها به سفر معنا تبدیل میشوند.

غزلیات عطار نیشابوری
چون نیست، هیچ مردی، در عشق، یار ما را،
سجاده، زاهدان را؛ درد و قُمار، ما را.
جایی که جانِ مردان باشد —چُو گویْ— گَردان،
آن نیست جایِ رندان؛ با آن، چه کار ما را؟
گر ساقیانِ معنی با زاهدان نِشینند،
مِی زاهدانِ رَه را؛ درد و خُمار ما را.
درمانْش، مُخلصان را، دردَش، شِکستِگان را،
شادیْش، مُصلحان را، غم، یادگار، ما را.
ای مدعی، کجایی تا مُلکِ ما بِبینی،
کز هرچه بود در ما، برداشت —یار— ما را.
آمد خطاب، ذوقی از هاتفِ حقیقت؛
کِایْ خسته، چون بیابی اندوهِ زارِ ما را؟
عَطّار، اَندَرین رَه، اندوهگین، فُروشُد،
زیراکه او —تَمامَ اسْت— اَنْدُهْگُسار، ما را.
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات
رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح
تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح
روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر
پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح
بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه
بر در قفل سحر همچو کلید است صبح
ای بت بربطنواز پردهٔ مستان بساز
کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح
صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز
کز جهت غافلان صور دمیده است صبح
سوخته گردد شرار کز نفس سوخته
گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح
بوی خوش باد صبح مشک دمد گوییا
کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح
نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا
نافهٔ عطار را بوی شنیده است صبح
کشتی عمر ما کنار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد
موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد
مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد
هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد
هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد
بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد
چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد
گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
قدم درنه اگر مردی درین کار
حجاب تو تویی از پیش بردار
اگر خواهی که مرد کار گردی
مکن بی حکم مردی عزم این کار
یقین دان کز دم این شیرمردان
شود چون شیر بیشه شیر دیوار
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسند چون کرکس به مردار
دلیری شیرمردی باید این جا
که صد دریا درآشامد به یکبار
ز رعنایان نازکدل چه خیزد
که این جا پردلی باید جگرخوار
نه او را کفر دامنگیر و نه دین
نه او را نور دامنسوز و نه نار
دلا تا کی روی بر سر چو گردون
قراری گیر و دم درکش زمینوار
اگر خواهی که دریایی شوی تو
چو کوهی خویش را برجای می دار
کنون چون نقطه ساکن باش یکچند
که سرگردان بسی گشتی چو پرگار
اگر خواهی که در پیش افتی از خویش
سه کارت میبباید کرد ناچار
یکی آرام و دیگر صبر کردن
سیم دایم زبان بستن ز گفتار
اگر دستت دهد این هر سه حالت
علم بر هر دو عالم زن چو عطار
مطلب مشابه: اشعار کوتاه و دلنشین صائب تبریزی / تک بیتی های زیبا به همراه عکس نوشته از صائب تبریزی

قصیده هایی از عطار
وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
گرچه عالم مینماید دیگران را آب خضر
تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب
از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب
رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا
نرم میرو خار میخور بار میکش بر صواب
از هوای نفس شومت در حجابی ماندهای
چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب
در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی
ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب
خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند
از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب
هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بیخبر
خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب
درد و حسرت بین که چندانی که فکرت میکنم
هیچ کاری را نمیشایی تو اندر هیچ باب
چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را
بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس
تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب
ای دریغا میندانی کز چه دور افتادهای
آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب
چون چراغ عمر تو بیشک بخواهد مرد زود
خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب
آخر ای شهوتپرست بی خبر گر عاقلی
یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب
توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان
در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن
تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
شب چو مردان زندهدار و تا توانی میمخسب
زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود
بر سر خاک تو میتابد به زاری ماهتاب
چون نمیدانی که روز واپسین حال تو چیست
در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
کار روز واپسین دارد که روز واپسین
از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد
پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
چون سر و افسر نخواهد ماند تا میبنگری
چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
گر همیبینی که روزی چند این مشتی گدا
پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفتهاند
بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه
چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
آنکه از خشمش طناب خیمه مه میگسست
در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز
تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان
ابر میبارد به زاری بر سر خاکش گلاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی
خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی
کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن
تا به بیداری شود در خواب تا یومالحساب
توبه کردم یارب از چیزی که میبایست کرد
روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب
هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق
یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب
الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
به کنعان بی تو واشوقاه میگویند پیوسته
تو گه دل بستهٔ چاهی و گه در بند زندانی
تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن
برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی
برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان
که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی
تو بازی و کله داری نمیبینی جهان اکنون
ولی چون بیکله گردی به بینی آنچه میدانی
چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی
ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی
بدانی کاسمانها و زمینها با چنان قدری
نباشد قطرهای در جنب آن دریای روحانی
تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت
زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی
هزاران چشم میباید که بر کار تو خون گرید
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی
شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا
نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی
چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر
از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی
طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب
به مرکب باز استادی چرا مرکب نمیرانی
بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را
که مرکب چون فروماند تو بیمرکب فرومانی
تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق
ز یک یک پایهای برتر گذر میکن چو بتوانی
گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو
سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی
چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت
گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی
زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی
زمانی رسم سگ طبعی زمانی شر شیطانی
گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن
نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی
میان خلط و خون مانده چه میکوشی درین گلخن
بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی
همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگسرانی
برو چون مرد ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم
که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی
از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین
که خود را سود میدیدند در بازار ارزانی
درین عالم برستند از غم بیهودهٔ دنیا
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی
چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان
شری و بیع زینسان کن اگر تو هم از ایشانی
چنان بیخود شدند از خود که اندر وادی وحدت
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
اگر خواهی که تو بیخود همه چیزی یکی بینی
تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی
اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود
که نتوانی سوی این راز پیبردن به آسانی
چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهٔ آنی
چو تو چیزی نمیدانی که باشد دستگیر تو
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
چو میدانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو
اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمیخوانی
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
پس از اندیشههای بد دل و جان را چه رنجانی
اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم
ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را
که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی
برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را
که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم دینداری
که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی
برو پیبر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب
ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی
چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی
خداوندا درین وادی از آن سرگشته میپویم
که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی
چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم
برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی
به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده
از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی
نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم
به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی
خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی
مگر گمکردهٔ خود بازیابد عقل انسانی
حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد
بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی
خداوندا به حق آنکه میداری تو او را دوست
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی
خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجدهگه باشم
ز گریه کرده خونین روی و خاکآلوده پیشانی
چو جان بندهٔ خود را کنی آزاد ازین زندان
به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی
دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد
کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی
مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری {گلچین غزلیات و اشعار نو}

ترجیعات عطار نیشابوری
فداک ابی و امی این تمشی
براق آمد مگر بر عزم عرشی
تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش
که صد عالم ورای عرش و فرشی
کنون روحانیان عرش را بین
چو سر بر خط نهاده انس و وحشی
تویی سلطان مطلق در دوعالم
که خط دادندت انس و جان به خوشی
ز بس کامد به نزدیک تو جبریل
شده چون دحیه الکلب قریشی
چو اندر عالم جان اوفتادی
از آن بی سایه دایم میدرفشی
چو دایم رحمة للعالمینی
بران جرم دو عالم را ببخشی
نگردد مطلع بر نقش تو کس
که تو برتر ز نه طالق بنفشی
چو تو برتر ز افلاکی به جز حق
که داند تا چه نوری و چه نقشی
زهی از عرش اعلی بر گذشته
وز آنجا عرش بالا بر گذشته
چه گویم من که از هر جا که گویم
به صد عالم از آنجا بر گذشته
همه روحانیان بر جای مانده
تو در بی جایی از جا بر گذشته
هم از عقل معظم پیش رفته
هم از روح معلی بر گذشته
قیامت نقد امروزت که هاتین
تو از دی و ز فردا بر گذشته
به خاصیت تو دری عالم افروز
ز قعر هفت دریا بر گذشته
به یک دم چون گهر از طشت پر زر
ازین نه طشت مینا بر گذشته
به نور جان به ذات حق رسیده
ز آلا و ز نعما بر گذشته
شده مستغرق نور مسما
ز اعداد و ز اسما بر گذشته
زهی دانای اسرار معانی
ورای این جهان و آن جهانی
زهی سلطان دارالملک افلاک
زهی تخت تو عرش و تاج لولاک
مجره زان پدید آمد که یک شب
فلک از دست قدرت جامه زد چاک
قزح زان آشکارا شد که یک روز
کشیدی از علی قوسی بر افلاک
ز اول حقه یک شب مهرهٔ ماه
بدو بنمودهای دست تو زان پاک
تو آن وقتی نبیالله بودی
که آدم بود یک کف خاک نمناک
اگر نور وجود تو نبودی
بماندی در کف او آن کف خاک
چو پیش هو زنی هویی جگرسوز
شود چون ناف آهو نافهٔ ناک
فرو ماند چو خر در گل ز مدحت
دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک
ندارد هیچ کس با پشتی تو
ز جرم جملهٔ روی زمین باک
مطلب مشابه: زیباترین غزلیات عطار نیشابوری / گلچین ۱۰ غزل ناب عاشقانه از شاعر بزرگ