گلچین اشعار خیام؛ رباعیات زیبا و پرطرفدار

عمر اگرچه چون باد می‌گذرد، اما کلامی که از ژرفای جان برخاسته باشد، جاودانه می‌ماند؛ همچون رباعیات خیام. حکیم عمر خیام، شاعر، ریاضی‌دان و فیلسوف نام‌آشنای ایرانی، با رباعی‌های کوتاه و تأثیرگذارش، مفاهیم ژرفی از زندگی، مرگ، شادی، زمان و فلسفه هستی را به زبانی ساده و دلنشین بیان کرده است. در این مجموعه از سایت «تک‌متن»، گلچینی از زیباترین، پرمعناترین و پرطرفدارترین اشعار خیام را برای شما گردآوری کرده‌ایم؛ اشعاری که ذهن را به اندیشه و دل را به تأملی شیرین در احوال هستی می‌برد.

رباعیات خیام

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گِردِ پیاله، آیتی هست مقیم
کاندر همه‌جا مدام خوانند آن را

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گل‌رنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست؟

گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می‌نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را

ون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طرب‌خانهٔ خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

ماییم و می و مُطْرِب و این کنجِ خراب
جان و دل و جام و جامه پُر دُردِ شراب
فارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است؟
مِی خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشت فریدون و کف کی‌خسرو
بر چرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مِی نوش، ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت

مطلب مشابه: غزلیات حافظ؛ مجموعه زیباترین اشعار غزلیات حافظ شیرازی

گلچین اشعار خیام

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مِی نوش، ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت

امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روانِ پاکت
بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی
ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی؟
بِه زان نَبُدی که اندر این دِیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت
هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند
ز‌آن‌روی که هست‌، کس نمی‌داند گفت

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشت فریدون و کف کی‌خسرو
بر چرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو

هنگام صبوح ای صنمِ فرخ‌پی
برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می
کافکند به خاک صدهزاران جم و کِی
این آمدن تیر مَه و رفتن دی

مطلب مشابه: اشعار کوتاه خیام؛ 100 شعر زیبای دلنشین این شاعر بزرگ

مجموعه اشعار خیام

گر دست دهد ز مغز گندم، نانی
وز مِی دو منی ز گوسفندی، رانی
با لاله‌رخی و گوشهٔ بستانی
عیشی بود آن، نه حد هر سلطانی

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی
در باغ روان است ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت
هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند
ز‌آن‌روی که هست‌، کس نمی‌داند گفت

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پُر کن قدحی، بخور، به من ده دگری
زان پیش‌تر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو، کوزه‌ کند، کوزه‌گری

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی
«حکمی که قضا بُود، ز من می‌دانی؟»
در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی

آن قصر که با چرخ همی‌زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی‌گفت که کوکو کوکو

در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایهٔ چرخ، دیدم استاد به پای
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلهٔ پادشاه و از دستِ گدای

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

از هر چه به جز می است کوتاهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی

می‌ خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن می‌خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار امید عمر ما پودی کو؟
چندین سر و پای نازنینان جهان
می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو؟

مطلب مشابه: حکایت‌های خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا