جملاتی از کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورول (کتاب سیاسی عمیق و معنی دار)
بریدههایی از کتاب ۱۹۸۴ را در تک متن قرار دادهایم. ۱۹۸۴ نام کتاب مشهوری از جورج اورول که در سال ۱۹۴۹ منتشر شدهاست. این کتاب بیانیهٔ سیاسی شاخصی در ردهی نظامهای تمامیتخواه (توتالیتر) شمرده میشود. ۱۹۸۴ کتابی پادآرمانشهری بهشمار میآید.

خلاصه داستان این کتاب
جهانِ نیمهمتحد سه قدرت بزرگ دارد که جهان را میانِ خود تقسیم کردهاند و هر سه به شیوهٔ مشابهی جهان را اداره میکنند. وینستون اسمیت شخصیتِ اولِ داستان، در کشور اقیانوسیه (اوشیانا) و در جامعهای زندگی میکند که به سه طبقهٔ مجزا تقسیم شدهاست: طبقه کارگر، اعضای عادی حزب و اعضای ردهبالای حزب. او عضو عادی حزب است.
روزی در اقدامی قانونشکنانه، دفترچهای قدیمی میخرد و در آن شروع به نوشتنِ اندیشههای خود میکند. در تمام نقاطی که اعضای «حزب» زندگی میکنند، دستگاههایی به نام «تلهاسکرین» نوعی صفحه نمایش که حکمرانان در آن زمان با استفاده از آن جاسوسی میکردند. (صفحه نمایشی که مردم باید با لبخند جلوی این مینشستند) وجود دارد.
این دستگاه که توسط وزارت حقیقت اداره میشود، مانند دوربین تمام اعمال افراد را تحت نظر دارد. وینستون خارج از دیدرسِ تلهاسکرین شروع به نوشتن میکند و چندین بار جملهٔ مرگ بر برادر بزرگ را بر روی کاغذ مینویسد.
جملههایی از رمان 1984 جرج اورول
شاید آدم ترجیح میداد درکش کنند تا دوستش بدارند.
دگرگونی تاریخی هرگز هیچ مفهومی نداشته جز آنکه اربابان نامشان عوض شده.
جنگ صلح است آزادی بردگی است نادانی توانایی است
قدرت وسیله نیست، هدف به حساب میآد. آدم دیکتاتوری راه نمیندازه که از انقلاب پشتیبانی کنه؛ انقلاب میکنه تا دیکتاتوری راه بندازه. هدف از سرکوب جز سرکوب نیست. هدف از شکنجه جز شکنجه نیست. هدف از قدرت جز قدرت نیست.
قدرت در اینه که درد و خفت رو تحمیل کنی. قدرت در اینه که ذهن انسانها رو تکهتکه کنی و دوباره به انتخاب خودت شکل تازهای بهشون بدی
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب وقتی نیچه گریست {خلاصه کتاب فلسفی و خواندنی نیچه}

اینکه مدعی شد به متن «گند زده چون مریضاحوال بوده»، به تعبیر دقیقتر، چنین معنا میدهد که تصویرِ مخوفِ آیندهٔ ممکن فقط میتوانست به قلم انسانی بیمار نوشته شود.
برخلاف وینستون، او بهخوبی پی برده بود مقصودِ غایی حزب از تنزهطلبی جنسی چیست. نکته صرفاً این نبود که غریزهٔ جنسی دنیای مستقل خویش را میآفرید که بیرون از سلطهٔ حزب جای میگرفت و از اینرو باید در صورت امکان نابود میشد. مهمتر این بود که محرومیت جنسی باعث ایجاد هیستری میشد که مطلوب بود، زیرا میتوانست به جنون جنگ و پرستش پیشوا بدل شود. دختره اینطور توضیح داد، «آدم که انرژیش رو تخلیه میکنه، بعدش احساس خوشبختی بهش دست میده و هیچی واسهش اهمیت نداره. برای اونها قابلتحمل نیست که آدم همچی حالی پیدا کنه. اونها میخوان آدم مدام لبریزِ انرژی باشه. همهٔ این رژه رفتنهای چپوراست و هورا کشیدنها و پرچم تکون دادنها جبران تمنای جنسی ترشیدهست. اگه آدم از درون شاد باشه و احساس خوشبختی بکنه، چرا باید محض خاطر برادرِ بزرگ و برنامههای سهساله و “دو دقیقه نفرت” و مابقی چرندیات مُردهشوربردهشون به هیجان بیاد؟»
قلمش با اشتیاقی شهوانی بر پهنهٔ صاف و هموار کاغذ لغزیده و با حروف درشت و واضح چنین نگاشته بود: مرگ بر برادرِ بزرگ مرگ بر برادرِ بزرگ مرگ بر برادرِ بزرگ مرگ بر برادرِ بزرگ مرگ بر برادرِ بزرگ
«محاله بشه تمدنی رو بر دهشت و نفرت و شقاوت بنا کرد. دووم نمیآره.» «چرا دووم نمیآره؟» «نیروی حیاتی نداره. متلاشی میشه. دست به خودکشی میزنه.»
شده بودند مثل مورچه که چیزهای کوچک را میبیند اما بزرگها را نه. و هنگامی که حافظه ناتوان باشد و اسناد مکتوب هم جعل شده باشند ــ آنگاه که چنین اتفاقی بیفتد، چارهای نمیماند جز اینکه آدم ادعای حزب را بپذیرد و باور کند شرایط زندگی بهتر شده، زیرا هیچ معیاری برای مقایسه وجود ندارد و هرگز هم به وجود نمیآید.
چهطور ممکنه شعاری مثل “آزادی بردگی است” داشته باشیم، وقتی مفهوم آزادی باطل و منسوخ شده؟ فضای حاکم بر تفکر کاملاً متفاوت خواهد بود. در واقع، دیگه تفکر به شکلی که الآن درک میکنیم در کار نخواهد بود. پایبندی به اصول یعنی فکر نکردن ــ نیاز نداشتن به تفکر. پایبندی به اصول همون ناآگاهیه.
ما میدونیم هیشکی هرگز قدرت رو با این نیت که ازش دست بکشه، به چنگ نیاورده.
پس از کمی فکر به این نتیجه رسید که حداکثر بیست سال طول میکشد تا دیگر نشود این سؤال اساسی و ساده را مطرح کرد، «زندگی قبل از انقلاب بهتر از الآن بود؟» در واقع، حالا هم کسی نمیتوانست بهاش جواب بدهد، چون اندک بازماندههای پراکندهٔ دنیای قدیم قادر نبودند یک دوران را با دورانی دیگر مقایسه کنند. یک عالم جزئیات باطل و بیخاصیت را به یاد میآوردند
آدم دیکتاتوری راه نمیندازه که از انقلاب پشتیبانی کنه؛ انقلاب میکنه تا دیکتاتوری راه بندازه. هدف از سرکوب جز سرکوب نیست. هدف از شکنجه جز شکنجه نیست. هدف از قدرت جز قدرت نیست.
بنابر منابع رسمی، تغییر متحد هیچگاه رخ نداده بود. اقیانوسیه علیه اوراسیا میجنگید: پس اقیانوسیه همواره با اوراسیا در جنگ بود. دشمنِ زمان حال همیشه مظهر شرارتِ مطلق قلمداد میشد و، به تبع آن، هرگونه سازش باهاش، در گذشته و آینده، ناممکن و مردود به شمار میآمد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب انسان در جستجوی معنا اثر ویکتور فرانکل

جهانبینی حزب بهتر از همه بر ذهن اشخاصی مسلط میشد که از درکش عاجز بودند. میتوانستند فاحشترین تخطی از واقعیتی را بهشان بقبولانند، زیرا هرگز تماموکمال به قباحت آنچه ازشان مطالبه میشد پی نمیبردند، آنقدر هم به رویدادهای عمومی توجه نداشتند که دریابند دوروبرشان چه میگذرد. به برکتِ عدمادراک، سالم میماندند. فقط هر چه را به خوردشان میدادند میبلعیدند و ازشان لطمه هم نمیدیدند زیرا تفالهای باقی نمیگذاشتند، درست همانطور که دانهٔ ذرتِ هضمنشده از بدن پرنده میگذرد.
در فلسفه، یا دین، یا اخلاق، یا سیاست، دو بهعلاوهٔ دو ممکن است بشود پنج، اما وقتی پای تفنگ یا هواپیما به میان میآمد، نتیجه ناگزیر میبایست چهار باشد
شب سراغ آدم میآمدند، همیشه شب. درستش این بود که آدم قبل از اینکه گرفتارشان شود خود را بکُشد. بیتردید بعضیها همین کار را میکردند. غیب شدنِ خیلیها در واقع انتحار بود. اما خودکشی در دنیایی که سلاح گرم یا هر نوع سَمِ سریع و مؤثر کاملاً دستنیافتنی بود، تهوری توأم با درماندگی میطلبید. با حیرت به بیهودگی جسمانی رنج و ترس فکر کرد، به خیانتپیشگی بدنِ انسان که همواره سر بزنگاه و درست موقعی که تلاشی خاص لازم بود، از شدت رخوت منجمد میشد.
اصلیترین عملکرد جنگْ نابودی است، اما نه الزاماً نابودی جانِ انسانها بلکه انهدامِ حاصلِ کارشان. جنگ طریقی است برای آنکه موادی را منفجر کنند، به لایههای زیرین زمین یا اعماق دریا بفرستند که، در غیر این صورت، مورد استفاده قرار میگیرند تا تودهها را بیش از اندازه مرفه، و در نتیجه بیشازحد هشیار کنند.
ما میدونیم هیشکی هرگز قدرت رو با این نیت که ازش دست بکشه، به چنگ نیاورده. قدرت وسیله نیست، هدف به حساب میآد. آدم دیکتاتوری راه نمیندازه که از انقلاب پشتیبانی کنه؛ انقلاب میکنه تا دیکتاتوری راه بندازه. هدف از سرکوب جز سرکوب نیست. هدف از شکنجه جز شکنجه نیست. هدف از قدرت جز قدرت نیست.
خیالش رفت پی بلاهایی که «پلیس پندار» بر سرش میآورد بعد از اینکه او را از آنجا میبردند. اگر فوراً آدم را میکشتند مشکلی نبود. کشته شدن چیزی بود که آدم از ابتدا انتظارش را داشت. اما قبل از مرگ (هیچکس راجعبه اینها حرف نمیزد، هر چند همه ازشان خبر داشتند) روند گریزناپذیر اعتراف در انتظارش بود: خزیدن بر زمین و نعره زدن برای طلب بخشش، استخوانهای شکسته، دندانهای خُردشده و طرههای خونآلود مو. چرا باید اینهمه عذاب ببیند وقتی فرجام فرقی نمیکند؟ چرا امکان ندارد چند روز یا چند هفته از عمر را کوتاه کنند؟ هیچوقت کسی از بازجویی رهایی نداشته، و هرگز پیش نیامده کسی اعتراف نکند. همین که محرز شود آدم مرتکب «پندارِ مجرمانه» شده، بهیقین دیر یا زود میمیرد.
قدرت وسیله نیست، هدف به حساب میآد. آدم دیکتاتوری راه نمیندازه که از انقلاب پشتیبانی کنه؛ انقلاب میکنه تا دیکتاتوری راه بندازه. هدف از سرکوب جز سرکوب نیست. هدف از شکنجه جز شکنجه نیست. هدف از قدرت جز قدرت نیست.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جنایت و مکافات (روانشناسی ترین و عمیق ترین رمان تاریخ)

«فرقش چیه؟ همیشه یک جنگ مُردهشوربرده جای یک جنگ مُردهشوربردهٔ دیگه رو میگیره؛ آدم هم که میدونه اخبار همهش چاخانه.»
آدم چهطور میتوانست بفهمد چهقدر از این مطالب دروغ است؟ بعید نبود اکنون میانگین سطح زندگی به نسبت قبل از انقلاب بالاتر باشد. یگانه نشانهای که خلافش را ثابت میکرد اعتراض خاموشی بود که از بن استخوانهای خود آدم میجوشید، احساسی غریزی که به آدم میفهماند در شرایطی تحملناپذیر زندگی میکند و اینکه در روزگاری دیگر وضع متفاوت بوده. آنچه مایهٔ حیرتش میشد این بود که سرشت حقیقی زندگانی نوین نه بیرحمیاش بود و نه بیثباتیاش، بلکه صرفاً به واسطهٔ بیمحتوایی، رنگباختگی و خمودگیاش مشخص میشد. اگر آدم دوروورش را نگاه میکرد متوجه میشد زندگی نهفقط به دروغهایی که از اکرانهای دوربُرد فوران میزند، به آرمانهایی هم که حزب میکوشد آنها را تحقق ببخشد شبیه نیست
وقتی مفهوم آزادی باطل و منسوخ شده؟ فضای حاکم بر تفکر کاملاً متفاوت خواهد بود. در واقع، دیگه تفکر به شکلی که الآن درک میکنیم در کار نخواهد بود. پایبندی به اصول یعنی فکر نکردن ــ نیاز نداشتن به تفکر. پایبندی به اصول همون ناآگاهیه.»
اگر همگان یکسان از اوقات فراغت و ایمنی مادی سهم ببرند، تودهٔ عظیم ابنای بشر که معمولاً فقرْ تخدیر و خرفتشان میکند، باسواد میشوند و میآموزند مستقل بیندیشند؛ و هنگامی که چنین کردند، دیر یا زود، درمییابند که اقلیت برخوردار از مزایای ویژه کارکردی ندارند و آنان را میروبند.
ما پرولترها، اگر یکجوری به قدرت خودشان پی میبردند، نیازی به دسیسهچینی نداشتند. فقط کافی بود برخیزند و تکانی به خود بدهند، مثل اسبی که مگسها را با یک تکان میتاراند. اگر اراده میکردند همین فردا صبح میتوانستند حزب را متلاشی کنند. قطعاً، دیر یا زود، این اتفاق میافتد