بریدههایی از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو نویسنده بزرگ برزیلی
کتاب کیمیاگر از شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان است. پائولو کوئیلو نویسنده بزرگ برزیلی با این کتاب تبدیل به یک اسطوره ادبی شده و داستان آموزنده و جالب او جزو پر فروش ترین کتابهای تاریخ شد. در این بخش از سایت تک متن بریده و خلاصه داستان این کتاب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
خلاصه داستان کتاب کیمیاگر
این رمان درباره چوپانی اسپانیایی به نام سانتیاگو است که در رؤیای خود، محل گنجی مدفون را در حوالی اهرام مصر مشاهده میکند و به قصد تحقق بخشیدن به این رؤیای صادقه که آن را افسانه شخصی خود میخواند، وطنش، آندلس را رها میکند و رهسپار صحرای آفریقا میشود.
در نقدها و بررسیها، این احتمال مطرح شده که رمان کیمیاگر پائولو کوئلیو تحت تأثیر یا با اقتباس از داستانی در دفتر ششم مثنوی معنوی، اثر مولوی نوشته شده باشد.
هرچند پائولو کوئلیو خود تأثیرگیری اش را از مثنوی نفی نمیکند، اما ادعا میکند این رمان را با الهام از داستانی در هزار و یک شب ترجمه خورخه لوئیس بورخس با نام قصه دو رویابین نوشتهاست که شاید خود الهامبخش مولوی بودهاست.
لازم است ذکر شود که پائولو کوئلیو در جوانی در هیئت یک هیپی در سفری که به ایران داشته، در محضر عارفی بنام ضیاءالدین مولوی که آرامگاه وی در گورستان ظهیرالدوله در دربند تجریش قرار دارد، با اندیشهها و افکار مولانا و به احتمال زیاد با این داستان مولوی آشنایی یافت.
بریده و جملاتی از رمان کیمیاگر
جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج` میترسد.» «به او بگو که ترس از رنج` بدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت… .»
تپههای شنی با وزش باد جابجا میشوند، ولی… صحرا همیشه صحرا باقی میماند. این است… افسانه عشق.
پادشاه پیر گفته بود: «زمانی که به راستی، با همه وجودت آرزویی داشته باشی، کائنات به نحوی عمل میکنند که تو بتوانی به آرزویت برسی.»
«من زندهام.» و ادامه داد: «وقتی چیزی میخورم، به هیچچیز و به هیچکس فکر نمیکنم، مگر به خوردن. وقتی هم حرکت میکنم و راه میروم، آن هم برای حرکت است و راه رفتن نه چیز دیگر، و این چنین است که خود را زنده` میبینم.
«خدا صحرا را آفرید تا انسان از دیدن سایه نخلها شاد شود.»
تاریکترین لحظه، لحظه قبل از طلوع خورشید است.
وقتیکه کسی یا چیزی را دوست داریم نیازی به درک علل آن نداریم، چون همه عینیات در درون خود انسان شکل میگیرد و به معنویات میرسد.
«صحرا را میبینی… که لبریز از زندگی است و آسمان پر از ستاره است، اگر جنگجویان را میبینی که میجنگند، همه و همه معرف یک چیزند، و آن اینکه پدیدهای خاص درصدد توجیه وضع عینی انسان است، انسانی که میاندیشد کی و چگونه از زندگی بهره گیرد، اگر حال را از دست بدهد بازنده است، ولی اگر در حال زندگی کند میفهمد که زندگی یک کاروان شادی است، یک جشن و پایکوبی است، یک سرور همیشگی است. «میفهمد که انسان تنها در لحظه` است که زندگی میکند و خود را زنده میبیند.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب شبهای روشن از داستایفسکی (خلاصه کتاب با داستان زیبا)
آبگیر گفت: «برای نارسیس گریه میکنم. گفتند: «تعجبی ندارد، ما همهوقت، در تمامی جنگلها به دنبال آن آفریده زیباروی بودیم ولی… فقط تو میتوانستی، هر روز، در مقابل زیبایی او به سجده درآیی…» آبگیر پرسید: «نارسیس مگر زیبا هم بود؟» با تعجب جواب دادند: «چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟ «بر ساحل تو خم میشد. «در آینهات هر روز، نقش رخ خود میدید.» آبگیر لحظهای خاموش شد، پس آنگاه گفت: «برای نارسیس گریه میکنم ولی هرگز زیبایی او را ندیدم. «برای نارسیس گریه میکنم چون هربار که بر ساحل من خم میشد، در آیینه چشمانش، زیبایی خود را میدیدم.» کیمیاگر گفت: «این است یک افسانه زیبا.»
هرکس در روی زمین، قسمتی یا گنجی دارد که منتظر اوست، از آنجا که غالب مردان در راه به دست آوردن گنج خود` نیستند، ما هم بهندرت از آن حرف میزنیم مگر برای کودکان، آنهم به صورت افسانه پریان، یا افسانه قسمت، رنج و گنج، سپس زندگی را به حال خود رها میکنیم که سرنوشت خود را دنبال کند
آدم دینداری بود و دیندار واقعی به خود فشار میآوَرَد و هر باری را بر خود هموار میکند، ولی آزاری به کسی نمیرساند.
و این حرکت شبیه ضربالمثلی است که مردان در صحرا میگویند: وقتی نخلهای آبادی در افق است، مردن از تشنگی برای چیست؟` «همیشه آغاز یک تلاش، با شانس مبتدیان` همراه است. و پایان آن با سختکوشی و مقاومت فاتحان.» و جوان به یاد ضربالمثلی از سرزمین خود افتاد: «تاریکترین لحظه، لحظه قبل از طلوع خورشید است.»
مسافران بیخیال از آنچه گذشت، همراه مردم آبادی آواز میخواندند، میرقصیدند، فریاد میکردند، میخندیدند. در باره همه کس و همه چیز بلند بلند حرف میزدند، گویی که کولهبار دلشورهها و نگرانیها را بر دروازه آبادی آویخته بودند یا از جهانی دیگر، جهانی خیالی، به دنیایی متفاوت، دنیای واقعی، رسیده بودند. مردم شاد بودند و راضی…
جوان به آزادی باد حسادت کرد، ولی فهمید که اگر بخواهد، میتواند مثل آن آزاد باشد چون هیچکس و هیچچیز مانع آزادی او نمیشود مگر خودش…
جان جهان` آنهایی را که در راه انجام آرزوهای خود هستند به آزمایش میگذارد. «پشتکار و علاقه آنها را معاینه میکند، «قدرت گذشت آنها را میسنجد، «سماجت و پایمردی آنها را میبیند. «البته برای این کار، خیال بد نباید به خود راه دهیم، چون آزمایش برای این است که ما به موازات گامهایی که در جهت انجام آرزوهای خود برمیداریم، درسهایی هم در مسیر فرابگیریم که چگونه باید به سوی او برویم… «… و این لحظهای است که بیشتر رهروان نفیاش میکنند و از آن میگذرند
ترس از رنج` بدتر از خود رنج` است.
«زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو، فقط مأمور انجام دادنش بر روی زمین هستی. حتی اگر فقط هوس سفر کردن باشد یا ازدواج با دختر یک بازرگان… یا جستجوی گنج. روح دنیا از خوشبختی یا بدبختی هوس یا حسادت مردم انباشته است. هیچ نیست مگر یک چیز: تکمیل حدیث خویش` که آنهم، تنها اجبار انسانهاست. وقتی خواستار چیزی هستی، همه جهان در تکاپوی آن است که تو به خواستهات برسی.»
«اگر حوادث، حوادث مطلوبی هستند بهتر است غیرمنتظره باشند… اگر هم اتفاقاتِ ناگوارند، در آن صورت از قبل باید درد و رنج رویدادی را تحمل کنی که معلوم نیست چه وقت روی میدهد.»
«هر لحظه از تلاش لحظه دیدار است… وقتی در جستجوی گنج خود بودم، همه روزها را درخشان میدیدم چون میدانستم هر ساعت آن، فصلی است از رؤیای تلاش، تلاش برای پیدا کردن گنج`. همچنین، پدیدههایی را در مسیر خود دیدم که هرگز تصور دیدنشان را هم نمیکردم. و اگر شهامت لازم را نداشتم که دنبال کارهای غیرممکن باشم، مانند دیگر چوپانها، چوپان باقی میماندم.»
معتقد بودند اول باید دوید، به امکانات و پول رسید، بعد سراغ زن، انتخاب و ازدواج رفت. کسی که چنین میاندیشد، بیشک اسرار جهان را هرگز نشناخته است و به «بیان» آن آشنا نیست.
به خود میگوید: «اگر زمانی از خود هیولایی بسازم و به جانشان بیفتم و یکی یکیشان را بکشم تا تمامی گله از بین برود، آنها نه چیزی میفهمند و نه چیزی میگویند، از شعور غریزی خود دست کشیدهاند، خودشان را به من سپردهاند و به من اعتماد کردهاند، البته علتش معلوم است. «این منم که آنها را به چراگاه میبرم.»
در این دوره از زندگی همهچیز روشن است و انجامشدنی، انسان از رؤیاها و آرزوهایی که دوست دارد در زندگی انجام دهد، وحشتی ندارد. با گذشت زمان، نیروی عجیب و اسرارآمیزی سعی میکند به آدم بفهماند که شکلدهی و انجام حدیث خویش` ناممکن است.
نه در گذشته زندگی میکنم و نه از آینده باخبرم. آنچه دارم، همین لحظه است، و همین لحظه برای من عین زندگی است، بنابراین باید از آن استفاده کنم، چون فقط در این لحظه است که خود را زنده میبینم. و تو، تو هم اگر بتوانی در حال باقی بمانی، و در حال زندگی کنی، باید یقین داشته باشی: «زنده هستی و شاد و فارغ از زحمت، «زنده هستی و شاکر از رحمت «صحرا را میبینی… که لبریز از زندگی است و آسمان پر از ستاره است، اگر جنگجویان را میبینی که میجنگند، همه و همه معرف یک چیزند، و آن اینکه پدیدهای خاص درصدد توجیه وضع عینی انسان است، انسانی که میاندیشد کی و چگونه از زندگی بهره گیرد، اگر حال را از دست بدهد بازنده است، ولی اگر در حال زندگی کند میفهمد که زندگی یک کاروان شادی است، یک جشن و پایکوبی است، یک سرور همیشگی است.
مطلب مشابه: جملات رمان های معروف؛ 50 متن خلاصه شده زیبا و آموزنده از کتاب های رمان
حقیقت بزرگی در این دنیا وجود دارد که از این قرار است: «چه کاری باید بکنی و چه کسی باید باشی. «زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو، فقط مأمور انجام دادنش بر روی زمین هستی.