بریدههایی از “کتاب کتابخانه نیمه شب” اثر مت هیگ (رمان با داستان جالب)
در چند سال اخیر و به لطف ترجمه و انتشار سریع آثار ادبی، اهالی دنیای کتاب و رمان با آثار بسیار خاص و جذابی روبرو شدهاند. یکی از این آثار کتابخانه نیمه شب نوشته مت هیگ است. اثری بسیار پر فروش و معروف که تقریبا به بیشتر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. ما در این بخش از سایت تک متن ضمن معرفی این کتاب، بریده و جملاتی زیبا از آن را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
قهرمان این کتاب زن جوانی به نام نورا سید است که از انتخابهای خود در زندگی ناراضی است. نیمهشبی او سعی میکند خود را بکشد، اما جایی بین مرگ و زندگی به کتابخانهای میرسد که توسط کتابدار مدرسهاش، خانم الم اداره میشود.
در این کتابخانه میلیونها کتاب مملو از داستانهایی از زندگی او قرار دارد که اگر او تصمیمهای متفاوتی گرفته بود، سرنوشتش متفاوت رقم میخورد. در این کتابخانه، او سپس سعی میکند زندگیای را که در آن بیشترین موفقیت یا شادی را دارد، بیابد.
برای مثال، در یکی از زندگیهای احتمالی، او با دوستپسرش ازدواج میکند، اما زندگیاش آنطور که او انتظار داشت نیست. او همچنین خود را به عنوان یک یخچالشناس میبیند که در مجمعالجزایر سوالبارد در شمالگان تحقیق میکند. زندگی بسیار متفاوت با زندگیای که او سعی میکند از آن فرار کند، اما لزوماً انتخاب بهتری نیست.
بریده و جملاتی زیبا از کتاب کتابخانه نیمه شب
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن.
انسانها ذاتاً جوری برنامهریزی شدهاند که فقط با صدوپنجاه نفر آشنا باشند؛ چون در زمانهای گذشته، جوامع شکارچی گردآورنده بهطور معمول صدوپنجاه نفر عضو داشتند.
نورا در شبهایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی میشد، فکر میکرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش درواقع این بود که تنهاییاش تنهایی حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد؛ چراکه فکر میکند ارتباطات انسانی هدف نهاییاند. اما در طبیعت محض یا آنطور که ثورو خطابش میکرد، «داروی حیاتبخش طبیعت» تنهایی شکل دیگری به خود میگیرد. برای خودش به نوعی ارتباط تبدیل میشود. ارتباطی میان فرد و دنیا، و میان فرد و خودش.
ثورو در کتاب والدن نوشته بود: «اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.» همچنین به این نتیجه رسیده بود که بخشی از این موفقیت حاصل تنهایی است. «هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
«زندگی خیلی عجیبه. اینکه ما تمام زندگیمون رو همزمان از سر میگذرونیم. توی یه خط صاف. اما درواقع تصویر کامل زندگیمون این نیست، چون زندگی نهفقط کارهایی رو که انجام میدیم، بلکه کارهایی رو هم که انجام نمیدیم شامل میشه و هر لحظهٔ زندگیمون برای خودش یهجور… تغییره.»
«سرکشی بنیاد حقیقیِ آزادیه. سرنوشت فرمانبَرها اینه که درنهایت بَرده بشن.»
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
کلیشهای در دنیای موسیقی هست که میگوید هنگام پیانونوازی هیچ نُتی اشتباهی نیست
مطلب مشابه: بریدههایی از “کتاب خودشناسی” اثر آلن دوباتن فلیسوف و نویسنده
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
درحالیکه به عکس سیاهچالهٔ روی جلد مجله خیره شده بود، متوجه شد که درواقع خودش همین است، یک سیاهچاله؛ ستارهای در حال مرگ که در خود فرومیریزد.
«ما فقط چیزهایی رو میدونیم که درک میکنیم. هرچیزی که تجربه میکنیم در اصل فقط درک و تعبیر خودمون از اون چیزه. آنچه که نگاهش میکنی اهمیتی ندارد؛ آن چیزی مهم است که میبینی.»
«انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهیم تغییر بدیم… اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون. این موقعیت رو داری که ببینی همهچیز میتونست چطور پیش بره.»
تعداد زندگیهایی که میتونی داشته باشی بهاندازهٔ احتمالاتیه که توی عمرت داری. توی بعضی زندگیها انتخابهای متفاوتی میکنی و اون انتخابها نتایج متفاوتی رو ایجاد میکنن. اگه فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگیت متفاوت میشد.
سه ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، تمام بدنش از حسرت و پشیمانی تیر میکشید. انگار که ناامیدی توی ذهنش بهطریقی راهش را به تن و اندامهایش باز کرده بود. گویی ذرهذرهٔ وجودش را به تسخیر خود درآورده بود. بهیادش میآورد که همه در نبودِ او زندگی بهتری خواهند داشت. اگر نزدیک سیاهچالهای شوی، نیروی جاذبهاش تو را به عمق حقیقت شوم و تاریک خود میکشد. این فکر مثل اسپاسم ذهنی اجتنابناپذیری به جانش افتاد. حسی آزاردهندهتر از آن که بشود تحملش کرد و قدرتمندتر از آن که بشود از چنگش گریخت.
همهٔ چیزهای خوب وحشی و آزادند.
این زندگی خیلی خشن بود و هیچ سازشی نمیکرد. در آن لحظه دمای هوا هفده درجه زیر صفر بود و نورا تازه از خورده شدن توسط خرس قطبی نجات یافته بود. بااینحال فکر میکرد شاید مشکل زندگی اصلیاش تا حدودی سادگی و بیمزگیاش بوده. تا پیش از این همیشه تصور میکرد میانمایگی و ناامیدی از همهچیز در سرنوشتش بوده. درحقیقت نورا همیشه احساس میکرد از نسل کسانی است که در تمام عمرشان حسرت خوردهاند و امیدهایشان نابود شده و بعد همین شکستها در زندگی نسلهای بعدشان بازتاب یافته است.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب ملت عشق از الیف شافاک (درباره عرفان)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)
«فکر میکردی توی زادگاهت بمونی و توی یه مغازه کار کنی؟ منظورم وقتیه که مثلاً چهارده سالت بود. اون موقع فکر میکردی چهکاره بشی؟» «توی چهاردهسالگی؟ شناگر.» در آن سن سریعترین دختر کشور در شنای قورباغه و رتبهٔ دوم سریعترین در شنای آزاد بود. زمانی را بهیاد آورد که در مسابقات شنای قهرمانی کشوری روی سکو ایستاده بود. «خب، چی شد؟» نورا قصه را کوتاه کرد. «فشارش خیلی زیاد بود.»
فقط کافی است خودمان باشیم. فقط کافی است زندگی را تجربه کنیم. برای همهچیز بودن لازم نیست همهچیز را تجربه کنیم، چون همین حالا هم بیپایان هستیم. تا زمانی که زندهایم، بینهایت احتمال متفاوت برای زندگی آینده پیشِ رویمان است. پس بیایید با آدمهایی که در این زندگی با ما شریکند مهربان باشیم. بیایید گهگاهی سرمان را بالا بیاوریم، چون هرکجا که باشیم، آسمان بالای سرمان بیانتهاست.
مهرهٔ سرباز جادوییترین مهرهٔ شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی بهنظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونهبهخونه. وقتی هم بهسمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری.
درهرصورت بیشتر احساساتی که در زندگیهای متفاوت خواهیم داشت، در همین زندگی هم هست. لازم نیست تمام بازیها را انجام دهیم تا بفهمیم حس برنده شدن چگونه است. لازم نیست برای درک موسیقی، تکتک قطعههای موسیقی دنیا را بشنویم. نیازی نیست انگورهای متنوع تمام تاکستانهای دنیا را مزه کنیم تا گوارایی نوشیدنی را بفهمیم. عشق و خنده و ترس و درد ارز رایج تمام دنیا هستند. فقط کافی است چشمانمان را ببندیم و آهسته نوشیدنی روبهرویمان را مزهمزه کنیم و به صدای موسیقی گوش بدهیم؛ چون درست بهاندازهٔ تمام زندگیهای دیگر، در این زندگی هم کاملاً زندهایم و به تمام احساسات ممکن دسترسی داریم.
آنچه در نظر انسان تله بهنظر میرسد، درواقع فقط حقهٔ ذهن است. نورا برای شاد بودن به تاکستان یا غروب آفتاب کالیفرنیا نیاز نداشت. حتی خانهای بزرگ و خانوادهای فوقالعاده هم لازم نداشت. فقط نیاز داشت که بداند پتانسیل رسیدن به خیلی چیزها را دارد و چقدر هم که پتانسیل داشت. نمیدانست چرا قبلاً متوجهش نشده بود.
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن.
لحظات خوش هم اگر بهاندازهٔ کافی مهلت داشته باشند، میتوانند به درد تبدیل بشوند.
بعد دربارهٔ مردی به نام راجر دانبار در دانشگاه آکسفورد برایش گفت که کشف کرده بود انسانها ذاتاً جوری برنامهریزی شدهاند که فقط با صدوپنجاه نفر آشنا باشند؛ چون در زمانهای گذشته، جوامع شکارچی گردآورنده بهطور معمول صدوپنجاه نفر عضو داشتند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب نیمه تاریک وجود نوشته دبی فورد