بریدههایی از کتاب وقتی نیچه گریست {خلاصه کتاب فلسفی و خواندنی نیچه}
کتاب وقتی نیچه گریست از معروفترین رمانهای تاریخ ادبیات است که روانشناس بزرگ یعنی اروین یالوم آن را به قلم تحریر درآورده است. در این بخش از سایت تک متن جملات، بریده، خلاصه داستان این کتاب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
خلاصه داستان کتاب وقتی نیچه گریست؟
سالومه دوست نزدیک نیچه در یادداشتی برای برویر مینویسد که «آیندهٔ فلسفهٔ آلمان در خطر است» و از او میخواهد که این خطر را خنثی سازد. برویر باید اندیشمند بزرگ و تنهایی را که از سردردهای شدید میگرنی رنج میبرد، معالجه کند و او را از این گرفتاری برهاند؛ ولی نیچه نباید از این جریان و دیدار برویر و سالومه بویی ببرد.
برویر تصمیم میگیرد با روش جدید «بیاندرمانی» که بهتازگی در مورد بیمار دیگرش آنا؛ تجربه کرده، او را درمان کند. با این حال فیلسوف مغرور آلمانی، حاضر نیست «روان» خود را به دست یک پزشک بسپارد و تنها از او میخواهد که «جسم» او را درمان کند.
بهاینترتیب میان برویر آرام و دلسوز، و نیچهٔ حساس و خوددار، دوئل گفتاری تندی به وجود میآید و هر چه این دو به هم نزدیکتر میشوند، برویر بیشتر متوجه میشود که فقط در صورتی میتواند نیچه را معالجه کند که وی اجازهٔ این کار را بدهد.
وقتی نیچه گریست آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در وین خردگرای سدهٔ نوزدهم، و در آستانهٔ زایش دانش روانکاوی.
جملاتی عمیق از کتاب وقتی نیچه گریست
هرگز کتاب نمیخواندند و تمام وقتشان به دست و پنجه نرم کردن با مشکلات اقتصادی میگذشت.
زندگی جرقهای است میان دو خلأ، تاریکی پیشاز تولد و تاریکی پساز مرگ.
امروز فهمیدم بهترین آموزگار آن است که از شاگردانش بیاموزد.
من افراد زیادی را میشناسم که از خود بیزارند و برای رفع آن، میکوشند نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند. ولی این راهحلْ نادرست و در حکم تفویض اقتدار به دیگران است. وظیفهٔ شما این است که خود را همانطور که هستید بپذیرید، نه آنکه به دنبال راهی برای مقبولیت یافتن نزد من باشید.»
«ولی پیشاز آنکه چیزی را از آنِ خود کنم، چگونه میتوانم آن را به دیگری ببخشم؟»
کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهلتر و بسیار سهلتر است که از دیگری اطاعت کنی، تا خودْ راهبر خویش باشی
«معلوم است که رنج میبری؛ این بهایی است که برای بصیرت میپردازی. البته که دچار ترس شدهای؛ زندگی یعنی در خطر بودن. سعی کن قوی شوی!»
آنچه مهم است، شجاعتِ خود بودن است!»
اوا جواب داد: «ضربهٔ سختی خورده بودم. و درس دشواری نیز آموخته بودم، اینکه نمیتوانی به هیچکس جز خودت تکیه کنی.»
آیا میدانید پرسش واقعی یک متفکر چیست؟» برای شنیدن پاسخ تأمل نکرد: «پرسش اساسی این است: چه میزان حقیقت را تاب میآورم؟
«تو تنها از خود میگریزی. به خاطر داشته باش که هر لحظه تا ابد تکرار خواهد شد. فکر کن: به از دست دادن ابدی آزادیات فکر کن!» «من وظیفه دارم که…» «تنها وظیفهات این است که همان شوی که هستی. قوی باش؛ در غیر این صورت، تا ابد برای بزرگ جلوه کردن از دیگران استفاده خواهی کرد.»
بیحساب بچهدارشدن اشتباه است، بچهدارشدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدفدار کردن زندگی با تولیدِ چون خودی اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولیدمثل درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم، تنها به این دلیل که نطفه حاوی بخشی از آگاهی ماست!
در انگیزههای خود غور کنید! درخواهید یافت که هیچکس هرگز کاری را تنها بهخاطر دیگران انجام نداده است. همهٔ اعمال ما خودمدارانهاند؛ هرکس تنها در خدمت خویش است؛ همه تنها به خود عشق میورزند.
«مردن دشوار است. من همیشه معتقد بودهام که آخرین پاداشِ مرده این است که دیگر نخواهد مرد!»
نیچه که گلههای بروئر بهوضوح درش بیاثر بود، مانند معلمی که به پسربچهی عجولی پاسخ میدهد، گفت: «بهموقع چگونه غلبه کردن را به شما خواهم آموخت. شما میخواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمیتوان با پرواز آغاز کرد، ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم و نخستین گام در راه رفتن، درک این نکته است، کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهلتر و بسیار سهلتر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی.» با گفتن این جملات، نیچه شانهی کوچکش را برداشت و مرتب کردن سبیلش پرداخت.
اطاعت از دیگران، سادهتر از فرمانبرداری از خود است؟ پرفسور نیچه، چرا مرا شخصیتر مورد خطاب قرار نمیدهید؟ معنای سخنتان را میفهمم، ولی آیا با من صحبت میکنید، با این سخن چه کنم؟ مرا عفو کنید اگر اینگونه زمینی صحبت میکنم. در حال حاضر، امیالم دنیوی است. من به دنبال چیزهای سادهام، اینکه در ساعت سه صبح، خوابی بدون کابوس داشته باشم و از فشاری که بر قفسهی سینم حس میکنم، تا حدی رهایی یابم. در اینجاست که هراس من لانه کرده است.» و با انگشت به وسط جناغ سینه اشاره کرد.
ادامه داد: «در حال حاضر به گفت های شاعرانه و انتزاعی نیازی ندارم، بلکه نیازمند چیزی انسانی و بیواسطهام. احتیاج دارم شخصی و خصوصی با موضوع درگیر شوم: آیا میتوانید تجربهی مشابه خود را با من در میان بگذارید؟ آیا شما هم عشق یا وسواسی مانند من داشتهاید؟ چگونه آن را از سر گذرندهاید؟ آیا بر آن چیره شدید؟ چقدر طول کشید؟
باید بگویم که مقصود من از زندگی، چیزی کاملاً متفاوت است.» نیچه درحالیکه با انگشت با شکمش میزد، ادامه داد: «پروتوپلاسم بیچاره! من، چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونهای خواهم ساخت. تنها ده سال دیگر پیش رو دارم، فرصتی برای انجام یک مأموریت.
بارقهای از لذت حیوانی که ساعاتی آکنده از بیزاری از خویشتن و زدودن بوی نفرتانگیز جفتگیری پروتوپلاسمی را به دنبال میآورد، ازنظر من نمیتواند راه دستیابی به- چه اصطلاحی را به کار بردید؟- «تمامیت موجود زنده» باشد.
دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز میشود، نه از میلی کودکانه که کاش اینطور میشد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند، حقیقت ندارد. تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر! میل به نامیرایی، همان میل کودک است به بقای همیشگی نوک پستان برجستهی مادر، این ماییم که نام «خدا» بر آن نهادهایم! … . مطمئنم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریدهایم و اکنون نیز همگی دستبهدست هم داده و او را کشتهایم.
حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است، جستوجویی است که برای یافتن حقیقت خویش میکنیم! آیا کاری مقدستر از خودشناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: «بشو آنکه هستی»! بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستیم و چیستیم؟
نیچه تقریباً فریاد زد: «امید؟ امید مصیبت آخرین است! در کتابم، انسانی، زیادی انسانی، اشارهکردهام که وقتی جعبهی پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناختهتر بود، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود. ازآنپس انسان این جعبه و امید درونش را بهاشتباه، صندوقچهی نیک اقبالی میداند. ولی ما از یاد بردهایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویش ادامه دهد. امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی میکند.
به نقل از فروید در گفتوگو با برویر: یک نفر میخواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیکتر شود. وقتی نفر دوم او را به انجام این عملی که خود اراده کرده است، تشویق میکند، نفر اول دیگر نمیتواند قدم بردارد. زیرا حالا اینطور به نظر میآید که تسلیم دیگری شده است. قدرتی که هر چه نزدیکتر برود، بیشتر اسیرش خواهد شد
به نقل از برویر در حال خواندن کتاب انسانی زیادی انسانی:… خطای بزرگترین فیلسوفان در این بوده است که از بررسی انگیزههای شخصی خود غفلت کردهاند، او معتقد است برای کشف حقیقت، فرد بایستی در ابتدا خویشتن را بهدرستی بشناسد. برای رسیدن به چنین مرحلهای، باید از چشماندازهای روزمره و حتی از زمان و مکان خویش رها شد و از دور به ارزیابی خویش پرداخت.
در انگیزههای خود غور کنید! درخواهید یافت که هیچکس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همهی اعمال ما خودمدارانهاند، هر کس تنها در خدمت خویش است؛ همه تنها به خود عشق میورزند. … شاید به کسانی میاندیشید که به آنان عشق میورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آنها را دوست ندارید: آنچه دوست میدارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنها در شما ایجاد میشود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی را که اشتیاق برمیانگیزد.
عاشق کسی نیست که عشق میورزد: بلکه هدفش، تصاحب معشوق است. آرزویش این است که دنیا را از کالای گرانبهای خود محروم سازد. او همچون روحی لئیم و اژدهایی است که از گنج زرین خود پاسداری میکند! به جهان عشق نمیورزد، برعکس، نسبت به دیگر مخلوقات جاندار، یکسر بیتفاوت است.
نیچه که چهره را با دست پوشانده بود سر تکان داد: «عجیب است، ولی در همان لحظهای که برای نخستین بار در زندگیْ تنهاییام را با تمام ژرفا و ناامیدیاش آشکار کردم، درست در همان لحظهی خاص، تنهایی ذوب شد و از میان رفت! لحظهای که گفتم هرگز لمس نشدهام، همان لحظهای بود که برای نخستین بار به خود رخصت لمس شدن دادم. لحظهی خارقالعادهای بود، انگار که تکه یخی عظیم و درونی ناگهان شکاف برداشت و خرد شد.
منظورم این بود که برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری بهعنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهینْ بینیاز از حضور دیگری زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت؛ تنها در این صورت است که بزرگ شدنِ دیگری برایش مهم میشود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی حکم مجازات را خواهد داشت.
پس تو میگویی تنها راه حفظ زناشویی توانایی ترک آن است؟ این واضحتر است. لحظهای فکر کرد. «این قانون برای فرد مجرد بسیار آموزنده است، ولی برای یک مرد متأهل، همچون یک معمای بزرگ است. من چه استفادهای می توانم از آن بکنم؟ مانند کوشش در بازسازی یک کشتی در میان امواج دریاست».