بریدههایی از کتاب هر دو در نهایت می میرند اثر آدام سیلورا با داستانی جالب
بریده و جملاتی قشنگ از کتاب هر دو در نهایت میمیرند را برای شما دوستان قرار دادهایم. هر دو در نهایت میمیرند یک رمان برای نوجوانان نوشته آدام سیلورا نویسندۀ آمریکایی است که در 5 سپتامبر 2017 توسط هارپرتین منتشر شده است. این سومین رمان سیلورا است و روی دو پسر نوجوان به نامهای متیو و روفوس تمرکز میکند که متوجه میشوند تنها یک روز برای زندگی کردن دارند.

خلاصه داستان رمان
کتاب هر دو در نهایت میمیرند نوشته آدام سیلورا، داستان دو پسر جوان به نامهای میتئوس و روفوس است که از طریق یک اپلیکیشن به نام Last Friend با یکدیگر آشنا میشوند. این اپلیکیشن به افراد خبر میدهد که تنها 24 ساعت تا پایان زندگیشان زمان دارند، و فرصت دارند در این مدت یک دوست برای خود انتخاب کنند.
نویسنده این رمان چه کسی است؟
آدام سیلورا، رماننویس آمریکایی، بهخاطر کتابهای معاصرش برای نوجوانان شهرت دارد. او در 1 ژوئیه 1990 در شهر نیویورک، ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. سیلورا، نویسنده سرشناس، به خاطر داستان های بسیار تکان دهنده و تامل برانگیزش که اغلب به مسائل عشق، غم و هویت شهرت دارد.
آدام سیلورا به دلیل باز بودن، حساسیت و به تصویر کشیدن افراد و موقعیتهای مختلف، نویسندهای معتبر در زمینه ادبیات داستانی بزرگسالان جوان است.
بریده و جملاتی زیبا از رمان هر دو درنهایت می میرند
هاوئی گفت: “زندگی من مثل یه شمشیر دولبه میمونه.” مثل روز آخریهای دیگر، جوری حرف نمیزد که انگار شکست خورده است. “اگه الآن اینجا هستم، بهخاطر سرعت زندگی منه. اگه به تست بازیگری اون فیلم نمیرفتم، شاید عاشق کسی میشدم که او هم من رو دوست داشت. شاید حتی با عشق، بچهدار میشدم. پسری داشتم که خودم براش مهم بودم نه حساب بانکیام. میتونستم وقت بذارم و اسپانیایی یاد بگیرم تا با مادربزرگم، بدون کمک مامانم توی ترجمه، صحبت کنم.”

اگر به روز آخریها نزدیک باشی، خیلی حسرتها هست که کاری برایشان نمیشود کرد، اما نگذراندن تکتک دقایق ممکن با آنها حسرتی است که هرگز رهایت نمیکند.
دولا رفتم روی یکی از باجههای تلفن و دیدم با ماژیکی آبی، روی جایی که قبلاً گوشی تلفن بوده، نوشته شده: “دلم برات تنگ شده، لینا. بهم زنگ بزن.” پسر جان، آخر لینا، بدون تلفن، از کجا باید بهت زنگ بزند؟
گاهی وقتها، حقیقت رازی است که آن را از خودت هم مخفی میکنی، چراکه زندگی با یک دروغ، سادهتر است.
خاطرات میتوانند انسانها را جاودانه کنند تا وقتی کسی باشد که دلش بخواهد آنها را بشنود و تعریف کند.
بابا میگفت خداحافظی ممکنترین غیرممکن است. چون هیچ وقت دلت نمیخواهد به زبان بیاوریاش،
بابا همیشه ساندویچ بیکن رو صبحها، روی نون تورتیلا درست میکرد.” یکجورهایی اصلاً یادم رفته بود
“کاش وقت بیشتری داشتیم.” واقعاً احساسم همین بود. “شاید الآنشم داشته باشیم، اما الآن، از زندگیام راضیام. آدمها فکر میکنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشتههاشون رو نمیبرن، حتی حرفهاشون رو هم بههم نمیگن و صبر میکنن. اما من فهمیدم که ما آدمها واقعاً وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم. اگر دنبال چیزهایی که دوست داریم نریم، چیزی جز حسرت برامون نمیمونه. تو داری میمیری و ممکنه هیچ وقت نتونم بهاندازهٔ کافی بهت بگم که چقدر ازت ممنونم. برای همین، تا وقت داریم، میخوام تا جایی که میتونم، بهت بگم ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.”
“آخرین پیام من اینه: کسایی رو که دوستشون دارین پیدا کنین و جوری زندگی کنین که انگار هر روز خودش یه زندگی تازه است.”
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)

هیچ کس نمیخواهد بمیرد. حتی کسانی که میخواهند به بهشت بروند هم حاضر نیستند بمیرند. با این حال، مرگ مقصد مشترک همهٔ ماست. هیچ کس تاکنون نتوانسته از چنگ آن فرار کند و باید هم اینگونه باشد، چون مرگ به احتمال خیلی زیاد، بهترین ابداع زندگی بشر است. مرگ سفیر تغییر و تحول است. کهنگی را از میان میبرد و تازگی را جایگزین میکند. استیو جابز
نجات پیدا کردن بهم نشون داد که بهتره زنده باشی و بگی کاش مُرده بودم تا اینکه در حال مردن باشی و آرزو کنی کاش تا ابد زنده بمونی. اگه قراره همهٔ توانم رو بذارم و خودم رو عوض کنم، تو هم باید تا دیر نشده، همین کار رو بکنی، رفیق. باید بری دنبالش.
بابا در مغزم فرو کرده بود که باید وانمود کنم شخصیت اصلی داستانی هستم که در آن هیچ اتفاق بدی نمیافتد، مخصوصاً مرگ. چون قهرمان همیشه زنده میماند تا در مواقع لزوم
…. جای کشتی در بندرگاه امن است، اما این آن چیزی نیست که کشتیها برای آن ساخته شده باشند.
مهم نیست چگونه زندگی کنیم، هر دو، در نهایت، میمیریم.
دیگه وقتشه. توی زندگیام اشتباهاتی کردم، اما دلم میخواد درست بمیرم.
مثل قهرمان فیلمهای درپیت هالیوودی، روی ویرانههای دهکدهٔ جنگزدهاش ایستاده بودم، دهکدهای که آدمبدها بهخاطر اینکه نتوانستند او را پیدا کنند، بمبارانش کرده بودند.
نمیدانستم تنهایی مردن غمانگیزتر است یا مردن در کنار دوستی که نهتنها هیچ معنیای برایت ندارد، بلکه احتمالاً او هم به تو اهمیت زیادی نمیدهد.
پیدا کردن زمانی برای خداحافظی قبل از مرگ، فرصت فوقالعادهای است، اما بهتر نیست این زمان را به زندگی کردن اختصاص بدهیم؟

لیدیا ما را دید و من را بهسمتی که خلوتتر بود، برد. گفت: “بدون تو چی کار کنم؟” این سؤال سخت دلیلی بود که نمیخواستم کسی بداند دارم میمیرم. سؤالاتی که نمیتوانستم جواب دهم. نمیتوانم به تو بگویم که چگونه بدون من، زنده بمانی. نمیتوانم بگویم چگونه برایم عزاداری کنی. نمیتوانم تو را قانع کنم که اگر سالگرد مرگم را فراموش کردی یا حتی اگر روزها و هفتهها گذشت و یادی از من نکردی، عذاب وجدان نداشته باشی. اما دلم میخواهد تو زندگی کنی.
دالایلا پرسید: “چی تو رو خوشحال میکرد؟” خیلی سریع، عشق به ذهنش آمد و شگفتزده شد، درست
تصویر من از اوتوپیا یا مدینهٔ فاضلهٔ واقعی اینگونه است: دنیایی بدون خشونت و ناراحتی، جایی که همه تا همیشه زندگی میکنند یا حداقل، تا وقتی که به آرزوهایشان برسند و خوشبخت شوند و در نهایت، خودشان تصمیم بگیرند که بفهمند مرحلهٔ بعدی چیست.
“انگار خیلی توی مردن حرفهای هستی.”
اگر به روز آخریها نزدیک باشی، خیلی حسرتها هست که کاری برایشان نمیشود کرد، اما نگذراندن تکتک دقایق ممکن با آنها حسرتی است که هرگز رهایت نمیکند.
ممکن است در خانوادهای متولد شده باشی و حق انتخابی نداشته باشی، اما دوستیهایت را خودت انتخاب میکنی. میفهمی که بعضی دوستیها ارزشش را ندارد و باید آنها را پشت سر بگذاری، اما دوستیهایی هستند که ارزش هر خطر و هر چیزی را دارند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)
این اتاق خیلی با اتاقی که در آن بزرگ شدم تفاوت داشت ـ دیوارهای اینجا بژ بود و آنجا سبز، دو تا تخت اضافه اینجا بود و هماتاقی داشتم، اندازهاش نصف اتاق سابقم بود، دیگر خبری از پوسترهای بازیها و ورزشکاران نبود. اما با این حال، باز هم برایم حس خانه را داشت و بهم نشان میداد که آدمها خیلی مهمتر از وسایل هستند. مالکوم این درس را وقتی گرفت که آتشنشانها شعلههای آتشی را خاموش کردند که خانه، پدر، مادر و محبوبترین چیزهایش را از او گرفتند.
مطمئنم هر دو نفری که با هم رابطه دارند ـ چه در مدرسه، چه در شهر، چه در آنور دنیا ـ با هم، سر چیزهای کوچک و بزرگ، مشکل پیدا میکنند، اما آنهایی که به هم نزدیکترند راهی برای حل مشکلاتشان پیدا میکنند.
“آخرین پیام من اینه: کسایی رو که دوستشون دارین پیدا کنین و جوری زندگی کنین که انگار هر روز خودش یه زندگی تازه است.”
همیشه، فکر میکردم رابطه با لیدیا مثل سکه انداختن روی هواست. اگر برایت خط بیاید، باهات خیلی عصبانی و خشن برخورد میکند و اصلاً نمیشود به او نزدیک شد، اما اگر شیر بیاید، تو را در بهترین حالتت میبیند و همیشه، با تو مهربان است. به نظرم، برای من، همیشه شیر میآمد، اما الآن، زیاد مطمئن نیستم.

یاد گرفته بودم که همیشه صادق باشم، اما حقیقت گاهی وقتها، میتواند پیچیده باشد. مهم نیست که حقیقت تلخ باشد یا شیرین. گاهی وقتها، حقیقت تا وقتی که تنها نباشی، بروز پیدا نمیکند. حتی در این هم تضمینی نیست. گاهی وقتها، حقیقت رازی است که آن را از خودت هم مخفی میکنی، چراکه زندگی با یک دروغ، سادهتر است.
شاید هم باید تنها بمیرم.
کف دستم را روی سنگ قبرش گذاشتم و این نزدیکترین احساسی بود که به گرفتن دستش داشتم. “مامان، به نظرت، چون اینجا هیچ وقت فرصتش رو پیدا نکردم، میتونم اون بالا، معنای عشق رو تجربه کنم؟”
عینکش را در آورد و اجازه داد مالکوم و میز پلیس روبهرویشان تیره و تار شوند. عادت داشت هر چند وقت یک بار، این کار را انجام دهد. برای همین، همه میدانستند که این کارش بهمعنای آن است که میخواهد از دنیا و اتفاقات اطرافش، وقت استراحتی بگیرد.
وقتی کوچکتر بودم، همیشه وانمود میکردم که این قوری چراغ جادو است. پای آن آرزو میکردم که مادرم زنده شود و برگردد و خانوادهٔ ما را کامل کند، اما هیچ وقت آرزویم برآورده نشد.
یاد گرفته بودم که همیشه صادق باشم، اما حقیقت گاهی وقتها، میتواند پیچیده باشد. مهم نیست که حقیقت تلخ باشد یا شیرین. گاهی وقتها، حقیقت تا وقتی که تنها نباشی، بروز پیدا نمیکند. حتی در این هم تضمینی نیست. گاهی وقتها، حقیقت رازی است که آن را از خودت هم مخفی میکنی، چراکه زندگی با یک دروغ، سادهتر است.
برای خوشبخت شدن توی دنیایی هستی که پر از آرزوهای بیارزشه و هیچ تضمینی برای هیچی وجود نداره و توش پاداشی به آدمهایی که کار اشتباهی نکردن تعلق نمیگیره. انگار که دنیا همون بلاهایی رو سر آدمهای خوبش میآره که سر آدمبدهاش هم میآره، اما با این حال، تو خودت و روزهات رو فدای کس دیگهای کردی. همه اینجوری نیستن.”
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب شبهای روشن از داستایفسکی (خلاصه کتاب با داستان زیبا)