بریدههایی از کتاب ملت عشق از الیف شافاک (درباره عرفان)
ملت عشق از معروفترین و محبوبترین رمانهای چند دهه اخیر است که با فروش فوقالعاده خود به اثری جهانی تبدیل شد. این کتاب که به قلم الیف شافاک است، به نوعی درباره عرفانیت و مولانا و شمس است. در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن خلاصه داستان، جملات و بریدههایی از کتاب ملت عشق را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. در ادامه با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
عمدهٔ داستان دربارهٔ احوالات و ارتباط شمس و مولوی است و کمترین بخشهای کتاب از زبان این دو شخصیت روایت شدهاست و سعی شده تا از نگاه و زاویههای گوناگون که همان شخصیتهای دیگر داستان هستند به این دو نفر پرداخته شود.
نویسنده در این کتاب دو داستان و در حقیقت زندگی شخصیتهای دو دورهٔ زمانی مختلف را به موازات هم پیش بردهاست. دورهٔ اول در حدود 639 تا 645 قمری حول و حوش زندگی مولانا و شمس بازمیگردد و دورهٔ دوم در سال 2008 و دربارهٔ زندگی زنی چهل ساله است که به تازگی شغل ویراستاری یک کتاب را برعهده گرفتهاست.
بریده و جملاتی زیبا از رمان ملت عشق
شنید، خنده بر لبانش خشکید. شمس ادامه داد: «اما چیزی که میخواستم بگویم این است که اگر کسی دنبالِ مال و منال و مقام برود، غرق جواهر شود و جامه اطلس و حریر بر تن کند، یعنی کارهایی مثل کارهای شما بکند حضرت قاضی، غیرممکن است بتواند خدا را بیابد!»
نمیدانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدیاش را بگوید.

انگار در درونم رازی است که نه از دیگران، بلکه از خودم پنهان میشود.
مذهب ما یکی است. آن هم خداست.»
«درست است که خدا را با گشتن نمیتوان پیدا کرد اما خدا را فقط کسانی پیدا میکنند که به دنبالش میگردند.»
مولانا خودش را «خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیدهای که شاعری، آن هم شاعری که آوازهاش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستیاش، چیستیاش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
«اگر کسی بگوید ‘هرچه لازم باشد بدانم، میدانم`، به او نه به چشم استاد، بلکه به چشم جاهل و نادان باید نگاه کرد. فقط نادانها گمان میکنند همه چیز را میدانند.»
اگر انسان بدبینانه نگاه کند به همهجا، طبیعی است که همهجا بدی ببیند
فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظهای که به دنیا میآییم، گوهر عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن
حتی پس از گذشت هشتصد سال، امروز هم روح شمس تبریزی و روح مولانا جلالالدین رومی، زنده و سیال، میانمان در حال سماعند…
«یا عشق را یادم بده یا ناراحت نشدن از نبود عشق را.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)

یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
شمس ابرو در هم کشید: «آزمودنِ صحّتِ ایمانِ دیگران وظیفه ما انسانها نیست. بنده نمیتواند ایمان بندهای دیگر را بسنجد. مگر نمیدانی؟»
اسلامی عدد چهل نشاندهنده زمانی است که برای گذر از مرتبهای به مرتبه دیگر صرف میشود و نماد بیداری معنوی است. معرفت چهار مرحله اساسی دارد. در هر مرحلهای ده درجه موجود است که در مجموع میشود چهل. حضرت عیسی چهل شبانهروز در صحرا چلّه نشست. حضرت محمد در چهل سالگی مبعوث شد. بودا زیر درخت زیرفون چهل روز غرق تفکر شد. و البته که چهل قاعده طلایی شمس را هم نباید فراموش کرد. انسان در چهل سالگی مسئولیتی جدید بر عهده میگیرد. به نظرم وارد سن باشکوهی شدهای. اصلا هم لازم نیست نگران پیر شدن بشوی. چهل رقمی چنان قدرتمند است که چین و چروکها و موهای سفید در مقابلش هیچند.
خدا دوست دارد بندههای عزیزش را در بیابان سرگردان کند تا وقتی به آب میرسند، قدرش را بدانند.
قاعده بیست و پنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.
برای تولد لحظهای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همانطور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود…
قاعده بیست و هفتم: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانهروز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی که همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود.
چون عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنانکه مولانا به ما یادآوری کرده، روزی میرسد که عشق به چابکی گریبان همه را میگیرد، حتی گریبان آنهایی را که از او فراریاند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده میکنند.
«صوفی میگوید به جای آنکه درباره دیگران داوری کنم و حکم بدهم، درون خودم را مینگرم. نادان میگوید همه نقصهای دیگران را پیدا میکنم. اما فراموش نکنید کسانی که در دیگران دنبال خطا میگردند اکثر اوقات خودشان خطاکارند. میگویند وارد جزئیات شویم، آنگاه کل را فراموش میکنند. درختها نمیگذارند جنگل را ببینند…»
قاعده سی و دوم: همه پردههای میانتان را یکییکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری در بارهشان استفاده نکن. بهویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!

«قاعده هجدهم: تمام کائنات با همه لایهها و با همه بغرنجیاش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.»
«این موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با عشق اجرا میشود چطور ممکن است کفر باشد. لابد میخواهند بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقیای که با دهان و ساز اجرا میشود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همینطور است؟ مگر نمیبینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همهجا، به ذکر او مشغول است؟
شمس تبریزی گفت: «شریعت مانند چراغ است، روشنایی میبخشد. اما نباید فراموش کرد که چراغ هنگام راه رفتن در تاریکی به کار آن میآید که جلو پایت را ببینی. بعد از شریعت نوبت طریقت است، بعد از طریقت نوبت معرفت، بعد از معرفت هم نوبت حقیقت! اگر جهت اساسی فراموش شود و
قاعده شانزدهم: خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتآ در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمهای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آنکه عاشق نیست عشق را نمیتواند درک کند، آنکه عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، در جایی که کلمهها توان ندارند، عشق را مگر میتوان در قالب سخن ریخت.
سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید ‘چه کنم، تقدیرم این بوده`، نشانه جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دوراهیهاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکومِ آنی. این را بیست و نهمین قاعده میگوید.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)
«به دستهایمان توجه کنید. انگشتهایمان مدام باز و بسته میشوند. میگیریم و رها میکنیم. رها میکنیم و میگیریم. یک بار به درون، بار دیگر به بیرون. بعد از آنکه دستمان را مشت کردیم، حکمآ بازش میکنیم. وگرنه مثل افلیجها میشویم. هستیمان هم همینطور است. لحظهای باز میشود، لحظهای بسته میشود. گاه دلمان میگیرد، گاه باز میشود. این حالتها که به نظر متضاد میرسند، جوهره هستی است. به پرنده در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بالهایش توجه بفرمایید، یک بار به پایین، یک بار به بالا. یک غم، یک خوشی. اینطوری است زندگی. متوازن و موزون.»
«پسران آدم، دختران حوا به چنان علمی شرفیاب شدهاند که آن علم را نه کوهها میتوانند بر دوش بکشند و نه آسمانها. از این روست که در قرآن میفرماید: ‘ما این امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم از تحمل آن سر باز زدند و از آن ترسیدند. انسان آن امانت را بر دوش گرفت.`

ای گمشده در خود ندانی، بدنت مزار تو شده، چون نفست را نشناختهای نفست گورکن تو شده.
قاعده بیست و سوم: زندگی اسباببازی پرزرق و برقی است که به امانت به ما سپردهاند. بعضیها اسباببازی را آنقدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همین که اسباببازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازندش دور. یا زیاده بهایش میدهیم، یا بهایش را نمیدانیم. از زیادهروی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را برمیگزیند.
مطلب مشابه:بریدههایی از کتاب صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا (40 متن خلاصه شده کتاب)