بریده‌هایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)

داستایفسکی بی‌شک یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات است که قلم بنده قادر به توصیف بزرگی او نیست. یکی از شاهکارهای داستایفسکی قمارباز نام دارد. در این بخش از سایت ادبی تک متن خلاصه داستان و بریده و جملاتی از این رمان شاهکار را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بریده‌هایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)

خلاصه داستان رمان قمارباز

راوی داستان – آلکسی ایوانوویچ – فردی دانشگاه رفته و به قول خودش نجیب‌زاده‌ است که شغل آموزگاری دارد. داستان از جایی شروع می‌شود که وی به عنوان معلّم سرخانهٔ نوه‌های ژنرال در استخدام او است.

ژنرال افسر بازنشستهٔ ارتش روسیه است که در ضمن داستان اشاره می‌شود که با درجهٔ سرهنگی بازنشسته شده‌است؛ ولیکن خود را همه جا ژنرال معرفی می‌کند و دیگران نیز او را به این نام می‌خوانند.

ژنرال به سبب بدهی سنگین مالی، تمام املاکش را در روسیه گرو گذاشته و حالا همراه خانوادهٔ خود در هتلی در رولتنبورگ اقامت دارد. راوی تعریف می‌کند که جز خانوادهٔ ژنرال و او که به عنوان معلم بچه‌ها ملازم آن‌ها است، چه کسانی در کنار ژنرال هستند: مارکیز دوگریو یک بورژوای فرانوسوی که ژنرال مبلغ زیادی به او بدهکار است، مادمازل بلانش دوکومنژ که ژنرال دل به او بسته همراه با مادرش کنتس دوکومونژ، مستر آسلی یک نجیب زادهٔ انگلیسی که سهام‌دار کارخانهٔ قند است و پرنس نیلسکی که ارتباط خاصی با خانواده ندارد ولی در گردش‌ها آن‌ها را همراهی می‌کند.

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

ما، وقتی احتياج وادارمان کند با آدم‌های منفور نيز ناچاريم روابطی برقرار کنيم.

حالا چه هستم؟ يک صفر. فردا چه می‌توانم باشم؟ فردا چه می‌توانم باشم؟ فردا می‌توانم از ميان مردگان برخيزم و زندگانی نوينی را آغاز کنم! می‌توانم در خودم همان انسانی را بجويم که تاکنون وجود داشته است!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا (40 متن خلاصه شده کتاب)

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

می‌پرسيد چرا به‌پول احتياج دارم؟ چه سؤالی! برای اين که پول همه چيز است!

کسی که از گرگ می‌ترسد نبايد به‌جنگل قدم بگذارد

من نه تنها از هرگونه ظاهرسازی به‌دورم، بلکه از هرگونه شايستگی و لياقت نيز عاری‌ام.

آقای ژنرال، يک فرد را برای افتضاحی که هنوز به‌بار نياورده است نمی‌شود بازداشت کرد.

سرشت انسان، جابر و مستبد است، و دوست می‌دارد که برنجاند؛ و شما اين يکی را بيش از اندازه دوست می‌داريد.

ـ آه! خارجه خارجه برای من هيچ چيز خوبی نداشت. آيا می‌توانيم خانم‌مان را زود به‌مسکوی خودمان برسانيم؟ در آن جا چه نداريم؟ گل‌هايی که عطر می‌پراکنند، و اين‌جاها مثل آن‌ها پيدا نمی‌شود. آن‌جا، حالا وقتی است که سيب‌ها دارند می‌رسند، آن‌جا هوا هست، فضا هست… ولی نه، می‌بايست همه‌ی اين‌ها را برای خارجه ترک می‌کرديم! آه…

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

آخرين باری که ما از کوه شلاگنبرگ بالا می‌رفتيم شما گفتيد که با يک اشاره‌ی من حاضريد خودتان را با سر به‌پايين پرت کنيد. يادتان هست که گودی پرتگاه هزار پا بود؟ عاقبت روزی خواهد رسيد که من اين اشاره را بکنم! آن هم فقط برای اين‌که ببينم شما چطور به‌قول خودتان وفا می‌کنيد، و مطمئن باشيد که از اين راه به‌روحيات شما پی خواهم برد. من از شما درست برای اين نفرت دارم که مجازتان گذاشته‌ام و به شما خيلی اجازه داده‌ام و باز هم بيشتر خواهم داد. چون به‌شما احتياج دارم،و چون به‌شما احتياج دارم بايد فعلاً با شما مدارا کنم.

چه ناتوان است دل انسان.

خيال می‌کردم مرا مانند مسيح انتظار می‌کشند، ولی اشتباه می‌کردم.

ما، وقتی احتياج وادارمان کند با آدم‌های منفور نيز ناچاريم روابطی برقرار کنيم.

اگر يقين داشتم که در دم، قمار و هامبورگ را برای برگشتن به‌وطن‌تان ترک خواهيد کرد، خودم را حاضر می‌ديدم که هم‌اکنون هزار ليره به‌شما بدهم، تا با آن دوره‌ی زندگی جديدی را شروع کنيد. ولی اگر به‌جای هزار ليره فقط ده لويی به‌شما می‌دهم برای اين است که اکنون برای شما فرقی ندارد. هم اين و هم آن را در قمار خواهيد باخت. بگيريد و خداحافظ.

در طول اين بازی، اين اولين بار بود که وحشت و ترس سراپايم را گرفت. و درنتيجه دست‌هايم و پاهايم شروع به‌لرزيدن کرد. من حتی اکنون نيز معنايی را که باختن در آن موقع برايم داشت با هول و هراس درک می‌کنم و در نظر می‌آورم. تمام زندگی و حياتم را به‌قمار گذاشته بودم!

من پول را برای خودم احتياج دارم و مايل نيستم که فقط برای خدمت به‌سرمايه زنده باشم. حس می‌کنم که خيلی اغراق می‌گويم، ولی چقدر بد است. اعتقادات من اين است!

به‌اين پيرزن احمقی که من هستم سخت نگير. من حالا ديگر جوان‌ها را به‌خاطر سبک‌سری‌هاشان سرزنش نخواهم کرد.

در صورتی که ما هنوز آدم‌های بی‌تربيتی هستيم. انقلاب کبير فرانسه، بزرگ‌زادگی و نجابت را از خود به‌ارث گذاشته است.

گاهی در نگاه بيمارِ آدمی عفيف و پاک دامن، چه چيزهای زيادی را می‌شود خواند! آدم عفيفی که حاضر است زمين دهان باز کند و او را فرو ببرد و در عوض کوچک‌ترين نشانه‌ای از احساسات او در نگاهش خودنمايی نکند و به‌کسی روشن نشود.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب معجزه سپاس‌گزاری از راندا برن (خلاصه جملات ارزشمند)

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

درباره‌ی سود و استفاده، اين تنها در بازی رولت نيست که مردم به‌آن اهميت می‌دهند. هرجا که انسان‌ها برای فراهم کردن و به‌دست آوردن مخارج آينده‌ی زندگی خودشان کوشش می‌کنند، اين مطلب صادق است. دانستن اين‌که سود و استفاده به‌خودی خود چيزهای بد و کثيفی هستند مسئله‌ی ديگری است و من در اين‌جا درصدد نيستم که از آن نتيجه‌ای بگيرم؛ اضافه براين‌که من در خودم يک ميل سرشار به‌بردن را حس می‌کردم. اين حرص عمومی، اين ناپاکی و ننگ و پول‌پرستی و طمع، وقتی که به‌سالن قمار میوارد می‌شدم در نظر من خودمانی و عادی شده بود.

قماربازها اين حساب‌ها را روی کاغذهای پوشيده از اعداد خودشان ضبط می‌کنند. هرضربه‌ای را با دقت يادداشت می‌کنند، حساب می‌کنند و شانس‌های برد را از آن نتيجه می‌گيرند و پس از اين که همه را تخمين زدند عاقبت داو خودشان را به‌بازی می‌گذارند و… و بعد مثل آدم‌های مردنی ساده‌ای که بی‌هيچ حسابی بازی می‌کنند، می‌بازند.

احساس يک سقوط و پرت شدن در من بود.

هيچ به‌خاطر ندارم که در تمام مدت بازی آن شب حتی يک بار به‌فکر پولينا افتاده باشم. فقط شهوت مقاومت ناپذيری بربردن و جمع کردن اسکناس‌های بانک که هر بار جلوی چشم من انباشته‌تر می‌شد، در خودم حس می‌کردم.

ژنرال گاهی به‌خودش اجازه می‌داد که با او مخالفت کند، ولی خيلی با فروتنی و فقط برای حفظ شخصيت خودش.

راستی انسان وقتی تنها در مملکت بيگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی اين‌که بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به‌دست آورد، آخرين، درست آخرين فلورين خود را به‌مخاطره می‌اندازد و به‌قمار می‌گذارد. راستی احساس عجيبی سراپايش را فرا می‌گيرد! من بردم، و وقتی بيست دقيقه‌ی بعد قمارخانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورين داشتم. گاهی، آخرين فلورين آدم، می‌تواند اين معنی را بدهد! و اگر همان وقت جرأت خود را از دست داده بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصميم بگيرم؟! فردا، فردا همه‌ی اين‌ها پايان خواهد يافت!

ولی چيز عجيب اين بود که از ديشب تا به‌حال، از وقتی که کنار ميز روپوش سبز قمار ايستاده بودم و بسته‌های اسکناس را می‌بردم، عشقم در درجه‌ی دوم اهميت قرار گرفته بود. اين مطلب را حالا می‌گويم، در صورتی که همان وقت، به‌طور دقيق به‌آن شعور و تعجبی نداشتم. آيا ممکن است درست يک قمارباز شده باشم؟

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

فرانسوی‌ها و ديگر اروپايی‌ها به‌قدری به‌صورت ظاهر اهميت می‌دهند که با آن حتی به بدترين پستی‌ها نيز می‌توانند شايستگی عجيبی بدهند.

يک جنتلمن واقعی نبايد حتی اگر تمام دارايی و ثروت خود را باخت تحريک بشود، متأثر بشود. او بايد به‌پول خيلی کم اهميت بدهد. مثل اين که پول لايق هيچ توجه و دقتی نيست.

دو سال پيش من با کسی برخورد کردم که در سال ۱۸۱۲ يک تيرانداز فرانسوی او را با تير زده بود، فقط برای اين که دلش خواسته بود تفنگش را خالی کند. اين شخص در آن وقت يک بچه‌ی ده ساله بوده است که خانواده‌اش وقت نکرده بودند مسکو را ترک کنند.

و به‌جای اين که به‌چيزهايی بينديشم که بايد انجام بدهم در زير نفوذ و تأثير احساساتی که به‌زحمت محو و فراموش شده‌اند به‌سر می‌برم. در زير نفوذ يادگارهای زمان‌های تازه‌گذشته و در زير نفوذ اين تندباد تازه که مرا آن طور به‌همراه خود بُرد و مثل خاشاکی به‌گوشه‌ای افکند. گاهی به‌نظرم می‌رسد که هنوز بازيچه‌ی دست اين تندباد هستم و به‌نظرم می‌رسد که هم‌اکنون همان طوفان مرا در روی بال‌های سريع خود به‌سر راه خواهد کشاند و من هماهنگی خود را از دست خواهم داد و معنای اندازه را فراموش خواهم کرد و به‌دوار سر خواهم افتاد. به‌دوار سری بی‌پايان.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

بيچاره ژنرال، مثل اين که از دست رفته بود. دل‌باختن در پنجاه و پنج سالگی، آن هم با علاقه‌ای چنين آتشين، به‌راستی بدبختی بزرگی است! به‌اين مطلب، بی‌زن بودن او را، بچه‌هايش را، ورشکستگی‌اش را، قرض‌هايش را و سرانجام نيز، زنی را که دل‌باخته‌اش شده بود بايد افزود.

آه، آدم‌های از خودراضی، اين پرچانه‌ها با چه رضايت خاطر مغرور و خودبينی حاضر بودند رأی خود را اظهار بدارند! اگر می‌دانستند که من خودم تا چه حد ننگ و رسوايی، موقعيت آن روزم را درک می‌کردم، هرگز جرئت نمی‌کردند به‌من درس بدهند، پند بدهند. آخر چه چيز تازه‌ای می‌توانستند برايم بگويند که تا آن وقت خودم درنيافته بودم؟ مسئله اين بود که همه چيز با يک گردش چرخ می‌توانست تغيير بيابد. در چنين صورتی همين اخلاق‌دان‌ها، بيش از همه کس ـ به‌اين مطلب اطمينان دارم ـ برای تبريک گفتن به‌من، يا شوخی‌های دوستانه‌ی خود پيش می‌دويدند و ديگر مثل امروز همه‌شان از من روی برنمی‌گرداندند! مرده‌شوی همه‌شان را ببرد. حالا چه هستم؟ يک صفر. فردا چه می‌توانم باشم؟ فردا چه می‌توانم باشم؟ فردا می‌توانم از ميان مردگان برخيزم و زندگانی نوينی را آغاز کنم! می‌توانم در خودم همان انسانی را بجويم که تاکنون وجود داشته است!

بریده و جملاتی مهم از شاهکار قمارباز

اين‌ها همه حرف است، چيزی جز حرف نيست. من بايد کاری بکنم. کاری انجام بدهم. اصل، سوئيس است. فردا… آه، اگر بتوانم فردا حرکت کنم! بايد مرد جديدی شد؟ بايد از ميان مرده‌ها برخاست. می‌خواهم به‌آن‌ها ثابت کنم… پولينا خواهد دانست که من هنوز هم می‌توانم يک انسان باشم. برای اين، کافی است که… امروز ديگر خيلی دير شده است، ولی فردا…

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو نویسنده بزرگ برزیلی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا