بریدههایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی با داستانی زیبا
در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن بریدههایی از کتاب عزاداران بیل را برای شما دوستان قرار دادهایم. این کتاب از غلامحسین ساعدی یکی از شاهکارهای ادبی تاریخ ایران است که به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده است.

داستان این کتاب درباره چیست؟
روستای «بَیَل» روستایی است که در آن نه از جوانی و طراوت خبری هست و نه از تولّد. روستایی متروک و پوسیده و در حال اضمحلال. روستایی که هر روز چندین در خانه گِل گرفته میشود و صاحبان آن یا میمیرند یا به شهر مهاجرت میکنند. در این روستا هیچگونه پیشرفت و ترقّی اتّفاق نمیافتد. هرچه دیده میشود، نشانههایی از فساد و تباهی است. اوّلین داستان این کتاب با مرگ شروع میشود و اوّلین آوازی که شنیده میشود، صدای زنگولهٔ مرگ است.
صدای مرگ هر لحظه در اطراف این روستا در حرکت است و مردمانی که به تاریکی و سیاهی عادت کردهاند، حتّی زمانی که بیدارند، در تاریکی مینشینند.
خانههای این روستا طوری ساخته شدهاند که از کمترین نور در آنها استفاده میشود، یعنی تنها یک سوراخ کوچک در سقف خانهها وجود دارد که نور خانهها از آنجا تأمین میشود، گویا این مردم از نور و روشنی بیم دارند و اغلب در تاریکی و سایهروشن زندگی میکنند. با اینکه کتاب با مرگ آغاز میشود، امّا تا پایان داستانها هیچ تولّدی در این روستا اتّفاق نمیافتد. مرگ انسان، مرگ گاو، مرگ موشها در صحرا، مرگ احشام روستاییان و مسخ انسانها که میتواند صورت دیگری از مرگ باشد و در مقابل این همه مرگ، هیچ تولّدی در این روستا دیده نمیشود.
غلامحسین ساعدی کیست؟
غلامحسین ساعدی با نام مستعارِ گوهر مراد، پزشک و نویسنده ایرانی،حامی کمونیسم و چپ گرا بود. ساعدی نمایشنامه نیز مینوشت و با بهرام بیضایی و اکبر رادی از نمایشنامهنویسان زبان فارسی بهشمار میرود. براساس مجموعه هشت داستان عزاداران بَیَل، فیلم گاو توسط داریوش مهرجویی ساخته شد.
او از اوایل تشکیل کانون نویسندگان ایران به آن پیوست، ابتدا به عنوان نماینده نویسندگان به عنوان اعتراض به سانسور با نخستوزیر «هویدا» مذاکره و به «آقای آموزگار» نامه نوشتند که اصلاح شود ولی به نتیجه نرسیدند و سپس کانون نویسندگان را تشکیل دادند.
در سال 1356 اولین شب شعر رسمی کشور را تشکیل دادند که سیمین دانشور و شمس آل احمد و خیلی از نویسندگان و شاعران در آن شرکت میکردند که «کتاب ده شب» مربوط به آن شبهاست.
ساعدی سال 1364 در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز به خاک سپرده شد.
بریده و جملاتی از کتاب عزاداری بیل
خاله گفت: «من میدونستم که آخر سر میآریش تو خونه!» عباس گفت: «همین حالا شستمش.» خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.» عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟» اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
دکتر برگشت و گوشی را روی سینهاش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و… در انتهای بیابان خاموش شد.
مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: «نه، من مشد حسن نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی، من گاو مشد حسنم.» کدخدا گفت: «لاالهالااللّه! آخه تو چه جور گاوی هستی مشد حسن؟ از گاوی چی داری؟ آخه دمت کو؟» مشدی جبار گفت: «آها، دمت کو؟ سُمت کو؟» مشدی حسن یک دفعه خیز برداشت؛ دیوانهوار دور طویله میدوید و شلنگ تخته میانداخت و هر چند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید؛ تا رسید جلو کاهدان و همان جا ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد سرش را برد توی کاهدان و دهنش را پر کرد از علف و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اسلام کاه رویش پاشیده بود؛ و با صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد، گفت: «مگه دم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه سم نداشته باشم، دم نداشته باشم، گاو نیستم؟ مگه بیدم قبولم نمیکنین؟»
خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.» عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

خاتونآبادی گفت: «اگه خوشت میآد، ورش دار و ببرش بَیل.» عباس گفت: «ببرم چه کارش بکنم؟» خاتونآبادی گفت: «ببر نگرش دار.» عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.» خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
خواهر عباس گفت: «فکر میکنی دوباره حالش خوب بشه؟» اسماعیل گفت: «خدا میدونه، اما من میدونم که مشدی حسن گاوشو خیلی بیشتر از خواهرم دوس داره.» خواهر عباس گفت: «بَیلیها همهشون این جوریَن.»
کدخدا گفت: «مشد اسلام، اگه بری دیگه تو بَیل کسی پیدا نمیشه که کاری از دستش بر بیاد. آخه چرا میخوای بری؟»
«فکر میکنی چی چی باشه مشدی جبار؟» عبداللّه گفت: «یه صندوقه دیگه، یه صندوق حلبی.» مشدی بابا گفت: «معلومه که صندوقه، ولی چی توش هس؟» عبداللّه بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در که نداره، وقتی در نداشته باشه که نمیشه فهمید چی توش هس!» اسماعیل گفت: «وقتی در نداره، تو هم نداره که پر باشه یا خالی باشه.»
نزدیکیهای ظهر بود که موسرخه را پشت خرمنها و کنار آسیاب پیدا کردند. پوزهاش دراز شده بود مثل پوزهی موش، پشمهای سر و صورتش به هم ریخته بود. دست و پایش ورم کرده و کثیف بود، انگار که سم پیدا کرده بود. خلخالهای پایش گلآلود بود. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
«مشد حسن، سلام علیکم، اومدیم ببینیم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟» مشدی حسن، همچنان که نشخوار میکرد، گفت: «من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.» موسرخه ترسید و خود را عقب کشید. کدخدا گفت: «این جوری نگو مشدی حسن، تو خود مشدی حسن هستی. نیستی؟» مشدی حسن پا به زمین کوبید و گفت: «نه، من نیستم، من گاو مشدی حسن هستم!»
ننهخانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان میرن که سیبزمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چهکار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟» مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننهخانوم؟ هر طوری شده باید شکم برو بچهها رو سیر بکنیم.» ننهخانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمیره بیرون. فردا عزاداری میکنیم، دخیل میبندیم، گریه میکنیم، نوحه میخونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیل دور بکنه.» ننهفاطمه درخت بید را نشان داد که تکههای کهنه از شاخههایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت: «مگه نمیبینین؟» و شروع کرد به گریه و جارو را زد به آب تربت و بالا سر مردها تکان داد. اسلام با صدای بلند گفت: «اغفر لنا یا رب العالمین.» مردها سرها را انداختند پایین، و زنهایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قایم شدند و صدای گریههاشان بلند شد. ننهخانوم گفت: «تا عزاداری نشه، آقاها ما رو نمیبخشن.»
عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.» خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

پسر مشدی صفر گفت: «خاله، تو برو بیرون ببینم من چه کار میکنم.» خاله رفت بیرون و آنور دیوار و روی خاکها چمباتمه زد و چشم دوخت به خاتونآبادی که خم شده بود و با بیمیلی شله را لیس میزد. پسر مشدی صفر یک قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. کلنگ را دو دستی برد بالا و مثل برق آورد پایین و کوبید به کمر خاتونآبادی. اول صدایی بلند شد، انگار که درختی را انداختند. بعد زوزهی درماندهای که ناگهان منفجر شد و تبدیل شد به نعرهی وحشتناک و عجیبی که همهی بیلیها شنیدند. خاله گیج و مبهوت افتاد پای دیوار. پسر مشدی صفر دوباره کلنگ را برد بالا و آورد پایین و نعره را خاموش کرد.
زن مشدی حسن که پشت بام طویله خوابیده بود، از خواب پرید و نشست. مشدی حسن از توی طویله شروع کرد به ناله. بَیلیها چوب به دست حمله کردند. پوروسیها پریدند روی تل خاکهای پشت طویله و از آنجا به پشت بام خانهی مشدی حسن و قبل از آن که بَیلیها برسند، طنابها را انداختند و کاردها را بالا بردند. اسلام فریاد زد: «نذارین در برن.» مردها با نعره حمله کردند. زن مشدی حسن از وحشت جیغ کشید. مردها پیش از آن که به پشت بام برسند، پوروسیها خودشان را انداختند توی باغ اربابی و وقتی بیلیها کنار دیوار رسیدند، پوروسیها مثل باد از حاشیهی بَیل در بیراهه گم شدند. کدخدا با فانوس آمد بیرون و مردها را چوب به دست روی بامها دید. با عجله آمد و تا اسلام را دید تند تند پرسید: «چه خبره، چی شده مشد اسلام؟» اسلام گفت: «هیچ، هیچ، پوروسیها اومده بودن مشد حسن را بدزدن.»
اسلام گفت: «اگه یه نفر سید داشتیم که خیلی بهتر بود.» پسر مشدی صفر گفت: «چطوره بریم یه نفر از سید آباد بیاریم؟» مشدی زینال گفت: «من مادرم سید بوده. ننهخانوم میدونه.» ننهخانوم گفت: «آره خدا بیامرز سید فاطمه که میرفت تو محال گدایی میکرد.» کدخدا گفت: «خدا را شکر که این یکی کار هم درس شد.»
ننهخانوم گفت: «این چیه مشد اسلام؟» اسلام گفت: «این…. این یه امامزادهس، مشدی خانوم.» ننهفاطمه گفت: «چی؟ امامزاده؟» اسلام گفت: «آره، این ضریحه، یه آقاس، یه امامزادهس.» ننهخانوم با عجله رفت و فانوس را گرفت بالا و با تعجب صندوق را نگاه کرد و زد به سینه و گفت: «یا غریب الغربا، یا امام زمان!» ننهفاطمه گفت: «السلام علیک یا محمد یا حضرت یا فاطمه یا علی.» اسلام گفت: «السلام علیک یا ثارالله.» کدخدا گفت: «السلام علیک یا امام الغربا.» مردها نزدیکتر شدند و دور گاری حلقه زدند. پیرزنها نشستند روبروی گاری. اسلام رفت بالای گاری و صندوق را بوسید و گریه کرد. مردها و زنها گریه کردند. اسلام با صدای بلند نوحه خواند. مردها بلند شدند و سینه زدند و نوحه خواندند.
مطلب مشابه: بریده های کتاب بوف کور اثر صادق هدایت (200 متن کوتاه از این کتاب شاهکار)