بریدههایی از کتاب شبهای روشن از داستایفسکی (خلاصه کتاب با داستان زیبا)
شبهای روشن یک شاهکار به تمام معناست. اثری جاویدان از بزرگترین نویسنده تاریخ یعنی داستایفسکی بزرگ. ما نیز در این بخش از تک متن بخشهای اصلی و ادبی این کتاب را برای شما دوستان قرار داده و همچنین آن را به شما معرفی خواهیم کرد. با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
مانند بسیاری از داستانهای داستایفسکی، شبهای روشن داستان یک راوی اول شخص بینام و نشان است که در سنت پترزبورگ زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج میبرد. این شخصیت نمونهٔ اولیهٔ یک خیالباف دائمی است. او در ذهن خود زندگی میکند، در حالی که خیال میکند پیرمردی که همیشه از کنارش رد میشود اما هرگز حرف نمیزند یا خانهها، دوستان او هستند. او با زن جوانی آشنا می شود و عاشق او می شود اما عشقش بی پاسخ می ماند چرا که…
بریدههایی از این رمان شاهکار
از زندگی واقعی به قدری بیگانهام که مجبورم اینجور لحظههای بینظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون اینجور لحظهها چیزی است که در زندگیام خیلی کم پیش آمده.
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانهام که مجبورم اینجور لحظههای بینظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون اینجور لحظهها چیزی است که در زندگیام خیلی کم پیش آمده.
شما میفهمید “تنها” یعنی چه؟»
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف
وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بیمعنی، همه خواب بوده است.»
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد شبهای روشن، عنوان این گوهر شبچراغی که داستایفسکی در دست ما نهاده، در دنیای صورت پدیدهای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کرهٔ خاک پیش میآید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث میشود که شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبانهای اروپایی «شب سفید» میخوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر ــ البته در این زبانها ــ شب بیخوابی هم هست و این هر دو تعبیر در این داستان مصداق دارد. شاید به همین دلیل باشد که بعضی این داستان را «شبهای سفید» ترجمه کردهاند.
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید “تنها” یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!»
اتاقش تاریک است و جانش خالی و دلش افسرده. دنیای خیال در اطرافش بیصدا فروریخته و ناپدید شده است، و اثری از آن باقی نیست.
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.
صدایی که ناگهان زنگی در آن پیدا شده بود که مثل تیغ در دلم فرومیرفت، چنانکه دردی شیرین آن را فرامیگرفت.
ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس میکنیم.
آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟
میدانید یک خیالباف چهجور آدمی است؟» «خیالباف؟ اختیار دارید، چرا ندانم؟ من خودم خیالبافم! بعضیوقتها که پهلوی مادربزرگم نشستهام نمیدانید چه خیالها به سرم میآید! جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد.
اشکهایی بیمعنی داشت در چشمانم جمع میشد.
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودی امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود. همهاش آنوقتها، آنوقتها…
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند
«گوش کنید، ناستنکا، (من هیچوقت سیر نمیشوم از این که شما را ناستنکا صدا کنم) در این بیغولهها آدمهای خیلی عجیبی زندگی میکنند. اینها خیالپردازند، بله، خیالپرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیقتری بخواهید میگویم که اینها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. اینها اغلب اوقات در جایی، در گوشهای، کنجوکنارِ پنهانی میخزند، انگاری میخواهند خود را از روشنایی روز هم پنهان کنند.
«مثل خواب، طوری که روحش خبر ندارد که چه خوابی بوده. اما احساس مبهمی در دلش دردی خفیف پدید میآورد و هیجان در سینهاش میجوشد، میلی تازه وسوسهاش میکند و دل ضعیفش را جان میبخشد و به آهنگی نامحسوس خیل بزرگی اشباح فرامیخواند و دور هم جمع میکند. در اتاقک او سکوت حاکم است. تنهای و رخوتْ طفل خیالش را بهمهربانی نوازش میدهند و در آغوش میفشارند و اخگر آن را بهنرمی شعلهور میکنند طوری که برمیجوشد، مثل آب در کتری ماتریونای پیر که بهآرامی در آشپزخانهاش میپلکد و تفالهٔ قهوهٔ خود را میجوشاند. شعلهٔ خیال کمکم بیقراری میکند و زبانه میکشد. کتابی که بیقصدی، خودبهخود برداشته بود، سه صفحه نخوانده از دستش فرومیافتد. نیروی تخیل نوبسیجش دوباره سر بلند کرده و ناگهان باز او را به جهان جدیدی برده، که با دلفریبی افسونکننده در برابر او روشن میشود و منظرهٔ دلانگیزی پیش دیدگان خیالش میدرخشاند. رؤیای تازهای او را دوباره شیرینکام میسازد. یک خوراک دیگر از سمی شیرین و شهوانی. وای، او در این اقلیم واقعیات ما چه بجوید؟ ما، ناستنکا، یعنی شما و من، در چشم شیفتهٔ او، بهکندی و در عین بطالت زندگی میکنیم. ما در چشم او از سرنوشت خود ملولیم و بار زندگی روزانهمان را با مشقت بر دوش میکشیم و بهراستی هم نگاه کنید، واقعیت را بینید، در نظر اول میانهٔ ما چه سرد و غمانگیز است، انگاری از هم دلچرکینیم…»
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی.
یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آیندهام، زشت و غمانگیز، به چشمبرهمزدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده،
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»
باور میکنید که من هیچوقت با هیچ خانمی حرف نزدهام؟ هیچوقت، هیچوقت! هیچ دوست و آشنایی نداشتهام. رؤیایم همیشه این است که عاقبت روزی با کسی آشنا شوم. آخ، اگر میدانستید که چندبار همینجور عاشق شدهام!» «چطور؟ عاشق کی؟» «عاشق هیچکس. عاشق زن دلخواهم. عاشق زنی که خوابش را میبینم. من در رؤیا همیشه برای خودم داستانهای عاشقانه میبافم.
دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید “تنها” یعنی چه؟»
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند که حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند بهصراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»
آدم خود را فریب میدهد و ناخواسته از بیرون یقین مییابد که عشقی راستین و اصیل روح را میانگیزد و دل را میافروزد، ناخواسته باور میکند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی!
گفت: «هیچ میدانید که من چرا اینقدر خوشحالم؟ چرا از دیدن شما اینقدر شادمانم؟ میدانید چرا شما را اینقدر دوست دارم؟» پرسیدم: «نه، چرا؟» «من دوستتان دارم چون عاشق من نشدید. هرکس دیگری بهجای شما بود ناراحت میشد، حسادت میکرد، مزاحمم میشد، آه وناله میکرد، غش میکرد. ولی شما فقط مهربانی میکنید.»
ناستنکای عزیز، حالا ما، بعد از این هزار سال جدایی، باز هم به هم رسیدهایم. چون من شما را خیلیوقت است میشناسم. ناستنکا، من همیشه کسی را میجستهام و این نشان آن است که این کس شما بودهاید و دست تقدیر حالا ما را به هم رسانیده است. حالا در ذهن من هزار شیر باز شده و سیل کلمات راه افتاده و من نمیتوانم جلوی آن را بگیرم وگرنه خفه میشوم. این است که خواهش میکنم دیگر رشتهٔ کلامم را نبرید، و مثل یک دخترخانمِ خوبِ حرفشنو گوش کنید
«بله، اگر بازویم میلرزد برای این است که هیچوقت دست ظریف و قشنگی مثل دست شما آن را نگرفته. من عادت حرفزدن با خانمها را از دست دادهام ــ یعنی هیچوقت هم این عادت را نداشته بودم. من خیلی تنهایم… حتی نمیدانم چطور باید با خانمها حرف زد. مثلا همین حالا هیچ نمیدانم که حرف نسنجیدهای زدهام یا نه. خواهش میکنم راستش را بگویید. خاطرجمع باشید من نمیرنجم!»