بریده‌هایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور با داستانی خواندنی

سیمین دانشور از نویسندگان بزرگ تاریخ ادبیات فارسی است که به راستی با قلم عالی و زنانه خود، کتاب‌های مهمی را نوشته است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن بریده‌هایی از یک کتاب مهم از ایشان یعنی سووشون را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بریده‌هایی از کتاب سووشون

کتاب سووشون درباره چیست؟

سووشون نخستین رمانِ سیمین دانشور نویسندهٔ ایرانی است که سال 1348 منتشر شد. داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های 1320 تا 1325 را ترسیم می‌کند.

به عقیده بعضی از منتقدان، برخی از وقایع تاریخی دهه 1330 مانند کودتای 28 مرداد نیز در روند رمان انعکاس داشته‌است؛ چنان‌که یکی از شخصیت‌های محوری داستان در روز 29 مرداد کشته می‌شود.

علت نام‌گذاری این کتاب، نیز تشابه سرانجامِ یکی از شخصیت‌های داستان با سرنوشت سیاوش، قهرمان اسطوره‌ای ایران باستان است. سووشون یا سیاووشان برگرفته از عنوان مراسم سوگواری برای سیاوش است.

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند.

آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته‌باشد

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

«اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته‌نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه‌کنش کنی. گاهی هم ارثی است.» زری پرسید: «سرطان؟» دکتر گفت: «نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی‌ها دارند. گفتم که مسری است.»

زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه ترا خم می‌کنند

کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند.

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد حافظ

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

«دوست‌داشتن که عیب نیست باباجان. دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به‌محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آمادهٔ دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده‌می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست، برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به‌شرف و حق است.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی با داستانی خواندنی

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به‌جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده

درس اول شجاعت برای تو فعلاً این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تست، در عین ترس آن کار را بکن.

راستی اسم نعره‌هایی که آدم از ته دل برمی‌آورد چه بود؟ کلمه‌ای بود که به‌این جور فریاد می‌خورد… باید لغتی باشد که معنای سوراخ‌کردن بدهد. یعنی آدم اگر نتواند در برابر سیل و صاعقه و سیلی زندگی آن جور فریاد را بزند دلش سوراخ می‌شود و آن وقت آدمهایی که دلشان سوراخ سوراخ شده، به‌جان هم می‌افتند و همدیگر را درب و داغون می‌کنند

«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهدرویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.» «و باد پیغام هر درختی را به‌درخت دیگر خواهدرسانید و درختها از باد خواهندپرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!»

جانم، رعیت باید از ارباب بترسد. مثل فیلبان، باید بالا سر رعیت بود. باید رعیت را به‌چوب و فلک بست. از قدیم و ندیم گفته‌اند رعیت را باید همیشه دست‌به‌دهن نگهداشت.

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد.

«گر بخواهم در غمت آهی کنم چون علی سر را فرو چاهی کنم»

دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند.

خسرو کتابی را که در دست داشت روی میز گذاشت و گفت: «عجب نویسنده‌هایی! یک کلمه ننوشته‌اند آدم چطور حق خودش را بگیرد.» و کتاب دیگری برداشت و ورق زد

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

«مرا با شیر گاو آمخته‌کردند ز اقبال بدم گوساله هم مرد کبوتربچه بودم مادرم مرد مرا بر دایه دادند دایه هم مرد»

سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی.

آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم.

نه. واقعاً کاری از او ساخته‌نبود. تنها شجاعتی که می‌توانست بکند این بود که جلو شجاعت دیگران را نگیرد و بگذارد آنها با دست و فکر آزادشان… با وسیلهٔ وسیله‌هایشان کاری بکنند.

«کاری کنیم ورنه خجالت برآوریم روزی که رخت جان به‌جهان دگر کشیم.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی با داستانی زیبا

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

احساس می‌کرد که مثل یک انار مکیده، همهٔ شیرهٔ جانش را از تنش بیرون کشیده‌اند. حس می‌کرد یک ماری آمد و از گلوی او پایین رفت و روی قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا او را نیش بزند و می‌دانست که در تمام عمر این مار همان جا روی قلبش چنبره‌زنان خواهدماند و هر وقت به‌یاد شوهرش بیفتد، آن مار نیش خود را به‌سینه‌اش فروخواهدکرد.

عجب صدای نوازشگری داشت! او می‌توانست با آن صدا آدم را، حتی آدمی را که شتاب داشت، حتی آدمی را که خیالاتی شده‌بود، رام کند.

«خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به‌اسباب‌بازیهایمان دل خوش‌کرده‌ایم و وای به‌روزی که دلخوشیهایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به‌دلخوشیهایمان برسیم. بچه‌هایمان، مادرهایمان، فلسفه‌هایمان… مذهبمان…»

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت… و حکایت پهلوانی… بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به‌قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به‌شرطی که اراده و وقوف داشته‌باشد.»

همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به‌اسباب‌بازیهایمان دل خوش‌کرده‌ایم و وای به‌روزی که دلخوشیهایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به‌دلخوشیهایمان برسیم. بچه‌هایمان، مادرهایمان، فلسفه‌هایمان… مذهبمان…»

دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده‌می‌شوند.

«نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده‌اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد.

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

دلال گفت: اینها محتاج گندم و آذوقهٔ تو نیستند، اما از این می‌ترسند که سرود یاد مستان بدهی.

«نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم‌بشو نیستند. حیف از آن جرقه‌هایی که از آتش دل خودت در سینه‌هایشان ودیعه گذاشتی! جان به‌جانشان بکنی تخم و ترکه‌های آن عنتر حرف‌نشنو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر درنیاوردند، حالا می‌خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چقدر لی‌لی به‌لالایشان می‌گذاری! چقدر به‌این ووروجکهای زمینی رو می‌دهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق‌زده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را می‌شناسم، این طور که شنیده‌ام غیر از کشت و کشتار و ضعیف‌چزانی هنری ندارد…»

یادم نمی‌رود، خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت. خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی.

جملات و بریده‌های مهم کتاب سووشون

[یوسف] گفت: به مک‌ماهون گفتم: بله جانم، مردم این شهر شاعر متولد می‌شوند. اما شماها شعرشان را کشته‌اید. گفتم پهلوانانشان را اخته کرده‌اید. حتی امکان مبارزه هم باقی نگذاشته‌اید که لااقل حماسه‌ای بگویند و رجزی بخوانند… گفتم سرزمینی ساخته‌اید خالی از قهرمان. گفتم شهر را کرده‌اید عین گورستان؛ پر جنب و جوش‌ترین محله اش محله مردستان است…

زری گریه کنان گفت: هر کاری می‌خواهند بکنند اما جنگ را به لانه من نیاورند. به من چه مربوط که شهر شده عین محله مردستان…

در شهر همین اخیرا چو افتاده بود که حاکم برای زهرچشم گرفتن از صنف نانوا می‌خواسته است یک شاطر را در تنور نانوایی بیندازد چون هرکس نان آن نانوایی را خورده از دل‌درد مثل مار سرکوفته به پیچ و تاب افتاده- مثل وبازده‌ها عق زده، می‌گفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته رنگ مرکب سیاه بوده. اما باز به‌قول یوسف تقصیر نانواها چه بود؟ آذوقه‌ی شهر را از گندم تا پیاز قشون اجنبی خریده بود و حالا چطور به آن‌ها که حرف‌های یوسف را شنیده‌اند التماس کنم شتر دیدی ندیدی…

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا