بریده‌هایی از کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی با داستانی خواندنی

عباس معروفی قطعا جزو 10 نویسنده برتر تاریخ ایران است. نویسنده درجه یکی که در کارنامه شاهکار سمفونی مردگان را دارد. اما سال بلوا که دقیقا آن را پشت سر سمفونی مردگان نوشته نیز یک شاهکار به تمام معناست. رمانی که در ادامه آن را به شما دوستان معرفی کرده و بریده‌هایی از این کتاب را برای شما قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بریده‌هایی از کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی

خلاصه داستان رمان سال بلوا

کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی شامل خاطراتی است که در ذهن نوش آفرین شخصیت اصلی داستان مرور می شود. نوشا دختر سرهنگ نیلوفری است. سرهنگی که برای پیمودن پله های ترقی به سنگسر آمده است و تصمیم دارد آینده ای با شکوه برای دخترش رقم بزند. اما نوشا عاشق کوزه گری غریب می شود و تمام وجودش را تقدیم او می کند، با این حال تقدیر، تصمیم دیگری برای نوشا گرفته است و…

عباس معروفی که بود؟

عباس معروفی که بود؟

سیّد عبّاس معروفی رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، شاعر، ناشر و روزنامه‌نگار ایرانی بود. او فعالیت ادبی را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.

معروفی در پی توقیف گردون در11 اسفند 1374 ناگزیر به ترک ایران شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت و یک سال نیز به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد. مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد.

عباس معروفی شهریور 1399 نخستین بار از ابتلای خود به سرطان خبر داد و نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.» او پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 در 65 سالگی درگذشت.

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

«وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی می‌کنند، ساده نباش.»

شاید به خاطر خود عشق باشد که عشاق به هم نمی‌رسند، و یا اگر برسند، زمانه بینشان جدایی می‌اندازد و چنان پرتشان می‌کند که از این‌سر و آن‌سر عالم بیفتند بیرون.

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

یادت باشد که ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی می‌آید، بی‌قانونی، بی‌نظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها. بعدش هم بلوا شد.

گفت که در زمان‌های بسیار قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.

«غرمساق ده تومان واسه کلاه پول داده، دهشاهی روی سرش نیست.»

چند روز بعد معصوم به نوشافرین گفت: «شیرازه زندگیمان از هم گسیخته. می‌فهمی، می‌فهمی چه می‌گویم؟» نوشافرین در خواب و بیداری گفت: «چرا هر بادی از هر جایی می‌وزد، بنیان ما را می‌کند؟»

مادر گفت: «نوشا!» و چشم‌غره‌ای به رانم رفت. به تندی چاک دامنم را پوشاندم و زیرچشمی سروان خسروی را پاییدم. انگار با چشم‌هاش دامنم را جر داده بود و بعد با خوشی زل زده بود.

«این جلو گل بکارید، به یاد شیراز که این گلستان همیشه خوش باشد.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی با داستانی زیبا

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

به یاد نمی‌آورم که خودش خوشحال باشد. انگار یاد چیزهایی افتاده بود که هیچ وقت نداشت، یاد حسرتی بومی، یاد انسان وحشی قبیله پیروز. انگار با اندوهی ناتمام، تمام دهن و چشم و صورتش می‌خندد و بر اجساد قبیله مغلوب راه می‌رود، نعره می‌کشد، شراب می‌نوشد، قهقهه می‌زند، و آن قدر خوش است که اگر گوشه خلوتی پیدا کند، آب همه دریاها را گریه خواهد کرد.

غم همه عالم را تو سینه من جا داده بودند، به جای هوا انگار سرب می‌بلعیدم، گفتم: «نمی‌دانم چرا یکهو دلم گرفت.» و مگر نمی‌شود آدم در کودکی یاد سال‌های بعد بیفتد؟

گفتم: «این‌جا مگر کجاست که این‌همه آدم رنگ‌وارنگ از زمین و آسمان سبز می‌شوند؟» گفت: «جاهای دیگر فقط اسمشان دهن‌پرکن است، امّا این‌جا، نقطه مهمی در دنیاست، گنج‌ها زیر این سرزمین خوابیده.

هوا گرم بود، پشه‌ها و مگس‌ها و زنبورها وزوز می‌کردند، از درخت‌ها بوی میوه پخته می‌آمد، حتا از بید. و صدای سیرسیرک‌ها از در و دیوار می‌ریخت.

خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن می‌شود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمی‌کنی، فرش را وجب به وجب دست می‌مالی، امّا نیست. فکر می‌کنی خوب، حتمآ یک جایی گذاشته‌ام که حالا یادم نیست، بعد بی‌آن‌که یادت باشد از ته دل فریاد جگرخراشی می‌کشی و می‌نشینی.

پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خانه‌ای پر از درخت که سقف اتاق‌هاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه می‌کشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر می‌کند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.

«پدرم می‌گفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود می‌آید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم‌الراحمین است.»

پشت سر پدرت ایستاده بودم. همیشه پشت سر پدرت ایستاده بودم،

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

«جاهای دیگر فقط اسمشان دهن‌پرکن است، امّا این‌جا، نقطه مهمی در دنیاست، گنج‌ها زیر این سرزمین خوابیده. ملکوم می‌گوید کوه پیغمبران شما یک کوه معمولی نیست، جادویی است.»

«سرزمین ما کجاست؟» «هر جا که آدم خوش است، خوش است.» «شما خوشید؟» «من سال‌ها پیش وقتی از شیراز کنده شدم، مُردم. حالا هم که همه چیز تاریک است، نمی‌فهمم چی می‌خورم، چی می‌پوشم، روز کی شب می‌شود. خوب…»

«حق ندارید ریشه دلخوشی‌های مردم را بخشکانید.»

پارچه را به طرفم گرفته بود و نمی‌خواست حرفی بزند، و من می‌خواستم و نمی‌توانستم. گفتم تا به‌حال شده است که زبانت قفل شود و دنیا از حرکت بایستد؟

چه تابستان طولانی و کشداری! مثل یک پیردختر پرحرف آدم را کلافه می‌کند. وقتی مدرسه باز شود، زمان این قدر مرده نمی‌گذرد.

چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست. عمرباخته‌ها، عاشق عمر دیگران می‌شوند، همان‌جور که خودشان قربانی شده‌اند، دیگران را هم نابود می‌کنند، با حرف‌های قشنگ، وعده‌های فریبنده،

«چرا فقط توی افسانه‌ها عشق وجود دارد؟ چرا در روزگار خودمان از این اتفاق‌ها نمی‌افتد؟»

«ببین پسرجان، پیش از این‌که حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفته‌اند. با مردم درنیفت.»

زن موجودی است معلول و بی‌اراده که همه جرئت و شهامتش را می‌کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می‌شد. امّا نمی‌دانم آیا خدا این‌جور تقدیر کرده بود، یا من بداقبال بودم؟

مادر می‌گفت: «شده‌ای مثل پدرت، انتظار چی را می‌کشی؟» انتظار او را می‌کشیدم که فقط بیاید از کوچه‌مان عبور کند.

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

گاهی احساس می‌ کردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه می‌ گردد که مردها شوهر زن‌ ها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می‌ کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می‌ شد. -صفحه۶۳

سال‌ ها بعد فهمیدم که مردها همه‌ شان بچه‌ اند، اما بعضی‌ ها ادای آدم بزرگ‌ ها را درمی‌ آورند و نمی‌ شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می‌ گویند. -صفحه۱۷۴

حسینا گفت:”می دانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟”

دست هاش تار آرنج گِلی بود، گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند. -صفحه۳۲۸

آدم‌ها از ترس وحشی می‌شوند، از ترس به قدرت رو می‌آورند که چرخ آدم‌های دیگر را از کار بیندازند، وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست، امّا چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی‌دانند؟ چرا ما این همه در تیره‌بختی تکرار می‌شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده‌اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست.

تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند گریه کردم، دخترهایی که بعدها از خود متنفر می‌شوند و مثل یک درخت توخالی، پوسته‌ای بیش نیستند، و عاقبت به روزی می‌افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

جملات قشنگ و ادبی از رمان سال بلوا

پدر می‌گفت که هر جنگی به خاطر صلح درمی‌گیرد، و هر صلحی مقدمه‌ای است برای جنگ. چه کسی جلو جنگ‌ها را می‌گیرد؟ چه کسی مانع از آدم‌کشی می‌شود؟ چه کسی صلح می‌آورد؟ آن آدمی که از هیچ چیز نمی‌ترسد و شمشیرها را کج می‌کند و تفنگ‌ها را از کار می‌اندازد کیست؟ مادر می‌گفت: «امام زمان، امّا اگر بیاید.»

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا