بریده های کتاب بوف کور اثر صادق هدایت (200 متن کوتاه از این کتاب شاهکار)

بریده های کتاب بوف کور اثر صادق هدایت (200 متن کوتاه از این کتاب شاهکار)

در این بخش گلچین جملات از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت را ارائه کرده ایم. این بریده های کتاب بوف کور به صورت تصادفی از بخش های مختلف کتاب استخراج شده اند.

گلچین و بریده های کتاب بوف کور

تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس می‌کردم که خون در شریانم منجمد می‌شد و این سرما تا ته قلب من نفوذ می‌کرد. همه‌ی کوشش‌های من بیهوده بود. از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم. نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من، در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد. تنش و روحش هر دو را به من داد!


آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی‌کنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند، که رابطه‌ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟


حالم که بهتر شد، تصمیم گرفتم بروم. بروم خودم را گم بکنم، مثل سگ خوره‌گرفته که می‌داند باید بمیرد. مثل پرندگانی که هنگام مرگ‌شان پنهان می‌شوند.


عکس من قوی‌تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم. به نظرم آمد نمی‌توانم تنها با خودم در یک اطاق بمانم.


قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است


فقط یک نگاه او کافی بود که همه‌ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند.


و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی بکنم.



برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند. فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگیِ دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


تمام ذرات تن‌ام، ذرات تن او را لازم داشت.


در این‌جور مواقع هرکس به یک عادت قویِ زندگی خود، به یک وسواسِ خود پناهنده می‌شود: عرق‌خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقده‌ی خودشان را به وسیله‌ی فرار در محرک قویِ زندگیِ خود خالی می‌کنند


این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمی‌توانستم داشته باشم.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.


برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


مطلب مشابه: جملات رمان های معروف؛ 50 متن خلاصه شده زیبا و آموزنده از کتاب های رمان

فقط با سایه‌ی خودم خوب می‌توانم حرف بزن‌ام


سکوت یک جور زبانی است که ما نمی‌فهمیم


فقط با سایه‌ی خودم خوب می‌توانم حرف بزن‌ام، اوست که مرا وادار به حرف زدن می‌کند، فقط او می‌تواند مرا بشناسد او حتماً می‌فهمد.


اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم، اصلاً معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد.


حکیم‌باشی گفته تو می‌میری، از شرت خلاص می‌شیم. مگه آدم چطو می‌میره؟» من گفتم «بهش بگو خیلی وقته که من مرده‌ام»


تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگیِ دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد


آیا سرتاسر زندگی یک قصه‌ی مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟


هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمی‌تواند تصور کند. یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


کاش می‌توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم؛ خواب راحت بی‌دغدغه!


دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه، یک فرشته‌ی آسمانی جلوی او ایستاده، خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف می‌کرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه‌ی دست چپش را می‌جوید.


از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم. تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود.


کسانی هستند که از بیست‌سالگی شروع به جان کندن می‌کنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگ‌شان خیلی آرام و آهسته مثل پیه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند.


در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه می‌کند.


عرق‌خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقده‌ی خودشان را به وسیله‌ی فرار در محرک قویِ زندگیِ خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمندِ حقیقی می‌تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد. ولی من، من که بی‌ذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان، چه می‌توانستم بکنم؟


گذشته و آینده، دور و نزدیک، با زندگی احساساتی من شریک و توأم شده بود. در این‌جور مواقع هرکس به یک عادت قویِ زندگی خود، به یک وسواسِ خود پناهنده می‌شود: عرق‌خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقده‌ی خودشان را به وسیله‌ی فرار در محرک قویِ زندگیِ خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمندِ حقیقی می‌تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.


آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی‌کنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند، که رابطه‌ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در‌این دنیای پست یا عشق او را می‌خواستم و یا عشق هیچ‌کس را.


از شدت اضطراب، مثل این بود که از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم. چشم‌هایم را مالاندم. در همان اطاق سابق خودم بودم، تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه‌ها را گرفته بود. بانگ خروس از دور شنیده می‌شد. در منقل روبرویم گل‌های آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس کردم افکارم مثل گل‌های آتش، پوک و خاکستر شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه‌چی گرفته بودم، ولی گلدان روبروی من نبود. نگاه کردم دیدم دمِ در یک نفر با سایه‌ی خمیده، نه، این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شال‌گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته، زیر بغلش گرفته بود. خنده‌ی خشک و زننده‌ای می‌کرد که مو به تن آدم راست می‌ایستاد. همین که خواستم از جایم تکان بخورم، از در اطاق بیرون رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم. ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود.


کسانی هستند که از بیست‌سالگی شروع به جان کندن می‌کنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگ‌شان خیلی آرام و آهسته مثل پیه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟ آن‌وقت بعد باید کوشش بکند برای این که به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.‌


می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم.


عشق چیست؟ برای همه‌ی رجاله‌ها یک هرزه‌گی، یک ول‌انگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیف‌های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


چیزی که وحشتناک بود حس می‌کردم که نه زنده‌ی زنده هستم و نه مرده‌ی مرده. فقط یک مرده‌ی متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده‌ی باقیِ دیگرشان بود. همه‌ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی‌شان می‌شد.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم. و درتمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره می‌کند. آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟ آن‌وقت بعد باید کوشش بکند برای این که به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است.


نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد،


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.‌


چشم‌های مورب ترکمنی که یک فروغ ماورا‌ی طبیعی و مست‌کننده داشت، در عین حال می‌ترسانید و جذب می‌کرد،


می‌خواستم دل‌پُری خودم را روی کاغذ بیاورم


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


چطور می‌توانم او را فراموش بکنم که آن‌قدر وابسته به زندگی من است؟


می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


صدای دیگران را با گوشم می‌شنیدم و صدای خودم را در گلویم می‌شنیدم.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


می‌خواهم خودم را بهتر بشناسم.


«اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره‌ی من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد! شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!»


ولی هیچ‌وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب‌اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثیری نداشته است. اگرچه سابق بر این، وقتی سلامت بودم چندبار اجباراً به مسجد رفته‌ام و سعی می‌کردم که قلب خودم را با سایر مردم جور و هم‌آهنگ بکنم. اما چشمم روی کاشی‌های لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا در خواب‌های گوارا می‌برد و بی‌اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا می‌کردم، خیره می‌شد. در موقع دعا کردن چشم‌های خودم را می‌بستم و کف دستم را جلوی صورتم می‌گرفتم. در این شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار می‌کنند، من دعا می‌خواندم


«اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره‌ی من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد! شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!»


من همیشه گمان می‌کردم که خاموشی بهترین چیزها است. گمان می‌کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند. ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه که نباید بشود شد.


فقط به شرح یکی از این پیش‌آمدها می‌پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد


گویا هر کسی چندین صورت با خودش دارد! بعضی‌ها فقط یکی از این صورتک‌ها را دائماً استعمال می‌کنند که طبیعتاً چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد. این دسته صرفه‌جو هستند.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


او قبلاً آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


. از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم


در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه‌ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد.


ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن منِ سابق مرده است،


من از بس چیزهای متناقض دیده و حرف‌های جوربه‌جور شنیده‌ام و از بس که دید چشم‌هایم روی سطح اشیا‌ی مختلف ساییده شده. این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمی‌کنم.


نه‌تنها جسم‌ام، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و باهم سازش نداشتند.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


برای کسی که در گور است زمان بی‌معنی است.


«اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره‌ی من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد! شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!»


چون این دختر باکره نبود، این مطلب را هم نمی‌دانستم. من اصلاً نتوانستم بدانم، فقط به من رسانده بودند. همان شب عروسی وقتی که توی اطاق تنها ماندیم من هر چه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت و لخت نشد. می‌گفت «بی‌نمازم». مرا اصلاً به طرف خودش راه نداد. چراغ را خاموش کرد و رفت آن طرف اطاق خوابید. مثل بید به خودش می‌لرزید، انگاری که او را در سیاه‌چال با یک اژدها انداخته بودند. کسی باور نمی‌کند. یعنی باورکردنی هم نیست. او نگذاشت که من یک ماچ از روی لپ‌هایش بکنم. شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم. و شب‌های بعد هم از همین قرار، جرأت نمی‌کردم؛ بالاخره مدت‌ها گذشت که من آن‌طرف اطاق روی زمین می‌خوابیدم. کی باور می‌کند؟ دو ماه، نه، دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرأت نمی‌کردم نزدیکش بروم.



آیا سرتاسر زندگی یک قصه‌ی مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟



صورتش یک فراموشی گیج‌کننده‌ی همه‌ی صورت‌های آدم‌های دیگر را برایم می‌آورد



«درد تو آن‌قدر عمیق است که ته چشمت گیر کرده… و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در می‌آید یا اصلاً اشک در نمی‌آید!…»


در هوای بارانی که از زنندگی رنگ‌ها و بی‌حیایی خطوط اشیاء می‌کاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس می‌کردم و مثل این بود که باران افکار تاریکِ مرا می‌شست.


ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند


دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه، یک فرشته‌ی آسمانی جلوی او ایستاده، خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف می‌کرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه‌ی دست چپش را می‌جوید. دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می‌آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی‌شد. نگاه می‌کرد، بی‌آنکه نگاه کرده باشد. لبخند مدهوشانه و بی‌اراده‌ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه به فکر شخص غایبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم‌های مهیب افسونگر، چشم‌هایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی می‌زند، چشم‌های مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده‌دهنده‌ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گوی‌های براق پرمعنی ممزوج و در تَهِ آن جذب شد. این آینه‌ی جذاب، همه‌ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می‌کشید. چشم‌های مورب ترکمنی که یک فروغ ماورا‌ی طبیعی و مست‌کننده داشت، در عین حال می‌ترسانید و جذب می‌کرد، مثل اینکه با چشم‌هایش مناظر ترسناک و ماورا‌ی طبیعی دیده بود که هرکسی نمی‌توانست ببیند.


من همیشه گمان می‌کردم که خاموشی بهترین چیزها است. گمان می‌کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند. ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه که نباید بشود شد.


چطور می‌توانم او را فراموش بکنم که آن‌قدر وابسته به زندگی من است؟


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


کاش می‌توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم؛ خواب راحت بی‌دغدغه!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


از حسنِ اتفاق خانه‌ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجالِ زندگی مردم واقع شده.


اینکه خودم را گیج بکنم، برای اینکه وقت را بکشم.


نظرم می‌آمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور می‌کردم مفهوم و قوه‌ی خود را از دست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمان‌روایی داشت


از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم.


آیا مقصودم نوشتن وصیت‌نامه است؟ هرگز، چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه می‌کند.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.


مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می‌کرد. مثل یک نفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار بکند و همین که یک فرد شعر را به آخر می‌رساند، دوباره از سر نو شروع می‌کند. آوازش مثل ارتعاش ناله‌ی اره در گوشت تن رخنه می‌کرد، فریاد می‌کشید و ناگهان خفه می‌شد.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


روابط خودم را با دیگران بریده‌ام می‌خواهم خودم را بهتر بشناسم.


قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده‌اند.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید!


برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند. فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


نمی‌خواستم بدانم که حقیقتاً خدایی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمان‌روایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند، تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کرده‌اند!


کسانی هستند که از بیست‌سالگی شروع به جان کندن می‌کنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگ‌شان خیلی آرام و آهسته مثل پیه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند.


او دیگر متعلق به این دنیای پست درنده نیست. نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.


بعد از آنکه من رفتم، به درک، می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند، می‌خواهد هفتادسال سیاه هم نخواند


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.‌


در‌این دنیای پست یا عشق او را می‌خواستم و یا عشق هیچ‌کس را


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


دستم را بلند کردم، جلوی چشمم گرفتم تا در چاله‌ی کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم.


زندگی خودم را پشت چشم‌های درشت، چشم‌های بی‌اندازه درشت او دیدم، چشم‌های تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم. و درتمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره می‌کند. آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


در هوای بارانی که از زنندگی رنگ‌ها و بی‌حیایی خطوط اشیاء می‌کاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس می‌کردم و مثل این بود که باران افکار تاریکِ مرا می‌شست.


فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم


در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگیِ من یک شعاع آفتاب درخشید.


شب با سایه‌های وحشت‌ناکش مرا احاطه کرده بود.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.‌


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم


آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟ آن‌وقت بعد باید کوشش بکند برای این که به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است.


افکار پوچ! ـ باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند ـ آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم، سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟ من فقط برای سایه‌ی خودم می‌نویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.


حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش، معلومات‌فروش، چاروادار و چشم و دل‌گرسنه بود.


من با خودم فکر کردم «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره‌ی من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد! شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!»


زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم می‌گذشت و می‌گذرد.


می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه‌ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد. و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.


اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند. و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.


آیا مقصودم نوشتن وصیت‌نامه است؟ هرگز، چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی روی زمین می‌تواند برایم کوچک‌ترین ارزش را داشته باشد.

دکمه بازگشت به بالا