بریدههایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)
لئو تولستوی اسطوره ادبیات روسیه است. نویسنده بزرگی که شاهکارهای او همچنان جزو برترین رمانهای تاریخ هستند. یکی از برترین کارهای او آنا کارنینا نام دارد. در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن جملات، خلاصه داستان و بریدههایی از کتاب آناکارنینا را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
خلاصه داستان رمان آنا کارنینا
آنا کارنینا رمانی پیچیده در هشت قسمت، با بیشتر از دوازده شخصیت اصلی، در بیش از 800 صفحه و بهطور معمول دوجلدی است. محتوای داستان به خیانت، ایمان، خانواده، ازدواج، جامعۀ اشرافی روسیه، آرزو و زندگی روستایی و شهری میپردازد.
طرح اصلی داستان حول یک رابطۀ خارج از ازدواج بین آنا و افسر خوش قیافهٔ سواره نظام، کنت الکسی کیریلوویچ ورونسکی گسترش مییابد که در محافل اجتماعیِ سن پترزبورگ رسوایی به بار میآورد و دو جوانِ عاشق به اجبار در جستجوی خوشبختی به ایتالیا میگریزند. پس از بازگشت آنها به روسیه، زندگی آنها از هم دورتر میشود.
لئو تولستوی که بود؟
لیِو نیکلایِویچ تولستوی نویسندۀ روس بود که او را از بزرگترین رماننویسان جهان میدانند. او بارها نامزد دریافت جایزۀ نوبل ادبیات و جایزۀ صلح نوبل شد؛ ولی هرگز به آنها دست نیافت.
رمانهای جنگ و صلح و آنا کارنینا که همواره در بین بهترین رمانهای جهان هستند، اثر تولستویاند. او در روسیه هواداران بسیاری دارد و سکۀ طلای یادبود برای بزرگداشت وی ضرب شده است. تولستوی در زمان زندگی خود در جهان سرشناس ولی سادهزیست بود.
بریده و جملاتی زیبا از رمان آنا کارنینا
چرا ریشهکنکردن گذشته اینقدر مشکل است؟ بله اما من میتوانم سعی کنم که به فکرش نباشم؛ باید این کار را بکنم.»
خانوادههای خوشبخت شبیه همند؛ اما گرفتاریهای یک خانواده بداقبال، خاص خودش است.
و جایی که عشق تمام شود نفرت شروع میشود.
دالی محجوبانه جملهای از کتاب مقدس را برای او نقل کرد: «به آنانی که از شما نفرت دارند، احسان کنید…» «آنان را که از شما نفرت دارند دوست بدارید. اما نمیتوانید کسی را دوست بدارید که از او نفرت دارید.
هیچ وضعی نیست که راه گریزی نداشته باشد
ما خلق شدهایم تا زجر بکشیم و همهمان این را میدانیم و سعی میکنیم وسایلی اختراع کنیم تا خودمان را گول بزنیم
«هر قلبی اسرار خودش را دارد.»
«و اینطور میشود که آدمها به خودشان شلیک میکنند… برای فرار از حقارت.»
«من هر چیزی را که از پدرانم از راه عرق جبینریختن به من رسیده باشد را باارزش قلمداد میکنم؛ اشراف یعنی ما نه آنهایی که زیر سایه صاحبان قدرت زندگی میکنند و خودشان را به کوچکترین مبلغی میفروشند.»
قلب تو سرشار از خوبی و خلوص است.» آنا گفت: «هر قلبی اسرار خودش را دارد.»
«ما در ده سعی میکنیم غذا را تا جایی که ممکن است تند بخوریم تا بتوانیم به کارهایمان برسیم و حال در اینجا من و شما داریم سعی میکنیم تا جایی که ممکن است شامخوردنمان طولانی بشود…» «البته تمام هدف تمدن این است که هر چیزی را به سرچشمه لذت تبدیل کند.»
زندگی برای روح، بهخاطر خدا. من چیزی کشف نکردهام. فقط چشمهایم را باز کردهام. آن قدرتی را شناختهام که نهتنها در گذشته به من جان داده است بلکه حالا هم به من زندگی میدهد. من از نادانی نجات پیدا کردهام و حق متعال را شناختهام.
با اینحال میبایست تا زمان فرارسیدن مرگ بهنحوی زندگی کند.
«در این دنیا نمیشود به چیزی دلخوش بود.»
نزدیک بود گریه کند؛ دو دختر خندان گذشتند. با خود گفت: «نمیدانم چطور میتوانند بخندند! به احتمال قوی، از عشق، خبر ندارند که چه چیز وحشتناک و مصیبتباری است…
اگر نمیدانستم که انسان باید برای خدا زندگی کند نه بهخاطر نیازهای خودش، آنوقت چه وضعی داشتم و چه جور زندگی میکردم؟
«البته تمام هدف تمدن این است که هر چیزی را به سرچشمه لذت تبدیل کند.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)
در همه چیز پاسخ این پرسشها را جستوجو میکرد و پیوسته از خود میپرسید: «من چه هستم؟ کجا هستم؟ و چرا هستم؟» و ادامه میداد: «من هم خاک میشوم و اثری از وجود باقی نمیماند.»
«البته تمام هدف تمدن این است که هر چیزی را به سرچشمه لذت تبدیل کند.» «خب اگر اینطور باشد من تقریباً وحشیام.»
بدترین دقایق وقتی بود که خوشحال از تئاتر برگشت اما همسرش را در اتاق نشیمن و اتاق مطالعه ندید، در نهایت او را در اتاق خوابش با آن نامه شوم که همه چیز را افشا میکرد یافت.
شکیبایی بیحدوحصرش در برابر مردم که ریشه در آگاهی از نقایص خود داشت و آزادیخواهی فطری که در خونش بود باعث میشد که در برخورد با همه آدمها یکسان رفتار کند و از سوی دیگر او به کارش علاقه داشت و همین امر کمکش میکرد تا هیچوقت خسته نشود و اشتباه نکند.
هیچیک از آنها آزردهخاطر بودن خود را آشکار نمیکردند، اما هر یک، آن دیگری را مقصر میدانست و از هر فرصتی برای اثبات این مدعا بهره میگرفت.
آبلونسکی گفت: «بگذار اینطوری برایت بگویم. فرض کن ازدواج کردهای و همسرت را هم دوست داری، اما مجذوب زن دیگری میشوی…» لوین حرفش را قطع کرد: «من واقعاً این موضوع را درک نمیکنم. چطور میشود که من شامم را بخورم بعد یکراست به نانوایی بروم و نان بدزدم.»
او همانطور که تلاش میکرد آن زن را نگاه نکند، از پلهها پایین رفت؛ انگار که او خورشید بود. با این وجود، مرد او را دید؛ مثل خورشید، حتی بدون نگاه کردن.
من فکر میکنم… اگر این درست باشد که به اندازهی تمام سرها، ذهنهایی وجود دارد؛ پس به اندازهی تعداد قلبها نیز، عشقهای متفاوتی هست.
عشق؛ دلیل بیعلاقه بودن من به این واژه، این است که برایم زیادی باارزش است؛ بسیار بیشتر از چیزی که بتوانی درک کنی.
طولی نکشید که او احساس کرد ارضای امیالش، دربرابر کوهی از انتظاراتی که داشت، فقط به اندازهی یک دانه برایش شادی بههمراه آورد. تحقق این امر به او اشتباهی جاودانه را نشان داد؛ اینکه انسانها تصور میکنند که شادی آنها به تحقق رویاهایشان وابسته است.
ورونسکی در آن نگاه کوتاه فرصت یافت سرزندگی سرکوفتهای را که بر چهرهاش جولان میداد و میان دو چشم برّاقش جابجا میشد و آن لبخند ناچیزی را که به لبش انحنا میداد، دریابد.
اتفاقی جادویی برایم رخ داده است؛ مثل خوابی که انسان در آن احساس وحشتناک و غریبی دارد، و ناگهان با این آگاهی که چنین وحشتی وجود ندارد، از خواب میپرد؛ مرا از خواب پراندهاند!
اما خوشحالم که مرا همانگونه که هستم میبینی. ورای هرچیز، هرگز نمیخواهم مردم فکر کنند که تصمیم دارم چیزی را به آنها اثبات کنم. من نمیخواهم هیچچیزی را اثبات کنم، فقط میخواهم زندگی کنم؛ که هیچ اسیبی به کسی جز خودم نرسانم. این حق را دارم، ندارم؟!
تمام دخترهای دنیا به دو دسته تقسیم شده بودند: دستهی اول شامل تمام دخترهای جهان بهجز او، و آنها تمام عواطف معمولی انسانی را داشتند و دخترانی عادی بودند؛ درحالیکه دستهی دوم -فقط خودِ او- هیچ ضعفی نداشتند و از تمام بشریت برتر بودند.
بعضی اوقات او (آنا) نمیدانست از چیزی که آرزو میکرد، میترسید: چه اینکه آنچه بوده، یا میتوانست باشد را، آرزو میکرد یا از آن میترسید، و مخصوصاً چیزی که آرزویش را میکرد؛ او نمیدانست.
من مثل گرسنهای هستم که به او غذا داده باشند. شاید سردش باشد، و شاید لباسهایش پاره باشد، و شرمسار باشد، اما ناخشنود نیست!
ممکن نبود اشتباه کرده باشد. در دنیا هیچ چشمان دیگری مثل آن نبود. فقط یک مخلوق در این دنیا بود که میتوانست (و میخواست) که تمام روشنایی و معنای زندگی را برایش متمرکز کند. او خودش بود؛ او کیتی بود.
آنا نهتنها طبیعی و باذکاوت سخن گفت، که با ذکاوت و عادی، بدون اینکه هیچ ارزشی به افکار خودش بدهد، بااینحال ارزش بسیاری به افکار کسی داد که با او صحبت میکرد.
جوابی نبود، بهجز همان جواب کلّی که زندگی به پیچیدهترین و حلنشدنیترین سوالات میدهد. پاسخ این است: انسان باید برای مایحتاج روزش زندگی کند، به زبانی دیگر، در فراموشی غرق شود.
وقتی لوین فکر کرد که چه بود و برای چه زندگی میکرد، نتوانست هیچ جوابی برای سوالاتش پیدا کند و به ناامیدی نزول پیدا کرد؛ اما زمانی که از زیر سوال بردن خود در این مورد کناره گرفت، گرچه بهنظر میرسید که میدانست چیست و برای چه زندگی میکند، قاطعانه و بدون تردید زندگی و عمل کردن.
این شادیها آنقدر سرسامآور بود که به اندازهی دانههای طلا در میان شنها، غیرقابل مشاهده بودند، و در مواقع افسردگی او چیزی جز شن و ماسه نمیدید. با این وجود لحظات روشنتری وجود داشت که او چیزی جز شادی احساس نمیکرد، چیزی جز طلا نمیدید.
او به آن زن مثل گل پژمردهای که چیده بود، نگاه میکرد، که بهزحمت میتوانست زیباییای را که از ابتدا باعث چیدن و تخریب او شده بود، تشخیص بدهد. و علیرغم این، احساس کرد آن زمان که قویتر بود، اگر واقعا آرزویش را داشت، میتوانست آن قلب را از سینهاش بیرون بکشد؛ اما حالا، در آن لحظه، که بهنظر میرسید هیچ علاقهای به او ندارد، میدانست چیزی که به او پایبندش کرده، شکستنی نیست.
مطلب مشابه: بریده هایی از رمان کلیدر اثر جاویدان محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی
اما هرچه بزرگتر شد و خواست با صمیمیت بیشتری برادرش را بشناسد، بیشتر این فکر به ذهنش خطور کرد که قدرت کار کردن برای رفاه عمومی -قدرتی که خودش را خالی از آن میدید- نه مزیّت، بلکه نبودِ چیزی بود: نه اینکه نبودِ نیازهای والا باشد، بلکه نبودِ قدرتِ زندگی بود، چیزی که قلب نامیده میشود – رویایی که یک انسان را وادار میکند تا یکی از بیشمار راه زندگیاش را انتخاب کند که معرّف اوست، فقط و فقط آرزو.
او اضافه کرد «میبخشید»، عینک اپرا را از دستش گرفت و از بالای شانهی برهنهاش به ردیف جعبههای مقابلهم نگاه کرد «متاسفانه دارم مسخرهبازی درمیاورم.»