مجموعه اشعار طلایی میرداماد {غزلیات، رباعیات، قصاید}
سایت «تکمتن» در این مطلب، مجموعهای از اشعار طلایی و ماندگار میرداماد، فیلسوف، ادیب و شاعر برجستهی دوره صفوی را گردآوری کرده است؛ سرودههایی که در قالب غزلیات، رباعیات و قصاید، جلوهای از اندیشههای عمیق، عرفان ناب و زیباییشناسی ادبی دارند. میرداماد با نثری فاخر و زبانی آهنگین، نهتنها در حکمت، بلکه در شعر نیز آثاری دلنشین و تأثیرگذار از خود بهجا گذاشته است. اگر به دنبال اشعاری کمنظیر از شاعری فرهیخته و اندیشمند هستید که در کنار مفاهیم فلسفی، لطافت شعر را نیز با خود دارد، این مجموعه میتواند دریچهای به جهان رازآلود کلمات میرداماد باشد.

رباعیات میرداماد
دانی ز جهان چه طرف بر بستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
و آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
ای شهد لبت دوای بیماریها
وی دیده دل از زلف تو دلداریها
آسان تو کنی مگر که در راه غمت
افتاده دلم به دام دشواریها
تا کرد مرا بازوی وصلت به شتاب
چون دلو همی به چاه هجران پر تاب
اجرای وجودم همه پرداخته شد
چون موم در آتش و چو شکر در آب
چون ساقی عشق سر خوش افتاد امشب
کرد از قفس وجودم آزاد امشب
تا صبح ابد مایه بیهوشی بود
هر جام نگاهی که به من داد امشب
آتش بجهان تفی ز تاب و تب ماست
خورشید مثال ساغر مصطب ماست
از روز و شب زمانه محنت نکشیم
تا زلف تو و رخ تو روز و شب ماست
آتش ز تو در هستی نابود من است
وین جرم شفق اخگر و شب دود من است
آن شعله آتشم که خورشید فلک
گرم از تف آه آتش آلود من است
ای دل دو سه روزی بود این بستانها
در باغ هنر چو بلبلان خوش بسرا
با گردن ظلم خصم داند چکند
بازوی عدالت علی اعلا
آن می که عصیر روح پاک است کجاست
وان باده کش آفتاب تاک است کجاست
آن چشمه زندگی که در عالم قدس
در نسبتش آب خضر خاک است کجاست
ای داغ غم تو بر جبینها که مپرس
وی برده به یغما دل و دینها که مپرس
رهن سر کوی تو وطنها که مگوی
وقف دم تیغ تو انینها که مپرس
یا در چمن قدس وطن باید کرد
یا همبری زاغ و زغن باید کرد
یاترک جهان پر فتن باید کرد
یاجوهر جان رهین تن باید کرد
یکچند به کنج خلوتم جا دادند
جانی فارغ دل شکیبا دادند
آهو چشمان ز یک نگاهم آخر
مجنون کردند و سر به صحرا دادند
آن باده که آفتاب جام است بیار
وان می که جز آن جمله حرام است بیار
این آتش عقل سوز یعنی می عشق
کار من از آن اگر چه خام است بیار
آن جوهری جان که مرا عمر دراز
شد صرف رهش چو عمر زاهد به نماز
نشناخت چو جوهری نادان فلک
از مهره غیر گوهر ماراباز
آن نامه که درد ماش چون در درگوش
آمد بر تو که حال ما گوید دوش
چون دید ترا دگر ز مایاد نکرد
گوئی ز پی خدمت تو رفت ز هوش
هرچند طریق خدمت ما بد بود
الطاف تو اندر حق مابیحد بود
از لطف تومشکل اشارات و شفا
در مکتب علم ما یکی ابجد بود
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

غزلیات دلنشین میرداماد
هنوز از نالهام بنیادِ جان نابود میگردد
هنوز از آه من شبها جهان پُر دود میگردد
هنوز از بس هجوم درد و غم در سینه تنگم
همه شب تا سحر راه نفس مسدود میگردد
بلای عشق طرح دوستی افکند و میدانم
که آخر دشمن این جانِ غمفرسود میگردد
ز غمزه چند بر هستی ما ناوک زنی؟ رحمی!
که این صحرا پُر از پیکانِ زهرآلود میگردد
نگویم دل در این ویرانه تن دشمنی دارم
که هر روزم از آن بنیاد جان نابود میگردد
به دردی سر به سر کردی دو عالم شادباش ای دل
که در سودای عشق آخر زیانها سود میگردد
ز زلف خویش زنجیری بیا بر گردن شب نِهْ
که باز امشب به رغم من فلک خوشرود میگردد
به طنز اشراق را گویی که خوشنودی ز ما یا نه
بلی از چون تو خونخواری کسی خشنود میگردد؟
از سوز دل بسوخت گیاه وجود ما
بر آتش تو بر فلک امروز دود ما
مارا بخار مجمر گردون نه بس بود
مجمر بلای عشق و دل خسته عود ما
بر آستان دوست اگر سر توان نهاد
آنست بر مدارج دولت صعود ما
خون گردد از دریغ درون ستارگان
چون درغم تو بر فلک آید سرودما
در آتش فراق تو سوزیم یک نفس
بگذارد ار ستاره بخت حسود ما
ای به درگاه تو از قدس روان قافلهها
پیش طوف سر کوی تو خجل نافلهها
هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد
غیر تشویر نشد شاکله شاکلهها
مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک
زادن مثل تو نشنید کس از حاملهها
مجد ذات تو به حدی که محال آید از آنک
مدرک کنه کمال تو شود عاقلهها
آنکه بییار و مطیع است همین اشراق است
دیگران هرکه شنیدیم بود راحلهها
آتش که شعله عاریت از جان ما گرفت
چون برق عشق بود که در آشنا گرفت
ای بس که در فراق تو از بخت واژگون
نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت
هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد
عشق تو رفت و بیعت درد از دوا گرفت
این دل که عنکبوت زوایای محنت است
یارب چسان به دام حیل این هماگرفت
ای بیوفا خیال تو چندان به روز هجر
پهلوی ما نشست که بوی وفا گرفت
روزی کتاب هستی ما می نوشت چرخ
تقدیر رفت نسخه اصل از بلا گرفت
شرمنده خیال توام کم قبول کرد
من خاک بودم او ز کرم توتیا گرفت
اشراق چون دو چشم تو در خشکسال هجر
چندان گریستم که کنارم گیا گرفت
گر زمهر بتی دل به قصد کین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
اگر نه عاریت از آه آتشین من است
غمی که شادی عالم بدو خراج دهد
سریر سلطنتش خاطر حزین من است
رهین آه خودم کز فروغ شعله او
هزار دوزخ افروخته رهین من است
کنون به دست تو باری زمام دل دادم
اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است
مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند
که داغ تو نه به اندازه جبین من است
تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق
که در حقه دانش در آستین من است
عشق آتش در مذاقم آب حیوان کرده است
می پرستی فارغم از کفر و ایمان کرده است
جان فدای آن کمان ابرو که از تیر جفا
هر سر مو بر تنم صد نوک پیکان کرده است
جز سر زلفش پریشانی مبیناد آنکه او
خاطر ماهم چو زلف خود پریشان کرده است
آنچه با جان اسیران کرد چشم مست او
کافرم گر هیچ کافربا مسلمان کرده است
هم مزاج روزگار آن خوی آتشناک او
خانه آسودگی با خاک یکسان کرده است
داده بر باد فنا پیدا و پنهان مرا
آنکه حسن و عشق را پیدا و پنهان کرده است
صد هزاران جان فدای خامه استاد صنع
کاین همه صورتگری بر لوح امکان کرده است
نرخ جام باده جان کرده ست پیر می فروش
مایه هستی ندانم از چه ارزان کرده است
شوخ چشمی کی غم ویرانه جانم خورد
کز سر مستی هزاران خانه ویران کرده است
گفتی اشراق از غم ماهیچ سامانیت هست
آری آری عشق کارم خوش به سامان کرده است
مگو که سوختن از عاشقی بتر باشد
که سوز آتش عشاق بیشتر باشد
گر استخوان من از عشق دوست خاک شود
هنوز بر سر پیکان کارگر باشد
سنان حادثه خون ریزدش ز پرده چشم
که بال خیال تواش خواب در نظر باشد
به ملک عشق گرفتم سکون به اقلیمی
که خاک شعله کشد ابر را شرر باشد
دلم زگرمی سودای عشق دریائیست
که موج آن همه از آتش جگر باشد
کنون ز مردم چشم تو راضیم اشراق
که زخم نشتر آن راحت بصر باشد
نمیدانم چه سازم، باز در بازیست چوگانش
سری هر روز میبایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمیآید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشا کن
در این رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کهش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
ای مه از رخ دور کن یک ره نقاب
تا عرق گردد ز خجلت آفتاب
بی وصالت زندگانیها تلف
بی جمالت عشق رانیها عذاب
دیده مارا از آن عارض شکیب
ممتنع چون صبر مستسقی ز آب
چون بدست آرد ترا این عنکبوت
از کجا شد صید عنقا از لعاب
خون مارا در خورد دستت نیست لیک
می توان کردن سر انگشتان خضاب
مرغ و ماهی را بود در شب سکون
من شب آسایش نمی بینم به خواب
دوست را یک ره در آرید از درم
تا بگویم هر دو عالم را جواب
گفتی از من بر نگردی گرچه رفت
جور عشقم بر تو بیرون از حساب
تو توانی عهدها آسان شکست
نیست اندر دین اشراق این کتاب
مطلب مشابه: اشعار عارفانه برای خدا { مناجات عاشقانه و نیایشهای شاعرانه}

قصاید پند آموز میرداماد
ای از سها ز عکس رخت کمتر آفتاب
میدان حسن از تو و بازیگر آفتاب
در روز طرح دفتر خوبی نوشته است
اول خراج حسن تو بر کشور آفتاب
طفلی ست حسن تو بپرورده دایه وار
گه در کنار ماهش و گه در بر آفتاب
لعلی ست شکر تو در او مدغم آرزو
ماهی ست چهره تو در او مضمر آفتاب
گر باده جمال تو آید به جام فکر
جای خوی از مسام چکد دیگر آفتاب
عکسی ز روی خویش به جام هلال بخش
تا جرم ماه باده شود ساغر آفتاب
آئینه خیال ز عکس رخت نوشت
صد نکته در دقایق خوبی بر آفتاب
عطری مگر ز زلف تو در عود بزم بود
کافکند خویش رادر مجمر آفتاب
در عرق خاک مردمک دیده یافته
بی تو خط شعاعی چون نشتر آفتاب
آنجا که عکس روی تو بر بوستان فتاد
گر خود بود چنار وی آرد بر آفتاب
آنکس که در خیال تو میرد عجب مدار
از خاک رویدش پس مردن گر آفتاب
از تابش جمال تو بر آسمان حسن
چون ماه منخسف شده در منظر آفتاب
آسودگی نداند گوئی چو چشم ما
دارد خسک ز عشق تو در بستر آفتاب
ای دست جور عشق ترا نایب آسمان
وی عکس نور روی ترا چاکر آفتاب
گفتی ز تاب عشق چنان گرم هم مشو
گز گرمی تو سوزد در خاور آفتاب
این باده گر رسد به خیال دماغ چرخ
چون پرنیان درفتد آتش در آفتاب
گر برق آه ما به خیال فلک رسد
بینی و لیک یک کف خاکستر آفتاب
چون من ز دود آه کنم تیره چرخ را
راه افق نیابد بی رهبر آفتاب
یکدم به ره خرام که تا حسن خویش را
بر سرکند ز شرم رخت معجر آفتاب
خاک ارخوئی چنین فکند با خیال تو
در ساغر افق چو می احمر آفتاب
گوئی خیال روی تو سوده جبین حسن
بر خاک بارگاه شه پیکر آفتاب
دریا نوال ابر کف روزگار حکم
کآن دستگاه جم سپه چاکر آفتاب
ابری ستاره گوهر بحری شعاع موج
چرخی زمانه مرکز و شاخی بر آفتاب
گفتش خرد سکندر ثانی و باز گفت
هرگز ز نور ماه کند زیور آفتاب
کی ساخت از بنان سخا ابرو کی فکند
بر جای قطره در صدف اسکندر آفتاب
مهتاب را روشنی دیده شب است
با قدر خود نسازد هم بستر آفتاب
ای خسروی که در رصد سیر صیت تو
تقدیر را صد آمد و ذوالمنظر آفتاب
سیمرغ دولت تو زمنقار در مسیر
افکنده نسر طایر و از شهپر آفتاب
نطقم در این مدیح مگر خواست گفتنت
کای رای روشنت را مدحتگر آفتاب
عقلش چه گفت گفت زهی ای خرد تباه
خفاش رابه دیده زند خنجر آفتاب
خود در مشیمه رحم چرخ نطفه ئیست
از صلب قدر شاه قدر کشور آفتاب
بر رسم باج و جزیه فرستد شعاع و نور
در تو عهد به ملک مه و گوهر آفتاب
در صلب ابر شعله شود نطفه مطر
از تف خشم تو که کند اخگر آفتاب
تیغ تو باه برد در صلب مفسدت
خشم تو تیره سازد طالع بر آفتاب
جاهت دهد دفینه در مرکز آسمان
رایت دهد ودیعت در اغبر آفتاب
گر در خیال رای تو تخم افکند به خاک
از خاک حاصل آرد برزیگر آفتاب
بر درگه نفاذ تو افلاک تند سیر
بنشسته چون به شارع پیغمبر آفتاب
روزی که بهر غیبت گردان جنگجوی
جرم شهاب تیره شود مغفر آفتاب
جای اشعه تیغ برون آیدش ز چشم
گر یاد معرکه کند این انور آفتاب
در بحر ژرف خون یلان غوطه می خورد
گر خود ز دور چرخ کند معبر آفتاب
محور سنان فتنه شود در ضمیر چرخ
مغفر به دست مرگ نهد بر سر آفتاب
حلق بقا ببرد در معرکه اجل
خون زمانه ریزد در ساغر آفتاب
ابری شود که بارد بر خاک معرکه
الماس سوده بسکه خورد خنجر آفتاب
در بحر معرکه به مسامیر فلک فتح
تضمین بود ثوابت در لنگر آفتاب
بهر ردیف مدح تو گوئی کنون فلک
هر صبحدم برآورد از خاور آفتاب
دهر از فروغ رای تو از نور خور غنی ست
زانروکه نیستش به ضیا در خور آفتاب
دزدد چو کودکان فلک از کیسه افق
این قرص را که نام نهد اختر آفتاب
معیار آفرینش اگر فیض رای تست
در کان نهد زمانه به جای زر آفتاب
تا در مسیر سرعت و بطی فلک بود
در دیده گاه فربه و گه لاغر آفتاب
بادا ز شرم معتکف مسجد سکون
با سیر صیت جاه تو تا محشر آفتاب
تا بر فلک حکایت مخروط ظل ارض
در دعوی ضیا نکند باور آفتاب
در نسبت ضمیر تو بادا چو ضل ارض
مخروطی شعاع ضیا کمتر آفتاب
کف الخضیب را به خلافت دعاهدر
برخصمت ازظفیره مکدرترآفتاب
درموج بحر خشم تو دلفین همی غریق
وز یاد هیبت تو همی اصفر آفتاب
شه ملک دانشم من به جنود آسمانی
که بود ز فضل دیهیم سریرم از معانی
ز مداد من سوادی در چشم آفرینش
ز ظلال من کلاهی بر تارک معانی
در ارتقای فکرم خط استوا ز دانش
نطق میان نطقم افق درر فشانی
صدف محیط طبعم کنف در حقایق
محک نقود طرزم فلک رسوم دانی
نقط سواد خطم همه جیب قوس گردون
وترس قسی فضلم همه قطر آسمانی
شوس صواب بینم مجس مصاب دانی
رقم قضا نشانم حکم قدر بیانی
همه اختران طبعم فلک آورد به تحفه
همه دختران غیبم خرد آرد ارمغانی
ز ردای من کناغی بر دوش سعد اکبر
ز ثنای من کناغی در لوح عقل ثانی
لقب من است جز من به کسی سزا نباشد
چه ممهد حقایق چه مشید مبانی
دل مرده را بجز من نکند کسی مسیحی
تن حکمه رابجز من ندهد کسی روانی
پرن سمای عقلم مه چرخ نامجوئی
سقط نهاد پاکم نمط خرد فشانی
سر کوی دانش من عرفات راز گردون
حرم حریم فکرم در کعبه معانی
ز شفای من ارسطو شده بهره مند دانش
ز رموز من فلاطون زده گام در معانی
سخن از حدوث بی من به نوائب غرامت
خرد از وجود بی من به مضیق ایرمانی
خردم به عذر خواهی ز تقدم زمانه
فلکم به عفو جوئی ز تصدر مکانی
ز کمان فکر هر گه بکشم خدنگ برهان
چو فلک ز قامت خود خردم کند کمانی
(فکنم به جوی باغ سخن آبی از طراوت
که نمی ازان نیابی بر دجله جوانی)
ز ستاک باغ طبعم به غرامت است طوبی
ز نگار نقش فکرم به خجالت است مانی
در من چو کعبه سازد که خلیل فضل و دانش
دل من مطاف سازد که سروش آسمانی
ز هنر خراج گیرم ز خرد حمایت اما
به وفور فضل و دانش نه به زور حکم رانی
رسع شک آورم من ز دو پلک چشم بیرون
دعی خطا کنم من ز معراج فکر فانی
ببرم چو بر نشینم به تکاور فصاحت
وقراز صماخ جذر اصم از سبک عنانی
ز خرد به شرع دانش همه ساله جزیه گیرم
(چو نبی به زور دین از که زکیش باستانی)
ز دلم به فقر گنجور به خزاین معادن
ز ضمیر من به فاقه کف گنج شایگانی
ز پی حساب و دانش کنم آسمان چو دفتر
سزدم ز تیر کلکی و ز مشتری بنانی
چمن حریم دل را کنم از نفس صبائی
روض ریاض جان را کنم از دل (ایلوانی)
زقمر برم به دعوت کلف سیاه روئی
ز درر برم به حکمت برص سفید رانی
سوی شکل اول از من رود ار نخست اجازت
پس از آن نتیجه ریزد ز قیاس اقترانی
دل خسته را پس از من سخنم کند طبیبی
تن خاک را پس از من جسدم کند روانی
زجبین خاک تیره به نظر برم کریهی
ز روان کوه تهلان به نفس برم گرانی
دل من چو کان ولیکن نه به سقط نطفه خورده
همه همچو مریم آرد گهری بدان روانی
صدفی نیم که جایز بودم به دین همت
ز سخای ابرنیسان ز حموت تر دهانی
شده ام چو آب حیوان به نهاد پاک داری
شده ام چو کان گوهر به نژاد دودمانی
نپذیردم تصور شبهی زکینه شاید
گرم آب جوی فرهنگ و ضمیر عقل خوانی
سمرم چو آب باران به کتاب جرم شوئی
مثلم چو پیر دانش به حساب عفورانی
هنرم بر اوج گردون و منم چو خاک سفلی
سخنم خنیده چون هور و منم چو سر نهانی
پس از این به دوش دعوی فکنم ردای دانش
که خرد کند اطاعت به ردای وردخوانی
به فراق یار ای دل ز تو یک عطیه خواهم
که زابر دیده بر ما همه خون دل برانی
نه چنانکه دهر جانی بزید به حیله کردن
فلک نهم معلم فکند به بادبانی
چو اثیریم به طوف سر کوی اسطقسی
چو زمانیم به گرد در معرفت چو آنی
سخن من ار نباشد چکند خرد دبیری
خرد من ار نباشد چکند جهان جهانی
منم آنکه در خموشی سزدم زبان چو موئی
که چو موی برتن من همه تن کند زبانی
به حساب آفرینش چو به مرکزی نشایم
چه سفه بود که لافم ز محیط آسمانی
مطلب مشابه: اشعار کوتاه و دلنشین صائب تبریزی / تک بیتی های زیبا به همراه عکس نوشته از صائب تبریزی



