مجموعه اشعار شیخ بهایی {گلچین غزلیات، مثنویات، رباعیات و مقطعات}

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای ارزشمند از اشعار شیخ بهایی را گردآوری کرده است؛ گلچینی از غزلیات لطیف، مثنویات پرمفهوم، رباعیات ژرف‌اندیش و مقطعات دل‌نشینی که آیینه‌ تفکر، عرفان و هنر این عالم بزرگ است. شیخ بهایی، دانشمند نامدار سده دهم هجری، نه‌تنها در فقه، ریاضی و معماری، بلکه در ادب و شعر نیز جایگاهی بلند دارد. سروده‌های او ترکیبی از عشق الهی، تأملات عرفانی، نگاه اخلاقی و لطافت شاعرانه‌اند. اگر به‌دنبال مجموعه‌ای فاخر از اشعار فارسی هستید که هم ذهن را درگیر کند و هم دل را روشن سازد، این صفحه از سایت «تک‌متن» می‌تواند دریچه‌ای به دنیای پرنور کلام شیخ بهایی باشد.

مجموعه اشعار شیخ بهایی

رباعیات شیخ بهایی

ای صاحب مسئله! تو بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنی
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا

ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما
درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما

مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است

ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چیز به جز ذکر خدا وسوسه است
شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟

دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کِیَت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب

این راه زیارت است، قدرش دریاب
از شدت سرما، رخ از این راه متاب
شک نیست که با عینک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب

دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت
ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت
از خرقهٔ کفر، رقعه‌واری بگرفت
آورد و بر آستین ایمانم دوخت

شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت

دنیا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنت‌زار است
بالله که دولتش نیرزد به جوی
تالله که نام بردنش هم عار است

نقد دل خود بهائی آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی
از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد

در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
دردست به جز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است

از دست غم تو، ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم ماند به جا

خوش آن که صلای جام وحدت در داد
خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقهٔ فلک نزد دست خیال
در پای عناصر، سر فکرت ننهاد

دیدی که بهایی چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دیر را ماوا کرد
مجموع کتابهای علم درسی
از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد

بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعه‌دار
قربان سر نیاز عاشق برود

او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصهٔ عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد

از سبحهٔ من، پیر مغان رفت ز هوش
وز نالهٔ من، فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید
تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش

از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر

گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار

آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحری به گوش دل این گفتار
یارب، به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا از او دارد عار

تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان
پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!

در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال
آسوده دلی، در آن محال است، محال
این طرفه که تحصیل بدین خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا + گلچین غزلیات ، رباعیات و قصاید

مجموعه اشعار شیخ بهایی

غزلیات زیبا از شیخ بهایی

جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا
بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی
حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا
یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها
مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی
قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی
خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا
هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی
منعِ منِ محنت‌زده زان بادهٔ محنت‌زدا
قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه
فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا
قل للبهائی الممتحن داوالفؤاد من المحن
بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی

ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
گرد قدم زائرت، از غایت رفعت
بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت
در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت
گویند به هم مطلب خود را به اشارت
هر صبح که روح القدس آید به طوافت
در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت
در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف
کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز
من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز
هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز
افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز
بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز

نگشود مرا ز یاریت کار
دست از دلم ای رفیق! بردار
گرد رخ من، ز خاک آن کوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل!
من کرده‌ام استخاره، صد بار
سجادهٔ زهد من، که آمد
خالی از عیب و عاری از عار
پودش، همگی ز تار چنگ است
تارش، همگی ز پود زنار
خالی شده کوی دوست از دوست
از بام و درش، چه پرسی اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید
هرچند کنی سؤال تکرار
گر می‌پرسی: کجاست دلدار؟
آید ز صدا: کجاست دلدار؟
از بهر فریب خلق، دامی است
هان! تا نشوی بدان گرفتار
افسوس که تقوی بهائی
شد شهره به رندی آخر کار

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی
تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟
تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟
ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی
با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

مجموعه اشعار شیخ بهایی

مثنویات پر معنی از شیخ بهایی

گر نبود خنگ مطلی لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار

دلم از قال و قیل گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش الله، ز سینه‌جوشی‌ها
یاد ایام خرقه‌پوشی‌ها
ای خوش ایام شام و مصر و حجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
باز گیرم شهنشهی از سر
و ز کلاه نمد کنم افسر
شود آن پوست تخته، تختم باز
گردد از خواب، چشم بختم باز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم

از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
تکیه بر بستر منقش، بس
بر تنم، نقش بوریاست هوس
چند باشم مورع‌الخاطر
ز استر و اسب و مهتر و قاطر
تا کی از دست ساربان نالم
که بود نام او گم از عالم
چند گویم ز خیمه و الجوق
چند بینم کجاوه و صندوق
گر نباشد اطاق و فرش حریر
کنج مسجد خوش است، کهنه حصیر
گر مزعفر مرا رود از یاد
سر نان جوین سلامت باد

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد
جور کم، بوی لطف آید از او
لطف کم، محض جور زاید از او
لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید

ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی
از کدامین منزل و کو می‌رسی؟
می‌فزاید از تو جانها را طرب
تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟
می‌رسد از تو نوید لاتخف
می‌رسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالمؤمنین
حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار

دلا تا به کی، از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری؟
نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی
ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی
در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی
تو را خواب غفلت گرفته است در بر
چه خواب گران است، الله اکبر
چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی
بکن جستجویی، بزن دست و پایی
سؤال علاج، از طبیبان دین کن
توسل به ارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور، به زاری
همی گو به صد عجز و صد خواستاری:
الهی به زهرا، الهی به سبطین
که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین
الهی به سجاد، آن معدن علم
الهی به باقر، شه کشور حلم
الهی به صادق، امام اعاظم
الهی، به اعزاز موسی کاظم
الهی، به شاه رضا، قائد دین
به حق تقی، خسرو ملک تمکین
الهی، به حق نقی، شاه عسکر
بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی به مهدی که سالار دین است
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
به لهو و لعب، عمر بر باد داده
ببخشا و از چاه حرمان بر آرش
به بازار محشر، مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت رو سیاهی
الهی، الهی، الهی، الهی

عادت ما نیست، رنجیدن ز کس
ور بیازارد، نگوییمش به کس
ور برآرد دود از بنیاد ما
آه آتش بار ناید یاد ما
ورنه ما شوریدگان در یک سجود
بیخ ظالم را براندازیم، زود
رخصت اریابد ز ما باد سحر
عالمی در دم کند زیر و زبر

راه مقصد دور و پای سعی لنگ
وقت همچون خاطر ناشاد تنگ
جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان
تا شود طی هم زمان و هم مکان
روز از دود دلم تاریک و تار
شب چه روز آمد ز آه شعله بار
کارم از هندوی زلفش واژگون
روز من شب شد، شبم روز از جنون

روح بخشی، ای نسیم صبحدم
خود مگر می‌آیی از ملک عجم
تازه گردید از تو درد اشتیاق
می‌رسی گویا ز اقلیم عراق
مردهٔ صد ساله یابد از تو جان
تو مگر کردی گذر از اصفهان

خدمت مولوی، چه صبح و چه شام
کرده اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقی
در خیالش، زهر ورق سبقی
نه شبش را فروغی از مصباح
نه دلش را گشادی از مفتاح
نه به جانش، طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف، بر دلش مستور
نور کشف و شهود ذوق حضور
از مقاصد ندیده کسب نجات
بی‌خبر از مواقف عرصات
از هدایت، فتاده در خذلان
و ز بدایت، نهایتش حرمان
بی‌فروغ وصول، تیره و تار
از فروع و اصول، کرده شعار
گرد خانه، کتابهای سره
از خری، همچو خشت کرده خره
سوی هر خشت از او چو رو کرده
در فیضی به رخ برآورده
قصر شرع نبی و حکم نبی
جز به آن خشتها، نکرده بنی
زان به مجلس، زبان چو بگشاید
سخنش جمله، قالبی آید
صد مجلد، کتاب بگشاده
در عذاب مخلد افتاده
سر بر اندیشه‌های گوناگون
لب پر افسانه، دل پر از افسون
این بود سیرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود، ز شام تا به سحر
نیست جز خواب و خورد، کار دگر
صلح و جنگش، برای این باشد
نام و ننگش، برای این باشد
سخن از دخل و خرج، خواند و بس
شهوت بطن و فرج راند و بس
همتش، نگذرد ز فرج و گلو
داند از امر، فانکحوا و کلوا

مطلب مشابه: اشعار کلی از رودکی { شامل مثنوی ها، قطعات، قصاید و رباعیات}

مجموعه اشعار شیخ بهایی

مقطعات دلنشین شیخ بهایی

یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است

مبارک باد عید، آن دردمند بی‌کسی را
که نه کس را مبارکباد گوید نه کس او را

نقض کرم است آن که قدرش
در حوصلهٔ امید گنجد

به بازار محشر، من و شرمساری
که بسیار، بسیار کاسد قماشم
بهائی، بهائی، یکی موی جانان
دو کون ار ستانم، بهائی نباشم

هرچه در عالم بود، لیلی بود
ما نمی‌بینیم در وی، غیر وی
حیرتی دارم از آن رندی که گفت
چند گردم بهر لیلی گرد حی
ای بهائی، شاهراه عشق را
جز به پای عشق، نتوان کرد طی

می‌کشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد
زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی (غزلیات و شعرهای کوتاه احساسی سعدی)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا