مجموعه اشعار حسین خوارزمی {شامل غزلیات، قصاید و قطعات}
سایت «تکمتن» در این مطلب، مجموعهای از اشعار ماندگار و پراحساس حسین خوارزمی، شاعر معاصر ایرانی را گردآوری کرده است؛ گلچینی از غزلیات عاشقانه، قصاید پرشکوه و قطعاتی سرشار از سوز و صداقت. حسین خوارزمی با زبانی ساده و در عین حال عمیق، عشق، فراق، انتظار و گاه رنج انسان امروز را در قالبهای کلاسیک و نوین به تصویر کشیده است. اشعار او از دل برمیآیند و بیواسطه بر جان مینشینند. اگر بهدنبال شعرهایی هستید که ترکیبی از احساس، اندیشه و واژگان خوشنقش باشند، این مجموعه میتواند شما را با نگاهی تازه به دنیای ادبیات فارسی امروز پیوند بزند.

غزلیات و قصاید حسین خوارزمی
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه خطا
در خارزار انس چرا میبری بسر
چون در ریاض انس بسی کرده چرا
بگذر ز دلق کهنه فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت بسر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود بحضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به لا
تا تو بحرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آندم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش بدلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت بسرچشمه رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
آن ما حی جلالت و حامی دین حق
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت بابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است بتخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گرچه یگانه ای و ترا نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است بتخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ثنا بحقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گرچه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچکس از خواجه خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه بگوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
دامن همت برافشان ای دل از کبر و ریا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید ترا جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را بدست همت دل چاکزن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق اینجهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس میجوئی چرا
طلعت جانان بچشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله ببطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

قطعات حسین خوارزمی
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
ای عراق الله جارک سخت مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون
چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا
سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته
سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدایان درت داریم امید صلا
به صدر صفحهٔ دولت کجا رسد اصحاب
اگر دری نگشاید مُفَتِّحُ الْاَبواب
عزیزِ من به ادب باش تا صفا یابی
از آنکه هست تصوّف به جملگی آداب
زدند قافلهٔ راه عشق کوس سفر
اگر نه مرده دلی دیدهها بمال از خواب
به هرزه عمر گرانمایه را ز دست مده
دو روزه عمر که باقی است قدر آن دریاب
اگر سعادت دیدار دوست میجویی
ز آستانهٔ اصحاب درد روی متاب
اگر مشاهده خواهی ز خویشتن بگذر
که غیر هستی تو در میانه نیست حجاب
حسین دیدهٔ دیداربین به دست آور
که برگرفت حبیب از جمال خویش نقاب
زهره ام ساقی و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است ایندم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
میکنم جامه ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا بسحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غمدیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
میدهد دشمنم از غصه بناکامی جان
که من دلشده را دوست بکام است امشب
تا سحر در هوس پسته شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ما دار سلام است امشب
تا بِکِی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتشِ غیرتِ عشق آمد و اغیار بسوخت
چشمبازی که نبیند بجز از یار کجاست
سرِّ توحید ز هر ذره عیان میگردد
پُرنیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذراتِ جهان آینهٔ مطلوبند
خوردهبینی که بود طالبِ دیدار کجاست
یوسفِ مصریِ ما بر سر بازار آمد
ای عزیزانِ وفاپیشه خریدار کجاست
عیسیِ خستهدلان میرسد از عالمِ غیب
سرِ بیمار که دارد، دلِ بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشقِ بیدار کجاست
از شرابِ شبِ دوشینه خُماری دارم
ساقیا بهر خدا خانهٔ خَمّار کجاست
چند گوئی که مگو سرِّ غمِ عشقِ حسین
خودِ منسوخته را طاقتِ گفتار کجاست
خلق عالم بجمالت نگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
دست همت بر جهان خواهم فشاند
آستین بر آسمان خواهم فشاند
تا بقای جاودان آرم بدست
در هوای دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروی او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنیی و عقبی حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گرچه بس نارایج است
پیش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشیند آتش دل یک نفس
آب دیده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رایگان خواهم فشاند
از برای جرعه دردی درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از این ناموس زین پس نقد عمر
جمله در پای مغان خواهم فشاند
زیر پای ساقی ار دستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دریا کشان
بر سر یک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از دریای طبع
پیش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پی دیدار ساقی چون حسین
دیده گوهرفشان خواهم فشاند
مطلب مشابه: اشعار کلی از رودکی { شامل مثنوی ها، قطعات، قصاید و رباعیات}

قطعات و غزلیات حسین خوارزمی
چو اهل دل بطواف تو عزم ره سازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
چون شب و روز مرا از تو عنایت باشد
من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
چون ز سر تا بقدم لطفی و جانی و کرم
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
طالب وصل نیم بنده فرمان توام
بنده را بندگی شاه کفایت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است
کآخر فتنه او تا بچه غایت باشد
عالمی گر شودم دشمن از آن باکی نیست
گرم از لطف تو ای دوست حمایت باشد
حال ملک دل من چیست تو هم میدانی
زانکه شه با خبر از حال ولایت باشد
آن کریمی که تو از غایت لطف و کرمت
پیش تو ذکر گنه نیز جنایت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقی شرح دهم
سوره یوسف از آن یک دو سه آیت باشد
مونس جان حسین است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنایت باشد
عزیزان وفاپیشه مبارکباد این منزل
که میافزاید از نورش صفای جان اهل دل
بمعنی کعبه جانهاست این منزلگه عالی
برای طوفش از هر سو ببسته قدسیان محمل
ز خاکپای این درگه طلب کن دولت ای عاشق
که هست این آیت رحمت شده بر خاکیان نازل
دلا بیدار شو یکدم که جان عزم سفر دارد
چه جای خواب این مسکن که همراهست مستعجل
وداع عمر نزدیک و تو خود دوری نه ای آگه
رفیقان بار بستند و تو خود بنشسته ای غافل
ترا این خویشتن بینی سبل شد دیده دل را
اگر دیدار میخواهی ز دید خویشتن بگسل
مرا در پیش دلداران بود جان باختن آسان
ولیکن زیستن یکدم بود بی دوستان مشکل
حسین از یار چون دوری چه عیش از عمر میجوئی
چو رفت آن حاصل عمرت چه سود از عمر بیحاصل
سلام من سوی آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
بنازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته مهجور پر نیاز برید
ببارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی بسوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه من قصه دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
بخاک درگه آن شاه سرفراز برید
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
به چشم او نظر میکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با دیده جان میتوانی دید دیدارش
ظلال عالم صورت سبل شد دیده دل را
بهل صورت که تا بینی جهانی پر ز انوارش
گلستان حقایق را چه ریحانهاست روحافزا
مشام جان چو بگشایی رسد بویی ز گلزارش
کند شادی بود خرم دلی کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شه کنعانیم چون مه ببازار آمده ناگه
عزیزان وفاپیشه بجان گشته خریدارش
چه راحتها که می بینم جراحتهای جانانرا
چه مستیها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سینه ز تیغ غمزه مستش
صدف گشته مرا دیده ز یاقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهی را پسندد یار خود هرگز
شد این کنج دل ویران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
شهی کاندر همه عالم به خوبی نیست کس یارش
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم بخرمن ماه چهارده
گر یکنفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربدر آرم بکبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو بجولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را باوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یکدم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت بنور تجلی فنا شوم
وآنگه بهر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر بگلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست بیغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر میزند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری باوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی (غزلیات و شعرهای کوتاه احساسی سعدی)