متن درباره یادگاری (متن و شعرهای غمگین درباره یادگاریهای قدیم گذشته)
متن درباره یادگاری را در تک متن قرار دادهایم. یادگاریها (یا سوغاتیها) فراتر از اشیاء ساده، نمادهایی از تجربه، خاطره و ارتباط انسانی هستند. متن درباره یادگاری مهم است چون پل بین مادیات و معنویات میسازد. اگر متن شما آموزشی، احساسی یا انتقادی باشد، میتواند خواننده را به تفکر عمیقتر درباره ارزش واقعی خاطرات وادارد — نه فقط جمعآوری اشیاء، بلکه حفظ لحظات زندگی.

جملات زیبا درباره یادگاری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
دردا و حسرتا
که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری
از آن روزگار ما
به روزهای رفته نگاه میکنم
به رنگهای پریدهی عکسهای قدیمی
به لبخندهای جوان
دستهای جوان
درختهای جوان
که فوارههای سبز صامت بودند
به ذغال گداخته گلهای رز
به ذغال گداخته قلبم
به ذغال گداخته لبهام
و دهانی
که هنوز خندیدن را از یاد نبرده بود
حریفا ! گوش سرما برده است این
یادگاری سیلی سرد زمستان است
رفت
دلتنگی جا ماند
عادت می کنم
به یادگاری ش…
تخته سنگ یادگاری ها امشب
دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده
از خود انسانیت
به یادگار بگذارید ،
نه انسان ! تولید مثل را
هر جانوری بلد است……
از یادگاری ها و خاطرات فقط حَسرت نصیب ما بود…
دیروز یادگاری هایت همدم من شدند
و به حرف های نگفته من گوش دادند و برایم دلسوزی کردند.
البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود
و یادآوری خاطرات با تو بودن.
دستنوشته ات را می بوسیدم و گریه می کردم.
با یاد تو
همیشه در زیر باران خاطرات
خیس می شوم
هرگز نمی توانم فراموشت کنم
چونکه دلتنگی
تنها یادگاری است
که از تو دارم
از صدای سخن عشق
ندیدم خوشتر
یادگاری که در این
گنبد دوار بماند
تاوان خاطرات جنون است و بس…!
مطلب مشابه: انشا درباره خاطره / چندین انشای آماده و ادبی درباره خاطره و خاطرات

خنده ی تلخ
ک عکاس
پس از سیب گرفت
یادگاریست
که آدم سر عشقش دارد
وقتی به جای “من”، ضمیرت میشود “تو”
از “تو” برایت مانده یک “او” یادگاری…
عکس نوشته یادگاری
مینویسم یادگاری
تا بماند روزگاری
من نمانم ماندگاری
خط بماند روزگاری…
روی دیوار هم ،یادگاری بنویسید.
آدمیزاد با مرور خاطرات زنده اس…
می توانستیم
دوباره عکسی به یادگار بگیریم
اگر از قاب بیرون می امدی…
دستخطی دارم از او
بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم
که چاقو با انار…
قبول دارم کهنه شده ام!
آنقدر کهنه که می شود روی
گرد وخاک تنم، یادگاری نوشت…
خیالی نیست تو هم بنویس و برو!…
کو آن رفیق
مدعیِ روزهای سخت؟
تا با غم تو عکس بگیرد
به یادگار……
با دوست عشق زیباست،
با یار بی قراری
از دوست درد ماند،
از یار یادگاری..!
پاتریک:
اگه نمیتونم باهات دوست بشم
حداقل بزار یادگاری نِگه دارَمِت
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو را
عزیز می شمرم عشق یادگار تو را
به تو نزدیکم
چون تنی برهنه به چاقو
چون درختی دست نخورده
به یادگاری
قلبی در من است که فقط
تو آن را می بینی
تخته سنگ یادگاری ها امشب
دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده
آه مکش ناله مکن شعر مگو منویس
رفتگان را غیر دیوان یادگاری هست نیست
می نویسم یادگاری
تا بماند روزگاری
گر نبودم روزگاری
این بماند یادگاری
خنده ی تلخ
ک عکاس
پس از سیب گرفت
یادگاریست
که آدم سر عشقش دارد
تخته سنگ یادگاری ها امشب
دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده
دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
با دوست عشق زیباست،
با یار بی قراری
از دوست درد ماند،
از یار یادگاری..!

متن با موضوع یادگاری
روی تو که شمع نه سپهر است
از هشت بهشت یادگاری
کنار بالشم یک قاب عکسی از تو افتاده
امان از خاطرات دردناک یادگاری ها
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار…
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
عاقبت گر عمری باشد ماندگار
میگذارم این سخن را یادگار
مینویسم روی کوه بیستون
زنده باد یاران خوب روزگار
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
تو آمدی و ساده ترین سلام را
همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین
لبخند وجودم را به اسارت گرفتی
تو آمدی و عمیق ترین نگاه را
از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی
و زیباترین خاطرات را زنده کردی
تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را
بر طلوع آرزوهایم هک کردی…
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
در من از “تو”، یادگار
بوسه هایی مانده
الحق شاهکار…!
هجر می داند که چون من ناتوانی چون زید
زان بر این دل زخمهای یادگاری می کند
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق
شاید کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
می توانستیم
دوباره عکسی به یادگار بگیریم
اگر
از قاب بیرون می امدی…
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
وقتی به جای “من”، ضمیرت میشود “تو”
از “تو” برایت مانده یک “او” یادگاری ….
موندن و سوختن و ساختن همه یادگار عشقه…
انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه…..
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
ای بی تو یگانه، غمگساری من
با یاد منی و یادگار منی
در جیب کتم، صدفی کوچک از ساحل شمال خوابیده؛ هنوز بوی نم دریا میدهد. هر بار که دستم به آن میخورد، بارانِ آن روز میبارد در دلم. تو بودی و خندهات، و من که سنگریزهها را زیر پا له میکردم تا صدای شکستنشان، شکستن سکوت بینمان نباشد. صدف، فقط یک تکه استخوان دریا نیست؛ نامهای است که موج برایم نوشته و تو امضا کردهای. میگویند یادگاریها دروغ میگویند، اما این یکی راست میگوید: تو رفتی، اما باران ماند.
در کشوی میز، تسبیح فیروزهای مادرم است. مهرهها از انگشتانش رد شدهاند، حالا از انگشتان من. هر دانهاش یک دعا، یک آه نیمهشب، یک “خدایا برگردانش”. وقتی به کانادا آمدیم، این تنها چیزی بود که از خانه آورد. شبها که دلم برای بوی نان سنگک تنگ میشود، تسبیح را میچرخانم و صدای مادر را میشنوم: “نگران نباش، پسرم. این مهرهها راه خانه را بلدند.” یادگاری نیست، نقشهی بازگشت است.
برگی زرد از زیر نیمکت سن، هنوز در کتاب حافظم خوابیده. آن روز، باد میخواست آن را ببرد، من نگذاشتم. گفتی: “بذار بره، پاییز تموم میشه.” گفتم: “نه، این یکی مال ماست.” حالا هر بار که کتاب را باز میکنم، برگ میافتد روی میز و پاریس میریزد توی اتاق. بوی قهوه، صدای آکاردئون، و دست تو که گرم بود در دست من. یادگاریها نمیمیرند؛ فقط رنگ عوض میکنند.
مطلب مشابه: انشا با موضوع خاطره برای پایه های مختلف تحصیلی

در کمد، جعبهای کوچک از بازار تجریش هست؛ خالی. پر از خندههای تو بود، اما تو رفتی و خندهها با خودت بردی. حالا فقط بوی چوب صندل میدهد و صدای شکستن قلبم. میگویند یادگاری باید پر باشد، اما این جعبه به من یاد داد که گاهی خالی بودن هم خاطره است. خالی از تو، پر از من.
شیشهای کوچک عطر یاس در کشو؛ از باغ مادربزرگ در شیراز. درپوشش که باز میشود، کوچه تنگ میپیچد دورم: صدای اذان، خنده بچهها، و دست مادربزرگ که یاس میچید برای موهایم. حالا در زمستان سوئد، یک قطره روی مچم میریزم و بهار میآید. یادگاریها بو دارند؛ بوی خانهای که دیگر نیست، اما همیشه هست.
نخی قرمز دور مچم، از بازار وکیل. تو بافتیاش وقتی گفتی: “این نخ، ما رو به هم وصل میکنه.” حالا تو نیستی، نخ پاره نشده. هر گرهاش یک قول، هر رنگش یک بوسه. شبها که بیخوابی میکشم، نخ را میکشم و تو میآیی؛ نه کامل، اما کافی. یادگاریها تمام نمیشوند؛ فقط کوتاهتر میشوند، مثل عشقهایی که میمانند.
زنگولهای برنجی در جعبه جواهرات؛ از چوپانان کردستان. تابستان بود، کوهها سبز، و زنگوله دور گردن گوسفندی. چوپان گفت: “ببر، صدای کوه رو ببر.” حالا در آپارتمان کوچکم، زنگوله را تکان میدهم و باد کوهستانی میوزد. یادگاری نیست، آهنگ است؛ آهنگی که تنهایی را میشکند و میگوید: “تو هنوز زندهای.”
در جیبم، مشتی خاک از کویر لوت؛ هنوز گرم از آفتاب. آن شب، ستارهها ریختند روی سرمان و تو گفتی: “این خاک، شاهدیه که ما بودیم.” حالا در برف سوئد، خاک را باز میکنم و باد کویر میوزد توی صورت. دانههایش ریز، اما هر کدام یک قصه: قصهی دستهایی که در هم گره خوردند زیر آسمان بیانتها. یادگاری نیست، خاکِ وجود است؛ خاکی که میگوید تو رفتی، اما ریشهات ماند.
نیمهی فنجان سفالی در قفسه؛ ترکخورده از چایخانهی یزد. چای تلخ بود، حرفها شیرین. پیرمردی کنارمان نشست و گفت: “فنجان بشکند، دوستی نمیشکند.” حالا در آشپزخانهام، فنجان را پر از چای میکنم و ترکش را لمس میکنم؛ ترکی که جای لبخند توست. یادگاریها کامل نیستند؛ ناقصاند، مثل دل ما.
پری سفید از صحن امام رضا؛ افتاده بود روی شانهام وقتی دعا میکردم. مادر گفت: “این پر، برکت داره.” حالا در دفتر کارم، پر را بین صفحات کتاب میگذارم و باد حرم میآید. صدای زائران، بوی گلاب، و اشکهایی که ریختیم برای آرزوها. یادگاری نیست، بال است؛ بالی که مرا به آسمان میبرد وقتی زمین سنگین میشود.
کلیدی زنگزده در جاکلیدی؛ از خانهی قدیمی تهران. در بسته شد، اما کلید ماند. هر بار که کلید را میچرخانم در هوا، صدای باز شدن در میآید و بوی حیاط میپیچد: بوی نارنج، صدای رادیو، و خندهی خواهرم. یادگاریها دروغ نمیگویند؛ میگویند خانه جایی نیست که درش باز است، جایی است که کلیدش در دست توست.



