متن درباره عدالت / جملات و اشعار سنگین و پُر معنی درباره عدالت
در تک متن مجموعهای از جملات و اشعار سنگین و پُر معنی درباره عدالت را گردآوری کردهایم. متنهایی که موضوع اصلیشان «عدالت» است (چه در فلسفه، ادبیات، حقوق، دین یا سیاست)، از مهمترین متون تاریخ بشری بهشمار میروند، چون مستقیماً به یکی از اساسیترین نیازهای انسانی یعنی «احساس انصاف و برابری» پاسخ میدهند.

جملات زیبا درباره عدالت
تا زمانی که توده مردم برای بهبود حال یکدیگر احساس مسئولیت نکنند، عدالت اجتماعی تحقق نمییابد.
هلن کلر (نویسنده)
کاملترین نوع بیعدالتی آن است که عادل به نظر برسیم، در حالی که عادل نیستیم.
افلاطون (فیلسوف)
اگر راستی را پیش آهنگ بپنداریم، قابل تصور نیست که کاروانی از ستم و تبهکاری در پی آن روان یابیم.
افلاطون (فیلسوف)
نام عدل هم نمیدانستند، اگر این بیعدالتیها نمیبود.
هراکلیتوس(فیلسوف)
عدالت قابل تربیت نیست. هر کاری که انجام دهیم، نتیجه آن را میبینیم و خطاهایی که از ما سر میزند، تازیانهای را به وجود میآورد که با آن مجازات میشویم.
ویلیام شکسپیر (نمایشنامهنویس)
وقتی انسان ببری را بکشد، نامش را تمرین مردانگی میگذارند. ولی وقتی ببری انسان را بدرد، نام این کار را توحش و آدمخواری مینهند؛
تفاوت جنایت و عدالت هم در قاموس بشر از این بیشتر نیست.
جرج برنارد شاو (نمایش نامهنویس و منتقد ادبی)
در کوچه بارانی، پیرمرد کت کهنهاش را به دختری لرزان داد و رفت.
دختر سالها بعد هنوز بوی تنباکوی او را در یقهٔ کت حس میکرد؛ بوی عدالتِ بیصدا.عدالت، گاهی فقط یک کت کهنه است که از تن خودت درمیآوری تا دیگری نمردَد از سرما.
و همین برای زنده ماندن دنیا کافی است.
انسانی که با اجتماع تکامل پیدا کرده باشد، از همه جانوران بهتر است و اگر بدون قانون و عدالت زندگی کند، خطرناکترین جانور است.
ارسطو (فیلسوف)
تا زمانی که توده مردم برای بهبود حال یکدیگر احساس مسئولیت نکنند، عدالت اجتماعی تحقق نمی یابد.
هلن کلر (نویسنده)
مطلب مشابه: انشا درباره ظلم و ستم / ۶ انشا با مفاهیمی چون عدالتخواهی و همدلی

جنگ چنان بی عدالتی است که همه آن هایی که آن را به راه می اندازند، می بایست صدای وجدان را در درون خود خفه کرده باشند.
لئو تولستوی (نویسنده)
هیچ چیز در دنیا به اندازه بیعدالتی، به وضوح احساس و درک نمیشود.
چارلز دیکنز (نویسنده)
من طرح حقیقت هستم، مهم نیست چه کسی آن را میگوید. من طرف عدالت هستم، مهم نیست برای چه کسی یا علیه چه کسی است.
مالکوم ایکس (فعال سیاه پوستان)
عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است قدرتمند باشد و هر چیزی که قدرتمند است، عادلانه باشد.
بلز پاسکال (ریاضیدان و فیزیکدان)
باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد.
بالاتر از آن صفت آدمی باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد.
دکتر علی شریعتی
عدالت وسیله سنجشی است که خداوند برای مردم نهاد تا حق در جامعه استوار گردد. بنابراین خدا را در این میزان همراه باشد و مخالفت نکن.
امام علی (ع)
عکس نوشته درباره عدالت
بدی کردن خواه با دوست و خواه با دیگران، کار آدم دادگر نیست؛ بلکه کار شخص ستمگر است.
افلاطون (فیلسوف)
هیچ چیز ترسناکتر و شرمآورتر از این نیست كه چوپان برای پاس داشتن گله، سگهای بیتربیتی نگاه دارد كه به سبب نابسامانی یا گرسنگی یا هرزگی، آمادهی آزار گوسفندان باشند و به جای صفت سگ، صفت گرگ از خود نشان دهند.
افلاطون (فیلسوف)
زیانی که از بیان حقی متوجه من گردد، به مراتب مرا گوارا و دلپذیرتر است تا آن که پنهان کردن مطلبی، ضرری به حقی برساند.
لودویگ فان بتهوون (موسیقی دان)
به راستی؛ ای کاش جنونشان را حقیقت نام بود یا وفاداری و یا عدالت؛ اما دریغ که فضیلتشان در خدمت دراز زیستن و آسودگی نکبتبار است.
فریدریش نیچه (فیلسوف، شاعر و آهنگساز)
گشایش کارهای اجتماع در عدالت است و کسی که عدالت برای او تنگی ایجاد کند، ستم برای او تنگناتر خواهد بود.
امام علی (ع)
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک / فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب / یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین / خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه / ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
ملک الشعرای بهار
دلها گرفته، آسمان ابریست
آسمان مینالد، میگیرد. دلها را میبیند.
اما …. وای از این نامردمان، به ظاهر انسان، وای از این اشرف مخلوقات!
کیست که فریاد را دهد پاسخ؟؟
سعید حسین زاده
عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید
میسَر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را
صائب
شاه را بِه بود از طاعت صد ساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
عدل کن، عدل که گفتند حکیمان جهان
مملکت بیمدد عدل نماند بر جای
ملک الشعرای بهار
عدل چِهبود، وضع اندر موضعش
ظلم چِهبود، وضع در ناموضعش
عدل چِهبود، آب ده اشجار را
ظلم چِهبود، آب دادن خار را
مولانا
عدالت، نگاه مادری است که نان آخر را دو نیم میکند و هیچکدام را برای خودش برنمیدارد.
باران میبارید و مرد میانسال زیر چترش جایی برای پسرک خیس نداشت. چتر را بست، خودش هم خیس شد و پسرک را زیر بغل گرفت. سالها بعد پسرک هر بار که چتر باز میکرد، بوی باران کهنهای را حس میکرد که اسمش عدالت بود.
مادربزرگ در روستا، تنها گوسفندش را سر برید تا خانوادهٔ همسایه که بچهشان تب داشت، شب گوشت بخورند. خودش تا صبح کنار اجاق خالی نشست و به ستارهها گفت: «خدا جبران میکند.» عدالت گاهی صدای چاقو است که در سکوت شب برای دیگری میبُرد.
در دادگاه، شاهد دروغ نگفت. فقط سکوت کرد تا برادرش اعدام نشود. وقتی قاضی پرسید «چیزی برای گفتن داری؟» اشک از چشمش چکید و گفت: «فقط اینکه خیلی دوستش دارم.» عدالت گاهی یک سکوت سنگین است که از عشق میآید.

دختر نوجوان تمام پول توجیبیاش را در جیب کت مادرش گذاشت و گفت: «برای قرصهایت.» خودش یک ماه با نان و ماست سر کرد. عدالت در خانههای تنگ، همیشه پنهان در جیب بچههاست.
پیرمرد خیابانی هر روز نان اضافیاش را برای سگهای ولگرد میگذاشت کنار دیوار. یک شب خودش گرسنه خوابید تا سگها سیر شوند. خدا از پشت پنجرهٔ آسمان نگاهش کرد و لبخند زد.
متن های عمیق درباره عدالت
در بیمارستان، پرستار شیفت شب، خون خودش را داد به بیمار غریبهای که گروه خونی نایاب داشت. صبح که از حال رفت، فقط گفت: «بگو زنده ماند.» عدالت گاهی در رگهای یک انسان ناشناس جریان پیدا میکند.
معلم روستا حقوق یک ماهش را داد تا تنها دانشآموزش ترک تحصیل نکند. خودش با کفش پاره تا مدرسه رفت و آمد. سالها بعد همان بچه دکتر شد و اولین بیمارش را رایگان ویزیت کرد.
زن در صف آوارگان، تکه نان آخرش را به کودک گریهکن همسطحش داد و گفت: «بخور، تو هنوز باید بزرگ شوی و دنیا را عوض کنی.» عدالت همیشه از دهان کسانی بیرون میآید که خودشان گرسنهاند.
سرباز در خط مقدم، جلیقهٔ ضدگلولهاش را به دوست زخمیاش پوشاند و خودش ایستاد روبهروی گلوله. وقتی افتاد، هنوز لبخند میزد. عدالت گاهی یک جلیقه است که به تن دیگری میپوشی و خودت برهنه میمانی.
شب یلدا، پدر خانواده هندوانه نخرید. پولش را گذاشت در جیب همسایهٔ بیکار و گفت: «بچههایتان امشب بخندند.» خودش با لبخند به تاریکی سقف نگاه کرد و گفت: «عدالت شیرینتر از هر هندوانهای است.»
در ایستگاه مترو، پسرک کفشهایش را به پای برهنهٔ گدا کشید و با جوراب به خانه برگشت. عدالت همین بود؛ بدون شاهد، بدون تشویق.
زن در دادگاه گفت: «تقصیر من بود»، فقط چون نمیخواست بچهٔ بیگناه همسایه یتیم شود. عدالت گاهی دروغی است که عشق میگوید.
معلم حقوقش را بخشید تا شاگردش اخراج نشود. سالها بعد همان شاگرد قاضی شد و اولین حکمش را با اشک امضا کرد.
در قطار شلوغ، سرباز جای خود را به پیرزن داد. پیرزن زیر لب گفت: «خدا قشنگترین مدالها را روی سینهٔ بینام میزند.»
پیرزن سبد میوهاش را به کودک یتیم داد و گفت: «بخور، ترازوی خدا چشم دارد.»
راننده تاکسی کرایهٔ زن بیپول را نگرفت و گفت: «امشب نوبت من بود که خدا باشم.»
در صف نان، مرد تکه نان آخر را به زنی با نوزاد داد و خودش گرسنه ماند. عدالت همیشه گرسنه میخوابد تا دیگری سیر باشد.
دختر کوچک عروسکش را به بچهٔ بیمار بیمارستان بخشید و گفت: «تو بیشتر از من به دوست نیاز داری.» عدالت گاهی صورتی صورتی و موهایی از پشم دارد.
شبِ سرد زمستان، نگهبان زندان پتوی خودش را روی زندانیِ لرزان انداخت و تا صبح یخ زد. عدالت گاهی یونیفرم دارد، اما قلبش برهنه است.
مطلب مشابه: متن درباره قضاوت / جملات عمیق درباره قضاوت کردن و قضاوت شدن

دخترک ده ساله هر روز از کنار سطل زباله رد میشد و یک بسته شیر برای گربههای لاغر میگذاشت. یک شب مادرش پرسید چرا خودش شیر نمیخورد. گفت: «اونا مادر ندارن.» عدالت از چشم بچههایی میآید که هنوز حساب ترازوی دنیا را یاد نگرفتهاند.
در قطار شب، مردی دید که زن جوانی کیفش را گم کرده و اشک میریزد. آرام بلند شد، کیف خودش را گذاشت روی صندلی زن و رفت در راهرو ایستاد. صبح که زن کیف را باز کرد، فقط یک یادداشت بود داخلش: «تو بیشتر نیاز داشتی.»
پیرزن همسایه هر ماه حقوق بازنشستگیاش که میگرفت، نصفش را در پاکت میگذاشت زیر در خانهٔ خانوادهٔ پنجنفری که پدرشان بیمار بود. هیچوقت نگفت کار خودش است. عدالت گاهی یک پاکت بینام است که زیر در میلغزد.
دانشجوی پزشکی شب امتحان نهاییاش را کنار تخت مادربزرگ بیپول بیمارستان نشست و درس نخواند. صبح که نمرهاش پایین آمد، فقط لبخند زد و گفت: «بعضی نمرهها را خدا میدهد.»
در صف نانوایی، مردی دید که پسر جوان جلوتر از او پول ندارد. آرام پول خودش را گذاشت روی پیشخوان و گفت: «برای این آقا پسر.» بعد رفت عقب صف ایستاد. پسرک سالها دنبالش گشت تا بگوید متشکرم، ولی هیچوقت پیدایش نکرد.
مادر در بیمارستان، وقتی فهمید کلیهاش به پسرش میخورد، چیزی به او نگفت. فقط فرم اهدا را امضا کرد و گفت: «من که دیگه به دو تا نیاز ندارم.» عدالت گاهی یک کلیه است که بیصدا جدا میشود تا دیگری نفس بکشد.
راننده اتوبوس در جادهٔ برفی، مسافر آخر را که پول نداشت پیاده نکرد. گفت: «بشین، امشب من مهمون خدایم.» تا صبح با اتوبوس خالی برگشت شهر، اما لبخندش گرمتر از بخاری بود.
کودک کار هر روز گل میفروخت. یک روز تمام پولش را داد به پیرمردی که روی زمین افتاده بود و کسی به او توجه نمیکرد. خودش شب گرسنه خوابید، ولی خوابش پر از گل بود.
در زندان، زندانی قدیمی غذای اضافیاش را میداد به جوان تازهواردی که از ترس میلرزید. میگفت: «من دیگه عادت کردم، تو هنوز باید برگردی پیش مادرت.» عدالت گاهی در سینی غذای زندان پنهان میشود.
شب عید، پسر کوچک خانواده تمام عیدیاش را گذاشت توی جیب کت پدرش و گفت هیچی نگرفته. پدر وقتی دست برد جیبش، اشک در چشمانش جمع شد و تا صبح زیر لب تکرار کرد: «خدایا این بچه را برای من نگه دار.» عدالت گاهی صدای سکههایی است که در جیب پدر میپیچد، بدون اینکه بداند از کجا آمده.



