متن درباره سکوت / جملات عمیق و سنگین درباره سکوت و سکوت کردن
متن درباره سکوت و سکوت کردن را در سایت فرهنگی تک متن آماده کردهایم. سکوت، فراتر از نبود صدا، نمادی از عمق، تأمل و رهایی است. در متون گوناگون، سکوت نه تنها ابزاری برای بیان نگفتنیهاست، بلکه کلیدی برای درک خود و جهان.

جملات درباره سکوت
سکوت آدما نتیجه خسته شدن از توضیح دادنه
اخرین مرحله از خستگی سکوته!🖤
به قیمت سفیدشدن موهایم تمام شد
ولی آموختم ناله ام سکوت باشد
گریه ام لبخند و تنها همدمم خدا
درد که انسان را به سکوت وا میدارد
بسیار سنگین تر از دردیست که انسان رابه فریاد وامیدارد
انسان ها فقط به فریاد هم میرسند نه سکوت هم
درسینه،کویرلوت باقی مانده
دل،لانه ی عنکبوت باقی مانده
من شاعرکوچه های غربت هستم!
ازمن دوسه خط سکوت باقی مانده…️
وَ قسم به حقارتِ واژه
و شکوهِ سکوت
که گاهی شرحِ حالِ آدمی
سکوت،
زبانی است که همه میفهمند،
اما کمتر کسی آن را به کار میبرد.
افراد موفق همیشه دو چیز بر لب دارند. سکوت و لبخند.
گاهی لحظه های سکوت
پُر هیاهو ترین دقایق زندگی هستند
مملو از آنچه می خواهیم بگوییم
ولی نمی توانی
از سکوت هایی پر شدیم که
از بلند ترین فریاد ها کر کننده ترند
مطلب مشابه: متن در مورد آرامش ( جملات احساسی درباره آرامش در زندگی )

یک سکوت تلخ بهتر است
از نادیده گرفتن ارزش هایی که همیشه در زندگی قائل بودم.
از این سکوت پر از مرگ، خستهام دیگر
سکوت میکنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم
بعضی وقتا سکوت خودش کلی حرفه…🖤
گاهی سکوت یعنی: کلی حرف…
آرام, بی صدا, بی چراغ…
همیشه سکوت نشانه رضایت نیست !
آزار دهنده ترین سکوت
وقتی است که دروغ می گوئی
و مخاطبت در سکوتی سنگین
فقط نگاه می کند
هم از سکوت گریزان هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟چنین چرا بیزار؟
گاهی برخی تلخی ها لذت بخش هستند
مثل تلخی قهوه، مثل تلخی سکوت
سکوت آدمها را جدی بگیرید!
دوستی که دیگر از تو ناراحت نمی شود!
آدمی که دیگر نگرانت نیست،
فرزندی که دیگر با حانواده حرف نمی زند،
آنها دارند شما را ترک می کنند…
میبینم، میدانم، میفهمم و سکوت میکنم! ️
یه سکوتی هم هست
که مال بعد از شنیدن یه سری از حرفاییه که انتظار شنیدنش رو نداشتی…!
حس عجیبیه!
بیرونش سکوته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست
گاهی یعنی خسته ام
از این که مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند
توضیح دهم
بارِ واقعی سکوت را تازه روی دوشم احساس میکنم.
از وقتی ندارمت، تازه فهمیده ام که
سکوت و تنهایی چقدر می تواند سنگین و دردناک باشد.
دلخوریام دونه دونه جمع شد؛…..
تبدیل شد به سکوت …(:🖤
گاهی سکوت می کنی
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه که
هیچ کلمه ای نمی تونه
غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه
و این یعنی همون حس تنهایی…!
و تمامِ اَندوهها را ، در سکوت گذراندم ؛️
گاهی سکوت تلخ است و حرف زدن تلخ تر.
در چنین موقعیت های ترجیح میدهم بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنم.
در مقابلت آرام می شوم، سکوت میکنم، دم نمیزنم تا تو آرام باشی.
اما این سکوت تلخ ترین حرف ها را برای گفتن دارد.
هَرصَبریحَدیدآره،وهَرسُکُوتیهَمحُرمَتی️
در دشتِ بیانتهای وجود،
سکوت، دریایی است بیمواج.
عاشق در آن غوطهور میشود،
تا معشوق را نه با چشم،
بلکه با قلبِ بیصدا ببیند.
کلام، ساحلی است که موجها را میشکند؛
سکوت، عمقی است که خدا در آن نفس میکشد.
شب بود و ماه، شاهدِ خاموش.
دو دست در هم گره خوردند،
بدون یک کلمه.
در آن لحظه،
سکوت، بلندترین «دوستت دارم» بود
که تا ابد در سینهشان پیچید.
گاهی عشق،
در نبود صدا، کامل میشود.
در ایستگاه مترو،
هزار نفر،
هزار هدفون،
هزار فکر.
ناگهان، برق رفت.
همه صداها مردند.
در آن سه ثانیه سکوت،
برای اولین بار،
همه نفسِ هم را شنیدند.
شهر،
یک لحظه،
انسان شد.
ذهن پر از چرا بود.
«چرا هستم؟»
«چرا میمیرم؟»
سکوتی نشست.
در آن خلأ،
پاسخ آمد:
نه با کلمه،
بلکه با حضور.
سکوت گفت:
«تو نیستی که بپرسی،
تو خودِ پرسش هستی.»
بچهای کنار پنجره نشست.
برف میبارید.
مادر پرسید: «چی میبینی؟»
کودک لبخند زد و هیچ نگفت.
در سکوتش،
جهانِ سفید،
داستانِ بیپایانی میگفت
که فقط قلبِ کوچکش میفهمید.
سکوت آدما نتیجهی خسته شدن از توضیح دادنه…️
این نشانه ی قدرت و عزت و نفس شماست
که وقتی کسی سعی میکند
بیهوده شما را عصبانی کند،
شما در برابرش “سکوت” میکنید…
سکوت آدمیزاد بوی دلخوری میده
و پرحرفیش بوی دلتنگی!
گاهی لحظه های سکوت
پُر هیاهو ترین دقایق زندگی هستند
مملو از آنچه می خواهیم بگوییم
ولی نمی توانی

دَمی سکوت در این جهانِ پُر هیاهو…. •. 🌘 ☆ .•️
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝒕𝒂𝒍𝒌 𝑾𝒉𝒊𝒄𝒉 𝒘𝒐𝒓𝒅𝒔 𝒂𝒓𝒆 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒔𝒊𝒍𝒆𝒏𝒄𝒆
فقط وقتی صحبت کن که کلمات از سکوتت زیبا تر باشه .
Distance doesn’t separate people
Silence does
فاصله آدمارو از هم دور نمیکنه،
سکوت دورشون میکنه..
پشت هر سکوتی هزاران کلمه در حال جان دادن و فروپاشی است️
از این سکوت پر از مرگ، خستهام دیگر
سکوت میکنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم
« من نشنیدم صدایی بلند تر از سکوتم »️
گاهی دوست داری حرف بزنی، دوست داری فریاد بزنی اما دنیا قاضی بدیست.
او تو را محکوم به سکوتی تلخ میکند، سکوتی که نمی توانی در آن دم بزنی.
برای هر دردی
دو درمان است:
سکوت و زمان…
عادت کرده ام به تنهایى
عادت کرده ام به سکوت
کمى نگاهم کن
تا صداى دریا بدهم
یه سکوتی هم هست
که مال بعد از شنیدن یه سری از حرفاییه که انتظار شنیدنش رو نداشتی…!
حس عجیبیه!
بیرونش سکوته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد
گاهی میتوان
برای عزیزی چند سطر سکوت یادگار گذاشت
تا او در خلوت خود
هر طور که خواست آن را معنا کند..
این سکوتی که میبینی به خاطر تنهاییست
تنهایی به من یاد داد که بهترین همدم آدم سکوت اوست
اینکه بعضی وقت ها سکوت میکنم به منزله ضعف یا ترسیدنم نیست.
من هنوز پایبند به چیزهایی هستم که تو خیلی وقته اونها رو فراموش کردی،
پایبند به چیزهایی مثل عشق
امشب بجای شعر سکوت می نویسم
می خواهی بخوانی
نگاهم کن
و تمام اَندوه ها را در سکوت گذراندم؛️
و گاهی بیآنکه بفهمی…
در طول زمان
آدم دیگری میشوی
بیشتر سکوت میکنی
دیرتر باور میکنی
و کمتر میرنجی…!! •. 🌘 ☆ .•️
مطلب مشابه: متن در مورد آرامش شب ( متن های احساسی و قشنگ شب و آرامش )
دلنوشته سکوت
دفترِ چرمیِ پدر رو باز کردم. صفحهی آخر، همون جایی که با خودکار آبی نوشته بود: «امروز دریا ساکت بود. انگار میدونست.»
اون روز، من کنارش روی نیمکت چوبی نشسته بودم. موجها آروم میاومدن و میرفتن. من منتظر بودم بگه «چیزی شده؟» ولی نگفت. فقط سیگارش رو روشن کرد و به افق خیره شد. حالا، دو سال بعد، همون نیمکت رو پیدا کردم. چوبش پوسیده بود. نشستم. دریا هنوز همونقدر ساکت بود. انگار زمان وایستاده.
دفتر رو گذاشتم کنارم. خواستم چیزی بنویسم، ولی قلم سنگین بود. فقط به خطِ پدر نگاه کردم. «امروز دریا ساکت بود.»
دریا هنوز ساکت بود، ولی من دیگه اون پسر منتظر نبودم.
دفتر رو بستم. باد صفحهی آخر رو ورق زد و بست.
هیچ کلمهای ننوشتم. فقط گریه کردم، بیصدا.

زیر پلههای زیرزمین، جایی که بوی نم و کاغذ کهنه میآد، نشستم. لامپ سوخته بود. فقط صدای چکه کردن آب از لوله.
مامان همیشه میگفت: «اگه چیزی نگی، یعنی چیزی نیست.»
من هیچوقت نگفتم. نه وقتی بابا رفت، نه وقتی خواهرم مریض شد، نه وقتی خودم دیگه نمیتونستم بخوابم.
حالا، تو همین تاریکی، همهی جملهها میان تو سرم.
«مامان، منم میترسم.»
«مامان، منم گم شدم.»
ولی دهنم باز نمیشه. انگار زبونم مرده.
چکه، چکه، چکه.
صدای آب، تنها صداست که دروغ نمیگه.
میخوام فریاد بزنم، ولی فقط نفس میکشم.
نفسم تو سینهم میپیچه و برمیگرده.
سکوت، مثل پتوی خیس، رو صورتم میافته.
میخوام بگم «دیگه نمیتونم»، ولی فقط اشک میریزم.
اشکها هم ساکت میافتن رو زمین.
اتاق خالی بود. فقط یه تختِ فلزی، یه میز شکسته، و پنجرهای که شیشهاش ترک خورده بود.
دخترِ چهاردهساله کنار پنجره نشسته بود. پاهاش رو جمع کرده بود تو بغلش. موهاش خیسِ بارون بود.
بیرون، بارون میبارید، ولی هیچ صدایی نمیاومد. انگار دنیا صداش رو خاموش کرده بود.
روی دیوار، با مداد نوشته بود: «مامان کجاست؟»
حروف کج و معوج، مثل خطِ دستِ لرزون.
دختر به نوشته نگاه میکرد. چشمهاش قرمز بود، ولی دیگه اشکی نبود.
باد از لای ترکِ شیشه میاومد تو، ولی موهاش تکون نمیخورد.
یه پروانهی مرده رو زمین افتاده بود. بالهاش هنوز رنگ داشت، ولی دیگه نمیپرید.
دختر دستش رو دراز کرد، پروانه رو برداشت.
با انگشتش بالش رو لمس کرد.
بعد، آروم، پروانه رو گذاشت تو جیبش.
نشست و به بارون نگاه کرد.
بارون میبارید، ولی هیچی نمیگفت.
دختر هم هیچی نگفت.
فقط نفس کشید، آروم، آرومتر، تا جایی که انگار نفس هم تموم شد.



