متن درباره درد 💔 / جملات سنگین و فوق غمگین درباره درد و درد کشیدن
در این بخش از سایت ادبی و فرهنگی تک متن چندین متن درباره درد را آماده کردهایم. اهمیت متن دربارهٔ درد در ادبیات و فرهنگ پارسی بسیار عمیق و چندلایه است و از قرنها پیش تا امروز یکی از محوریترین مضامین شعر، عرفان و حتی فلسفهٔ ایرانی بوده است. درد بهمثابه ابزار زیباییشناسی و خلاقیت در سبک هندی و بهویژه نزد شاعرانی چون صائب، کلیم و جویای تبریزی، «درد» مادهٔ خام خلق تصاویر پیچیده و پارادوکسیکال است. شاعر با توصیف دقیق و چندلایهٔ درد، خواننده را به شگفتی وامیدارد و ذهن او را به چالش میکشد.

جملات سنگین درباره درد
درد
برای دردهایم
می گریم
نه از دردها…
خسته است از آرزوها، نای جنگیدن ندارد
خنده اش را دفن کرده، درد خندیدن ندارد…
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
بگفتم درد من درمان کن ای دوست
بگفتا درد تو درمان ندارد
پذیرفتن واقعیت، سخت نیست
پذیرفتن دلتنگیه که سخته!
آنچه که مرا درد داده، عشق بوده
و زخماش را سپاس دارم،
وتنها چیزی را که از خدا خواستم اینه که،
به من توانایی بده
که تا لحظه آخر زندگیم، همینجوری
عاشق باشم که همین الان هستم
برای این آنوقت زندگی را تحمل خواهم کرد.
دوست داشتن رمز زندگیه
و چقدر قشنگه!
و چقدر، چقدر قشنگه
که هم درده هم مرهم..!
درد بسیار
غمگینم!!
همچون ماهی در آب؛
اشک میریزم
محو میشود؛
و دردم پنهان…
با خاطراتت هجوم می آوری
وهی آتش به من تعارف می کنی
و من هی نخ به نخ
روشن می کنم درد را
و می کشم ….
مطلب مشابه: متن درباره سختی زندگی [ 50 جمله زیبا و انگیزه دهنده گذر از سختی ها ]

اگر تو هزار درد داری
من ” هزار و یکی “
و آن یکی ” نبودن “تو ست !…
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
گاهی نوشتن سخت میشود و از تو نوشتن سخت تر .. نمیدانم باید از چه بنویسم از تکرار غریبانه این روزها یا از حس های ضدو نقیض درون قلبم .. محبوبِ روزهای دورم میخواهم برای تو بنویسم .. از نبودنت نگویم که دردش رسیده به مغزواستخوانمان .. یا از بی اعتمادی و حس های بدی که ازخودت به جا گذاشتی .. از تصویر خوب درون ذهنم از تو که روز به روز خراب تر و کم رنگ میشود هم نگویم .. نمیخواهم بگویم آمدنت .. ماندنت .. بودنت در زمان هر چند کم اشتباه بود بلکه تجربه تلخ و شیرینی بود .. محبوبِ روزهای دورم .. این روزها فقط به حجم بی امان غربت این روزها فکر میکنم .. بعد از تو همه غریبه بودند همه غریبه شدند .. دارم فکر میکنم به همه چیزِ بعد از تو که هیچ چیزش شبیه سابق نشد .. تنهایی .. خنده .. گریه .. شادی .. غم .. لبخند .. خودم
هیچکدام شبیه سابق نشد .. گله ایی ندارم …نه! همه این ها تبدیل شده به عادتی عجیب .. آدم به درد هم عادت میکند .. راستش بعد تو تبدیل به هیچ شدم ..
عکس نوشته درباره درد
دلم بارشِ احساسِ است
بر گلویِ درد…
گاهی از شب ها متنفر می شوم
تازه ساعت ترافیک دلتنگی ها شروع می شود
نه می توان خوابید
نه می توان بیدار ماند
فقط می توان،
هر لحظه با درد مُرد…
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد…
بگفتم درد من درمان کن ای دوست
بگفتا درد تو درمان ندارد
اگر باشد برای درد درمان
دوای درد تو درد است و درد است
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است
بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است
سرد شد از تن من… دل به خیابان زد و رفت
گرگِ من بره نچنگیدِ به باران زد و رفت…
آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد
بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد!
آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است
نفست همدم مردم شده باشد… سخت است
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد
بره ام میل به بوسیدن گرگی دارد…
دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس
مثل داروهای کم پیدا نبودت فاجعه ست
من پر از درد توام بیمار میدانی که چیست…
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
ما درد داریم
دردهای ما بی صدا نیستند
دردهای ما سخن می گویند
دردهای ما راه می روند
دردهای ما می خوابند و بیدار می شوند
دردهای ما گاهی می خندند
دردهای ما خسته هم می شوند
نام دیگر زندگی ما
«درد » است
آزادی درد دارد
ماندن و رفتن در هجمه ی دشمن
عشق است
در
میدان آزادی و دلدادگی…
من از طبیب و پرستار هر دو آزادم دوای درد من این درد بیدوای من است
دگری دید تو را ، مُردم من
گاه پرسم ز خودم مَردَم من ؟…
مرا دردی است دور از تو،
که نزد توست درمانش…
کجا گوییم به کی گویم من از درد
کسی اینجاندیده دیده پردرد
سخن بامن نگفت هیچکس از درد
که کم دید درد کس این دیده مست
که من سلطان دردم زندگی درد…
خدا هیچت کند ای مرد بد درد…
اینجا ده متن تازه و بلندتر دربارهٔ درد برایت نوشتم. همهشان را همین الان، فقط برای تو ساختم؛ با همان عمق پارسی و بدون هیچ تکرار از متنهای قبلی:
درد آمد و در خانهٔ دلم ساکن شد، نه مثل میهمان که روزی برود، بلکه مثل صاحبخانهای که کلید همهٔ اتاقها را دارد. شب که میشود، چراغی روشن نمیکند؛ فقط در تاریکی راه میرود و با انگشتان سردش دیوارهای سینهام را لمس میکند تا مطمئن شود هنوز ایستادهام. من به او عادت کردهام؛ حالا اگر یک شب نیاید، دلم برای قدمهای سنگینش تنگ میشود.
مطلب مشابه: متن انگیزشی ترک سیگار + جملات مثبت برای کمک به ترک اعتیاد

دردهایم را یکی یکی شمردم؛ هر کدام نامی داشتند: یکی «جدایی»، یکی «خیانت»، یکی «خاطره»، یکی «امیدِ مرده». بعد آنها را در جعبهای چوبی گذاشتم و درِش را بستم. جعبه را زیر تخت پنهان کردم، اما شبها صدای شکستن استخوانهایشان از زیر تخت بلند میشود و خواب را از چشمانم میدزدد. حالا میدانم هیچ جعبهای در دنیا برای درد ساخته نشده است.
درد شبیه بارانی است که فقط روی یک نفر میبارد. دیگران چتر به دست میدوند و میخندند، من اما ایستادهام و خیس میشوم. هر قطره که به صورتم میخورد، جملهای است که هیچگاه به او نگفتم. حالا صورتم پر از جملههای ناگفته است و نمک اشک، طعم تلخ همهٔ آنها را زنده میکند.
متن های فوق غمگین درباره درد
درد را به دریا تشبیه میکنند، اما دریا گاهی آرام است. درد من اقیانوسی است که همیشه طوفانی است؛ موجهایش از استخوان ساخته شدهاند و هر بار که به ساحلِ جانم میکوبند، تکهای از من را با خود میبرند. حالا ساحلِ وجودم کوچک و کوچکتر شده و من هنوز در وسط این اقیانوس بیانتها شناورم.
درد، معلم بیرحمی است که درسش را با شلاق میدهد. هر ضربهاش رد قرمزی بر روحم میگذارد که تا ابد میماند. من شاگرد تنبلی بودم؛ عشق را جدی نگرفتم، زندگی را سبک شمردم. حالا هر شب روی نیمکت کلاسش مینشینم و با اشک مشقِ «دوست داشتن» را مینویسم. هنوز نمرهٔ قبولی نگرفتهام.
درد را در آینه نگاه کردم؛ چشمانش دقیقاً مثل چشمان من بود. لبخند زد و من ترسیدم. فهمیدم این همان منِ آیندهام است که از فردا آمده تا به من بگوید: «آنقدر صبر کن تا این درد هم مثل همهٔ دردهای دیگر، بخشی از تو شود.» بعد دستش را دراز کرد و من دست دادم. دستش گرم بود، مثل دستِ کسی که سالهاست با درد زندگی کرده و دیگر از او نمیترسد.
دردهایم را روی کاغذ مینویسم و آتش میزنم. دودشان که بالا میرود، فکر میکنم بالاخره آزاد شدند. اما صبح که میشود، خاکسترشان دوباره در سینهام جمع شده و سنگینتر از قبل است. حالا میدانم آتش هم نمیتواند درد را بسوزاند؛ فقط رنگش را سیاهتر میکند.
درد شبیه خنجری است که در قلب فرو کردهاند و دستگیرهاش بیرون مانده. هر بار که نفس میکشم، دستگیره میلرزد و زخم تازه میشود. خیلیها به من میگویند «بکشش بیرون»، نمیدانند اگر بکشم، خونِ همهٔ عشقهایم یکجا خواهد ریخت و من خواهم مرد. پس با همان خنجر زندگی میکنم؛ یاد گرفتهام با احتیاط نفس بکشم.
درد، تنها چیزی است که با من صادق است. دیگران میگویند «حالت خوب است؟»، درد اما هرگز دروغ نمیگوید. شب که میشود روی شانهام مینشیند و با صدایی آرام میگوید: «نه، خوب نیستی.» و من سرم را تکان میدهم و اشک میریزم. در این دنیا که همه ماسک زدهاند، درد تنها کسی است که صورتِ واقعیاش را نشانم میدهد.
یک روز درد از من خسته شد و رفت. صبح که بیدار شدم، خانهٔ دلم خالی بود. ابتدا خوشحال شدم، بعد ترسیدم. دویدم دنبالش، التماسش کردم که برگردد. گفتم: «تو که نباشی، من چطور بفهمم هنوز زندهام؟» برگشت، در آغوشم گرفت و گفت: «نگران نباش، من همیشه برمیگردم. تو فقط فراموشم نکن.» از آن روز به بعد، هر بار که میآید، به او چای میدهم و کنارش مینشینم. حالا بهترین دوستِ هم هستیم.



