قطعات سعدی (شعرهای زیبای سعدی در قالب قطعه)
قطعات سعدی شاعر بزرگ ایرانی را برای شما دوستان قرار دادهایم. سعدی، شاعر و نویسنده بزرگ قرن هفتم هجری، با نام کامل «ابومحمد مصلح بن عبدالله بن مشرف» و تخلص «سعدی» شناخته میشود و از بزرگترین شاعران پارسیگو است. او به خاطر آثار ماندگارش در نظم و نثر، مانند گلستان و بوستان، و غزلهای اخلاقی و عرفانیاش شهرت جهانی دارد و به «استاد سخن» و «شیخ اجل» معروف است. آثار او به زبانهای مختلفی ترجمه شده و در شناخت ادبیات فارسی در اروپا نقش مهمی داشته است.

قطعات زیبای سعدی
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند
گناه تست و من استادهام به استغفار
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار
که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری
تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان
هر که بینی دم صاحبنظری میزندش
آستینم زد و از هوش برفتم در حال
راست گفتند که دیوانه پری میزندش
شبی خواهم که پنهانت بگویم
نهان از آشنایان و غریبان
چنان در خود کشم چوگان زلفت
کزو غافل بود گوی گریبان
ولیکن هر گناهی را جزاییست
گناه عشق را جور رقیبان
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگی
که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن
تو بت! ز سنگ نهای بل ز سنگ سختتری
که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن!
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی به خون خود خوَردن؟
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک
ز من مپرس که دارم کمند در گردن
چند گویی که مهر ازو بردار
خویشتن را به صبر ده تسکین
کهربا را بگوی تا نبرد
چه کند کاه پارهای مسکین؟
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید
که هست در بر سیمین چون صنوبر او
گلیم بین که در آن بر، چه عیش میراند
سیه گلیمی من بین که دورم از بر او
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم به قید محبت اسیر تو
انعام کن به گوشهٔ چشم ارادتی
تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو
وه که چه آزار بود من از مهر تو
لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی
سر چو برآورد صبح بپوشد گناه
روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی
مَتیٰ حَلَلْتَ بِشیراز یا نَسیمَ الصُّبْح
خُذِ الْکِتابَ وَ بَلِّغْ سَلامیَ الْأَحْباب
اگر چه صبرِ من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت، چو صبرِ ماهی از آب
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنش بخواهم دوخت
کاین چنینم خدای وعده نکرد
که مرا در بهشت باید سوخت
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی (غزلیات و شعرهای کوتاه احساسی سعدی)

گفتم چه کردهام که نگاهم نمیکنی؟
وآن دوستی که داشتی اول چرا کم است؟
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی
سودای سور میپزی و جای ماتم است
آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست
خوب را گو پلاس در بر کن
که همان لعبت نگارینست
زشت را گو هزار حله بپوش
که همان مردهشوی پارینست
در قطرهٔ باران بهاری چه توان گفت؟
در نافهٔ آهوی تتاری چه توان گفت؟
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد
من بگویم ندیدهام دهنی
کز دهان تو تنگتر باشد
تنگتر زین دهان فراخ ولیک
نه همه تنگها شکر باشد
کوه عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی بهیست مشکآلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست
کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست
از هر که وجود صبر بتوانم کرد
الا ز وجودت که وجودم همه اوست
اشعار قشنگ سعدی بزرگ
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
تا خلق ندانند که منظور من اوست
گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
بالله بگذارید میان من و دوست
نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
با دوست چنانکه اوست میباید داشت
خونابه درون پوست میباید داشت
دشمن که نمیتوانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست میباید داشت
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت
سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز
تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
روی تو به فال دارم ای حور نژاد
زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد
فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت
تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
مندیش که هر که یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد
نوروز که سیل در کمر میگردد
سنگ از سر کوهسار در میگردد
از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل
گویی که دل تو سختتر میگردد
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
مقراض به دشمنی سرش بر میداشت
پروانه به دوستیش در پا میمرد
دستارچهای کان بت دلبر دارد
گر بویی ازان باد صبا بردارد
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد
بلبل نه حریفست که خوابش ببرد
گل وقت رسیدن آب عطار ببرد
عطار به وقت رفتن آبش ببرد
مطلب مشابه: گلچینی از تک بیتی ها و غزلیات سعدی + تک بیتی ها و غزلیات با معنی

کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چارهٔ کار عشق بتواند برد
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده میداند برد
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد
دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟
گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای
آخر به دهان چون شکر میگذرد
خالی که مرا عاجز و محتال بکرد
خطی برسید و دفع آن خال بکرد
خال سیهش بود که خونم میریخت
ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد
چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد
بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد
گریهزده خندهٔ مجازی میکرد
آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز
استاده بد و زباندرازی میکرد
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟
آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشتست بهل تا باشد
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد
تا یاری از آن من تنها باشد
آن را که جمال ماه پیکر باشد
در هرچه نگه کند منور باشد
آیینه به دست هرکه ننماید نور
از طلعت بیصفای او در باشد



