قطعات رهی معیری (قطعه‌های بسیار زیبا و شاهکار از رهی معیری شاعر معاصر)

قطعه‌های بسیار زیبا و شاهکار از رهی معیری شاعر معاصر را در تک متن می‌خوانید. رهی معیری (محمدحسن معیری) شاعر، غزل‌سرا و ترانه‌سرای نامدار معاصر ایران بود که به دلیل سرودن ترانه‌هایی مانند “شد خزان” و “شب جدایی” شهرت دارد. او از خانواده‌ای هنرمند برخاست و در کنار اشعار عاشقانه، به سرودن اشعار اجتماعی و انتقادی نیز می‌پرداخت و آثارش مورد توجه بسیاری از آهنگسازان و خوانندگان قرار گرفته است. 

قطعات رهی معیری (قطعه‌های بسیار زیبا و شاهکار از رهی معیری شاعر معاصر)

قطعه‌های رهی معیری

فقیر کوری با گیتی‌آفرین می‌گفت

که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم

به نعمتی که مرا داده‌ای هزاران شکر

که من نه درخور لطف و عطای چندینم

خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت

که تا جواب نگویی ز پای ننشینم

من ار سپاس جهان‌آفرین کنم نه شگفت

که تیزبین و قوی‌پنجه‌تر ز شاهینم

ولی تو کوری و ناتندرست و حاجتمند

نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم

چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟

به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم

بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟

که روی چون تو فرومایه‌ای نمی‌بینم

دیگران از صدمه اعدا همی‌نالند و من

از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی

سست‌عهد و سردمهرند این رفیقان همچو گل

ضایع آن عمری که با این سست‌عهدان سر کنی

دوستان را می‌نپاید الفت و یاری ولی

دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمنی

کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای

دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی

قطعه‌های رهی معیری

یاری از ناکسان امید مدار

ای که با خوی زشت یار نه‌ای

سگ‌دلان لقمه‌خوار یکدیگرند

خون خوری گر از آن شمار نه‌ای

همچو صبحت شود گریبان چاک

ای که چون شب سیاهکار نه‌ای

پایمال خسان شوی چون خاک

گر جهان‌سوز چون شرار نه‌ای

ره نیابی به گنج‌خانه بخت

جان‌گزا گر به سان مار نه‌ای

تا چو گل شیوه‌ات کم‌آزاری است

ایمن از رنج نیش خار نه‌ای

روزگارت به جان بود دشمن

ای که هم‌رنگ روزگار نه‌ای

رهی به گونه چون لاله برگ غره مباش

که روزگارش چون شنبلید گرداند

گرت به فر جوانی امیدواری‌هاست

جهان پیر ترا ناامید گرداند

گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق

زمانه آیت پیری پدید گرداند

دریغ و درد که مویی نماند بر سر من

که روزگار به پیری سپید گرداند

مطلب مشابه: رباعیات قطران تبریزی (شعرهای زیبا و کوتاه قطران تبریزی شاعر قدیمی)

عکس نوشته های رهی معیری

من نگویم ترک آیین مروت کن ولی

این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند

تار و پودش را ز کین‌توزی همی‌خواهند سوخت

هرکه همچون شمع بزم دیگران روشن کند

گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت

قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند

نیک‌مردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک

من به او نیکی نکردم تا بدی با من کند

می‌کنند از دشمنی نادوستان با دوستان

آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند

دور شو زین مردم نااهل دور از مردمی

دیو گردد هرکه آمیزش به اهریمن کند

منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین

گنج گوهر بین که در ویرانه‌ها مسکن کند

خویشتن‌داری و خموشی را

هوشمندان حصار جان دانند

گر زیان بینی از بیان بینی

ور زبون گردی از زبان دانند

راز دل پیش دوستان مگشای

گر نخواهی که دشمنان دانند

در دام حادثات ز کس یاوری مجوی

بگشا گره به همت مشکل‌گشای خویش

سعی طبیب موجب درمان درد نیست

از خود طلب دوای دل مبتلای خویش

بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی

واماند آن که تکیه کند بر عصای خویش

گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه

چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش

کای خیره‌سر به گرد سمندم نمی‌رسی

رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش

چون من پی رهایی خود می‌کنم تلاش

لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش

با من کجا به پویه برابر شوی از آنک

تو بهر غیر پویی و من از برای خویش

سراینده‌ای پیش داننده‌ای

فغان کرد از جور خونخواره دزد

که از نظم و نثرم دو گنجینه بود

ربود از سرایم ستمکاره دزد

بنالید مسکین: که بیچاره من

بخندید دانا: که بیچاره دزد

حادثات فلکی چون نه به دست من و توست

رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا؟

مردم دانا اندوه نخورد بهر دوکار

آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا

آن نواساز نوآیین چو شود نغمه‌سرای

سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا

شیوه باد سحر عقده‌گشایی است رهی

شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا

پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی‌ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی

با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه، که شد هم‌نشین خار

گردن فراخت سرو، ز برچیده دامنی

افتاده باش، لیک نه چندان که همچو خاک

پامال هر نبهره شوی، از فروتنی

اگر ز هر خس و خاری فراکشی دامن

بهار عیش ترا آفت خزان نرسد

شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است

که دست خلق به دامان آسمان نرسد

هرچه کمتر شود فروغ حیات

رنج را جان‌گدازتر بینی

سوی مغرب چو رو کند خورشید

سایه‌ها را درازتر بینی

عکس نوشته های رهی معیری

قطعات زیبای رهی معیری

حادثات فلکی، چون نه به دست من و تست

رنجه از غم چه کنی، جان و تن خویشتنا؟

مردم دانا، انده نخورد بهر دو کار:

آنچه خواهد شدنا، و آنچه نخواهد شدنا

آن نواساز نوآیین، چو شود نغمه‌سرای

سرخوش از ناله مستانه کند، جان مرا

شیوه باد سحر عقده‌گشایی است، رهی

شعر «پژمان» بگشاید دل پژمان مرا

عمری از جور چرخ مینارنگ

رنجه بودم، ز رنج بیماری

یافت آیینه وجودم زنگ

از جفای سپهر زنگاری

تار شد دیدگان روشن‌بین

زرد شد، چهرگان گلناری

همچو موشی نحیف گشت و نزار

تن فربه چو گاو پرواری

آزمودم همه طبیبان را

در شفاخانه‌های بهداری

کار آن جمله و طبابتشان

کار بوزینه بود و نجاری

نه حکیمی، خبر ز حکمت داشت

نه پرستاری، از پرستاری

پیش بیطار رفتم آخر کار

چاره‌ای خواستم ز ناچاری

وآن شفابخش دام و دد، بگرفت

دستم و رستم از گرفتاری

بی‌تأمل علاج دردم کرد

تن ز غم رست و من ز غمخواری

طرفه بین، کز طبیبم آن نرسید

که ز دانای فن بیطاری

یا من از خیل چارپایانم

یا طبیبان از هنر عاری

جان بابا، هرشب این دیوانه‌دل

با من شوریده‌سر در گفت‌وگوست

کز چه دارد، مرد عامی حق رأی

لیک زن با صد هنر محروم از اوست

مرد و زن را در طبیعت فرق نیست

فرقشان در علم و فضل و خلق و خوست

مرد نادان در شمار چارپاست

مغز خالی کم‌بهاتر از کدوست

بانوی عالم به از بی‌مایه مرد

«دشمن دانا به از نادان دوست»

خار و خس را، چون در این گلشن بهاست

گل چرا بی‌قدر با صد رنگ و بوست

از چه حق رأی دادن نیستش

آن که، جان را گر بگیرد حق اوست

سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ

ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟

به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود

کسی که برزند آبی بر آتش دل ما

نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی

نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما

نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت

نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما

در این بهار که جمعند شاهدان چمن

قضا فکند به دامان کوه منزل ما

به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم

ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما

ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:

که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما

به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم

که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما

از آن گروه منافق که خصم یکدگرند

گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما

چو خار طعنه مزن، گر نه هم‌نشین گلی

که هم‌نشین من و توست بخت مقبل ما

به گوشه‌گیری، مجموع باش و دم درکش

کز اجتماع، پراکندگی‌ست حاصل ما

فغان که آتش کین آشیان ما را سوخت

به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی

گسست رشته پیوند، یار دشمن‌خوی

شکست حقه الفت، حریف حق‌شکنی

جفای زاغ و زغن بین که از سیاه‌دلی

به بلبلان نگذارند گوشه چمنی

به تیره‌بختی ما شمع انجمن سوزد

به هرکجا که حریفان کنند انجمنی

بنای خانه بیداد واژگون گردد

به دست تیرزنی یا به آه پیرزنی

کسی که بد به وطن گفت بی‌وطن بادا

که بر وطن نزند طعنه غیر بی‌وطنی

اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد

به دست غیر، چو گنجی به دست راهزنی

«به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی»

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه عطار نیشابوری (شاهکارهای عاشقانه از این شاعر بزرگ)

قطعات رهی معیری شاعر بزرگ

آن شنیدستم که در میدان «کورس»

بانوان چابک‌سواری می‌کنند

گرد میدان از سحر تا شامگاه

پویه، چون باد بهاری می‌کنند

تا فرا آید زمان امتحان

روز و شب ساعت‌شماری می‌کنند

تا جوایز قسمت آنان شود

یکه‌تازان، بی‌قراری می‌کنند

مردکی گفتا که زن‌ها بی‌ثمر

سوی میدان، رهسپاری می‌کنند

چون ز آداب سواری عاری‌اند

بهره خود، شرمساری می‌کنند

گفتمش بر دوش مردان سال‌هاست

کاین جماعت خرسواری می‌کنند

قطعات رهی معیری شاعر بزرگ

دوش چشمت به خواب غفلت بود

غافل از خویشتن، چو دوش مباش

چون شغالان به لانه‌ات تازند

کم ز مرغ ار نه‌ای، خموش مباش

می‌شوی سهم شعله، خار مشو

می‌شوی صید گربه، موش مباش

اهل هوشت دهند پند همی

غافل از پند اهل هوش مباش

حامی رنجبر اگر هستی

روز و شب، گرم عیش و نوش مباش

هرچه گردی، عدوپرست مگرد

هرچه هستی، وطن‌فروش مباش

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا